

خلاصه: من " فابل " هستم. پدرم قوانین دریانوردی رو زیر پاش گذاشته بود و عاشق غواص کشتی خودش شده بود،عاشق مادرم… توی دریانوردی و تجارت روی آب باید عشق رو بیرون کشتی بذاری و بعد سوار بشی ولی پدرم "سینت" عاشق مادرم شد و بعد از به دنیا اومدن من توی کشتی زندگی میکردیم…همون کشتی ایی که وقتی فقط ۱۴ سالم بود تو طوفان غرق شد و مادرم رو ازم گرفت… بعد از اون شب ،پدرم سینت هیچ وقت اون ادم قبل نشد و فردای اون روز من رو به جزیره دزدها برد و با چاقو از مچ دستم تا بالارو زخمی کرد،انگار میخواست یه نشونه روی من بذاره من فابل هستم و ۴ سال درست مثل یه دزد و یه مرد جنگجو فقط برای زنده موندن تلاش کردم…غواصی رو از مادرم یاد گرفته ام و زیر دریاهارو خوب بلدم یه روز که غواصیمیکردم چشمم به سنگی درخشان افتاد، اون سنگ قیمتی میتونست زندگی من رو عوض کنه.

خلاصه: «گریس مانرو»، زنی جوان در لندن سال 1955، نامه ای را از پاریس دریافت می کند که به او اطلاع می دهد زنی فرانسوی به نام «اوا» که «گریس» هیچ وقت چیزی درباره اش نشنیده بوده، به تازگی درگذشته و بخشی از دارایی های خود را برای او به ارث گذاشته است. «گریس» پس از رسیدن به پاریس، با وکیل «اوا» یعنی «ادوارد تیسوت» آشنا می شود. «گریس» که به دنبال یافتن ارتباط خود با «اوا» است، عطرفروشی قدیمی و فرسوده ای را می یابد که یک استاد عطرساز با اصالتی روسی به نام «مادام زد» در آن مشغول به کار است. زن عطرساز، داستانی را درباره زندگی سخت «اوا» در نیویورک در حدود 25 سال پیش تعریف می کند. «گریس» همزمان با آشکار شدن داستان «اوا»، به درکی بهتر از ارزش میراث او و سختی هایی که «اوا» برای به دست آوردن آن متحمل شده، دست می یابد.

خلاصه: داستانی خوشبینانه و گیرا که پژوهش های علمی را با پیام خیرخواهانه خود ترکیب میکند.این اثر به ما نشان می دهد که چگونه میتوانیم زندگیمان را به شکلی اساسی تغییر دهیم. وقتی «دوتی» نوجوان بود، در یک فروشگاه لوازم شعبده بازی با زنی سالخورده و مهربان به نام «روث» آشنا شد که در طول چند هفته بعدی، تمرین هایی مربوط به ذهن و بدن را به او آموخت که مسیر زندگی اش را تغییر داد. «دوتی» که در فقر با پدری معتاد به الکل و مادری دچار به افسردگی حاد بزرگ شد، در سال های بعدی به عنوان یک جراح و کارآفرین به موفقیتی چشمگیر رسید. اما آینده او در دو مقطع مورد تهدید قرار گرفت: از سر گذراندن تجربه نزدیک به مرگ در یک سانحه رانندگی، و مدتی بعد، یک تصمیم تجاری اشتباه که او را تا آستانه ورشکستگی پیش برد. «دوتی» از طریق به خاطر آوردن تمرین های «روث»، توانست کنترل اوضاع را به دست بگیرد و در نهایت، زندگی سرشار و موفقیت آمیزی را برای خود بسازد.

خلاصه: نامیا بهنظر متروک میآید. مجلهها به چندین دهه قبل تعلق دارند و اگر شمعی برای روشن کردن نبود، سه دوست مجبور میشدند تمام شب را در تاریکی بگذرانند. آنها بعد از بررسی شکاکانهی همهچیز، مشغول شوخی دربارهی محصولات بهداشتی و نوشتافزاری که همهجا به چشم میخورد هستند که ناگهان پاکتی وارد مغازه میشود. صاحب این بسته مرموز کسی به اسم خرگوش ماه است، اما صرفنظر از اسم عجیب فرستنده چرا باید کسی در نیمهشب نامهای به درون مغازه نامیا بیندازد؟

❤❤❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خلاصه بازی های میراث چرا اشتباهه؟
من ننوشتم خلاصه رو از توی یه چنل اوردم❤
تست اخرم نیازبه حمایت شما داره
حمایت شه؟!
دارم فابل رو میخونم (کلا ۴ صفحشو خوندم) و بنظر جالب میاد🌚🐋✨مغازه خواروبار فروشی نامیا هم خوندم و بینهایت دوسش داشتم😭✨
مطمئن باش جالبه. خودم خوندمش دوسش داشتم 🦔
🐋✨