
این داستان جدید رو به شهر آفتاب تقدیم میکنم
هوا گرگ و میش بود و البته کمی ابری، روز اول پاییز بود.داشتم مغازه رو تعطیل میکردم در حال خاموش کردن چراغ ها بودم که ناگهان در مغازه باز شد ارام ارام پسری قد بلند با کلاه مشکی داخل اند کلاه را آنقدر جلو کشیده بود که چشمهایش دیده نمیشد . گفتم : تعطیلیم . گوش نداد و سریع یک کتاب همینجوری برداشت و گفت : چقدر پرداخت کنم ؟ گفتم : مگه نگفتم که .... وسط حرفم پرید و گفت : چقدر تقدیم کنم ؟ آه کشیدم و کتاب را دیدم *۴۸ قانون قدرت* کتاب جالبی بود . مبلغ رو گفتم و سریع مقداری پول نقد داد و تشکر کرد موقع دادن اسکناس موقعی که سرش را بالا گرفت تا کلاهش را تنظیم کند ، جشمهایش را دیدم . چشمانی سبز . سبزی خاصی داشت که مرا به خود جذب کرد ولی این خیره شدن فقط ۳ ثانیه طول کشید چون پسر ارام گفت : ممنون و بعد خداحافظی کرد.
مغازه هم بسته شد . معمولا با دوچرخه میایم کتاب فروشی و دوچرخم رو بیرون در پارک میکنم و قفل میزنم . اما این دفعه دیدم که ....نیست ! در عوض یک نوشته آنجاست که نوشته : شرمنده مجبور شدم دوچرخت رو قرض بگیرم فردا همینجا دوچرخت رو میبینی . از طرف پسر چشم سبز . به نامه نکاه کردم و بعد مچاله اش کردم و در جیب پالتو قهوه ایم گذاشتم . پیاده رفتم . راه زیادی نبود . از خیابان های شلواغ و پر تردد رد شدم . از مرکز خرید بزرگ رد شدم . بالاخره رسیدم. خانه ام که نه بزرگ است نه کوچک . خانه ای که خودم به تنهایی توش زندگی میکنم .
تا در خانه را باز کردم برای گوشیم پیامکی ارسال شد . دیدم . جریکا . رفیقم بود . گفت که پایه هستی بریم پیتزا بگیریم بریم بیرون؟ گفتم که خستم و پیزا بگیره و بیاره خونه ما . لباسم رو عوض کردم و لباس کرم رنگی هم رنگ مبلمان های خانه پوشیدم. خودم را پرت کردم روی کاناپه کرم جلوی تلویزیون . سقف رو نگاه کردم همش چشمای سبز اون پسر جلوی چشمام بود . یکدفعه زنگ خانه خورد . باز کردم . جریکا موهای فرفری مشکی داشت که همیشه خدا باز بود . جعبه پیتزای سیر و استیک هم دستش بود ولی یک ظرف کوچکم دستش بود . سلام کرد و داخل شد پالتوی مشکی چرمش را روی چوب رختی کنار در آویزان کرد و در را بست . پیتزا را داد به من و گفت : چخبرا دختر؟ سعی کردم خودم را سرحال نشان دهم: عالییی ، تو چی
در پیتزا رو باز کردم و سمت کاناپه بردم گفتم : بیخیال بیا همینجا بخوریم. خودش رو انداخت روی کاناپه کنار من . جریکا عکاسی میکرد . از همه چیز . عاشق طبیعت بود و هر هفته میرفت تا آنجا عکاسی کند . حتی برخی اوقات از من هم عکس میگرفت. عاشق جزئیات بود و همیشه دقت میکرد . ازش پرسیدم: این یکی ظرفه چیه ؟ گفت : مال خودته. بازش کردم . آه ! یک تیکه پیتزای مخلوط با کلی فلفل رنگی . اون میدونست من چقدر از پیتزای مخلوط متنفرم
جریکا خندید و گفت : عاااا ! من در همین فاصله پیتزا را کردم تو دهانش . و خندیدم . گفت : بدجنسسسس! باز خندیدم یکهو زنگ خانه بصدا در آمد . ساعت را دیدم . کی ساعت ۹ و نیم شب زنگ خانه من را میزد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود
عالی بودش
منتظر پارت بعد هستمم
قشنگ بود، منتظر پارت بعدم😁
🔥
پارت دو، پارت دو🫥👊
🫂🪷 راستی خسته نباشید 🪷🫂
☘️عالی بود و اینکه اسم دختره( نقش اصلی )چی بود؟☘️
سلام ، ممنونممم 🌿
اگنس🎀
آها مرسی🫂☘️🪷