این داستان جدید رو به شهر آفتاب تقدیم میکنم
هوا گرگ و میش بود و البته کمی ابری، روز اول پاییز بود.داشتم مغازه رو تعطیل میکردم در حال خاموش کردن چراغ ها بودم که ناگهان در مغازه باز شد ارام ارام پسری قد بلند با کلاه مشکی داخل اند کلاه را آنقدر جلو کشیده بود که چشمهایش دیده نمیشد . گفتم : تعطیلیم .
گوش نداد و سریع یک کتاب همینجوری برداشت و گفت : چقدر پرداخت کنم ؟
گفتم : مگه نگفتم که ....
وسط حرفم پرید و گفت : چقدر تقدیم کنم ؟
آه کشیدم و کتاب را دیدم *۴۸ قانون قدرت*
کتاب جالبی بود . مبلغ رو گفتم و سریع مقداری پول نقد داد و تشکر کرد موقع دادن اسکناس موقعی که سرش را بالا گرفت تا کلاهش را تنظیم کند ، جشمهایش را دیدم . چشمانی سبز . سبزی خاصی داشت که مرا به خود جذب کرد ولی این خیره شدن فقط ۳ ثانیه طول کشید چون پسر ارام گفت : ممنون و بعد خداحافظی کرد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
زیبا بود
عالی بودش
منتظر پارت بعد هستمم
قشنگ بود، منتظر پارت بعدم😁
🔥
پارت دو، پارت دو🫥👊
🫂🪷 راستی خسته نباشید 🪷🫂
☘️عالی بود و اینکه اسم دختره( نقش اصلی )چی بود؟☘️
سلام ، ممنونممم 🌿
اگنس🎀
آها مرسی🫂☘️🪷