9 اسلاید پست توسط: Amir انتشار: 8 ماه پیش 79 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
افکار،آسمان بی سقف یا قوطی کبریت؟
فهم چیست؟ما همواره سعی داشتیم ابژه های مختلف را فهم کنیم.ولی نفس فهم به چه معناست؟
بدین منظور باید به علم هرمنوتیک رجوع کنیم.علم هرمنوتیک(به فارسی:علم تاویل)علمی برای کشف پیام ها،نشانه های یک متن یا پدیده است.هرمنوتیک بر دو دسته است:جدید و قدیم.نقطه اشتراک این دو،مسئله ی فهم است.مسئله ی هرمنوتیک به طور کلی فهم است،چه جدید چه قدیم.اما نقطه افراز این دو در آن است که در هرمنوتیک قدیم،عقیده بر آن بود که یک حقیقت ثابت وجود دارد و ما باید بدان دست یابیم.حالا،علم هرمنوتیک به شیوه های مختلف فهم یک پدیده می پرداخت.اما مسئله ی هرمنوتیک جدید،خود نفس مسئله ی فهم است.تعریف ما از فهم چیست؟
در تاریخ فلسفه،این مورد،مورد بحث فلاسفه ی زیادی بوده.فلاسفه ای همچون رنه دکارت،جان لاک و دیوید هیوم،جهان و ذهن را دو مقوله ی جدا از هم در نظر می گرفتند.به این معنا که ابژه ی جهان نامی وجود دارد،و سوبژه ای خارج از این ابژه به نام ذهن.(در فلسفه،سوبژه(به انگلیسی:subject)موجودی دارای آگاهی ذاتی یا تشخیص است که ابژه(به انگلیسی:object)را مشاهده میکند.ابژه مشاهده شونده است.)که این ذهن مثل یک سبد است که به وسیله ی استدلال و شهود،تنها میتواند تصاویری از ابژه را فهم کند.در صورتی که مارتین هایدگر میگفت این فهم متافیزیکی است و لیاقت وجود،بیشتر از اینهاست. او انسان را دازاین میدانست(به فارسی:برجا هستی،آنجا هستی،به انگلیسی:Existence)هایدگر عالم را نه مجموعه ای از اشیا و موجودات بلکه شبکه ی نسبت های دازاین با وجود میداند و در عالم بودن را به عنوان یکی از عناصر دازاین میدانست.(فلسفه ی هایدگر بشدت پیچیده تر و گسترده تر از آن است که پرداختن کامل به آن کار من باشد)
فلسفه ی مدرن فهم را زیر سوال میبرد.بگذارید مثالی برای شما بزنم.بیایید یک موضوع برای فهم مشخص کنیم.به عنوان مثال،قلم.قلم چیست؟اگر از من بپرسید،میگویم خودکار.حالا پانصد سال پیش میرویم و سوال را تکرار میکنیم.احتمالا خواهیم شنید،پر.حالا همین سوال را از یک خطاط بپرسیم.احتمالا خواهیم شنید،قلم نی.آیا این سه نفر متفق القولند؟خیر.آیا اشتباه میکنند؟خیر.آیا به حقیقت رسیده اند؟بله.پس حقیقت یکسان نبود.یا یک مثال دیگر.سیب چیست؟میتوان گفت میوه ای که از آن تغذیه میشود.حالا اگر همین سوال را از شخصی بکنیم که از ابتدای زیستنش،تنها مواجه ی او با سیب،این بوده که شخصی از آن برای صدمه زدن به دیگری استفاده کرده است،آیا نخواهیم شنید سلاح؟آیا هر یک از این دو اشتباه میکنند؟خیر
همینجاست که پرسپکتیویسم(به فارسی:نسبیت گرایی)مطرح میشود.ببینید،هر یک از ما انسانها تحت تاثیر زبان،فرهنگ،تربیت،خانواده،محیط زندگی و حتی تفکرات آزاد و شخصی خودمان،دچار چارچوب ها و قاموس های فکری شدیم.زیست بدون این قاموس ها نا ممکن است.تنها حالتی که میتوان به مسئله ای بدون قاموس اندیشید،آن است که اصلا ندانیم راجع به چه می اندیشیم!تحت تاثیر همین قاموس ها،انسان هنگام تفکر در رابطه با مسائل مختلف درگیر محدودیت هایی است و محدودیت هر انسان با دیگری متفاوت است.در واقع،تحت تاثیر همین محدودیت ها،ممکن است به تعداد خوانندگان یک متن،تفسیر و فهم از آن موجود باشد.همانطور که گفته شد،انسان محدودیت تفکر دارد،یعنی آسمان افکار بی سقف هم نیست.حالا دو سوال متفاوت مطرح میشود،یک،اینکه آیا هر برداشتی از مسئله ای صحیح است،و دو،آنکه سقف آسمان افکار کجاست؟این دو سوال،چندان هم نامربوط نیستند.
ابتدا به سوال اول می پردازیم.آیا هر برداشتی از یک مسئله صحیح است؟اگر بله،چگونه میتوان درست و غلط را افراز کرد؟ببینید دوستان،ما چهار نوع استدلال داریم:استنتاج،استقرا،قیاس تمثیل و استنتاج بهترین تبیین.استنتاج،یعنی به همان شکل که ثابت میکنیم زوایای داخلی مثلث صد و هشتاد درجه است،از چند فرض کلی به یک حکم جزئی می رسیم.استقرا،یعنی با تکیه بر تجربه به نتیجه برسیم.نحوه ی استدلال علوم تجربی به این شکل است.قیاس تمثیل یعنی دو چیز مشابه داشته باشیم و ویژگی های آنها را به هم نسبت دهیم.استنتاج بهترین تبیین،یعنی چند سناریوی مختلف را بررسی کنیم و منطقی ترین آنان را انتخاب کنیم.یعنی شیوه ی کار کارآگاه ها.حالا بین این چهار مورد،تنها موردی که در صورت استدلال صحیح،سنتز صد در صد صحیح است،استنتاج است.یعنی مثلا میدانیم تمام در های خانه ی x باز است.همچنین میدانیم در y در خانه ی x قرار دارد.پس در y باز است.هر برداشتی مبنی بر بسته بودن این در اشتباه است.ولی مسئله اینجاست که مسائلی که در ساحت فلسفه و شناخت با آن مواجهیم،غالبا یکسری مسائل خشک و صفر و یکی نیستند که استنتاج کنیم و نتایج قطعی بدست بیاوریم.خارج از ساحت استنتاج،هیچ نتیجه ی قطعا صحیحی وجود ندارد(اینو نگه دارید،بعدا بهش می رسیم.)مثال میزنم.آیا قانون علیت را قبول دارید؟اینکه هر معلولی علتی دارد؟به نظر بدیهی است.اما ما با چه استدلالی به این نتیجه رسیدیم؟استقرا.تجربه این مورد را به ما اثبات نموده است.اما به نقل از دیوید هیوم،آیا ما از ازل تا ابد بوده ایم و تمام علت ها و معلول های هستی را دیده ایم که سنتز ما صد در صد صحیح باشد؟حالا برای اینکه جالبترش هم بکنیم،اثبات شده در ابعاد کوانتومی،انرژی از هیچ بوجود می آید و به هیچ می پیوندد.این یعنی معلول بی علت و علت بی معلول.قانونی که چنین بدیهی می نمود،به همین سادگی زیر سوال رفت.بحث مرتبط میشود به سوال دوم،مرز های فهم کجاست؟و با توجه به اظهارات،آیا اصلا میتوان مسئله ای را فهم کرد یا خیر؟
برای پاسخ به این سوال باید کمی از بحث دور شویم.کمی دورتر برویم و ،گریزی بزنیم به امانوئل کانت و کتاب مشهورش،نقد عقل محض،یکی از پیچیده ترین مکتوبات تاریخ فلسفه.پیش از کانت،مفهوم فهم به دو مکتب تجربه گرایان و خرد گرایان تقسیم می شد.خرد گرایان،مثل افلاطون،اسپینوزا و دکارت،معتقد بودند که فهم و شناخت تنها به وسیله ی خرد میسر است،در حالی که تجربه گرایان مثل هابز،لاک و هیوم بر آن بودند که چنین دیدی دایره ی شناخت انسان را بشدت محدود میکند و تنها با شهود میتوان به فهم دست یافت.اما کانت میگفت خرد،مانند قالبیست که شهود باید در آن قرار گیرد تا فهم حاصل شود.فهم بدون حضور یکی ممکن نیست.به همین جهت کانت میگفت مسائل غیر قابل شهود،مثل جهان بعد از مرگ همواره در هاله ای از ابهام باقی خواهند ماند.همچنین میگفت نفس جهان برای انسان غیرقابل درک است.چرا که تنها مسیر ارتباط انسان با جهان،خرد و شهود است که همانطور که اشاره شد،معیوب و محدودند.فرض کنید کودکی از ابتدای تولدش،یک عینک با شیشه های قرمز روی چشم داشته باشد و خود از آن بی اطلاع باشد.آیا جز آن است که هر آنچه او خواهد دید،طیف های مختلفی از رنگ قرمز خواهد بود؟انسان نیز،به واسطه ی درک معیوب خود،نه نفس جهان را،که بازتابی از حقیقت این جهان در خود است را می فهمد.به همین دلیل،همانطور که گفته شد،تنها حالت رد صد در صدی یک مسئله،رد استنتاجی آن است.در هر مسئله ای غیر از آن،هیچ قطعیتی وجود ندارد.چرا که بازتاب درونی حقیقت انسان،ممکن است صد و هشتاد درجه با نفس هستی متفاوت باشد.سوال بعدی اینجاست،اکنون که دست ما از حقیقت نفس هستی کوتاه است،چرا نباید فلسفه و علم را کنار بگذاریم؟
فرض کنید درون قصر بشدت پر عظمتی،یک مورچه هستید که در حیاط این قصر لانه ای دارید.مهم نیست که قصر چقدر پر ابهت و زیبا باشد،شما توسط درک خود محدود شده اید و به همین جهت تنها چیزی که برای شما مهم است و زیست شما را تحت شعاع قرار میدهد،همان کاشی کوچک ترک خورده ایست که در آن لانه کرده اید.اینکه نفس حقیقت چیست،تاثیری بر زیست ما ندارد.این بازتاب همان حقیقت درون ماست که زیست ما را تحت شعاع قرار میدهد.مهم نیست نفس حقیقت چقدر پر معنا و پر زرق وبرق باشد،ما،به عنوان یک انسان بازتابی که از آن میبینیم پوچ و تو خالیست.نفس حقیقت،شاید حتی مهم هم نباشد،ما فلسفه می ورزیم تا همان بازتاب حقیقت در خودمان را ببینیم و آنچه ما را در بر میگیرد را بشناسیم.
نکته ی بعد آنکه حالا که فهم ما محدود است،پس میتوان به هر چیزی باور داشت؟مثلا گفت کارما وجود دارد،و در پاسخ به درخواست استدلال،مطالب گفته شده را مرور کرد و به نتیجه رسید که کارما وجود دارد.خیر دوستان،چنین نیست.به این میگویند مغالطه ی تعمیم ناروا یا شتابزده.این که فهم محدود است،دلیلی بر آن نیست که ما استدلال کردن را کنار بگذاریم،خیر.باور به هر چیزی نیازمند استدلال است.بله فهم انسان محدود است و واقعا ممکن است کارما حقیقت داشته باشد ولی صرف وجود احتمال برای باور به چیزی کافی نیست.تصور کنید شخصی به شما میگوید یک کودک دو ساله که هیچ درکی از زبان ندارد را پشت کیبوردی نشانده اند،و او صرفا با ترکیبی تصادفی از فشردن دکمه ها،به شاهنامه ی فردوسی رسیده است.هنگامی که شما میگویید چنین چیزی نا ممکن است و درخواست استدلال میکنید،او در پاسخ میگوید احتمالش وجود دارد.دروغ هم نگفته است.ولی صرف اینکه احتمال چیزی وجود دارد استدلال محکمی نیست.اگر برای اثبات مسائلی که استدلالی برای آن نداریم،صرفا ادعا کنیم که فهم انسان محدود است،پس ممکن است،پس وجود دارد،در این حالت فلسفه نورزیدیم،صرفا ماله کشیدیم.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
60 لایک
درود، ممکنه راجع به پوستر پروفایل توضیح بدید؟ ممنون میشم:)
درود بر شما.پوستر یا پروفایل؟
پوستر در مورد پروفایل یه بار مزاحمتون شدم🥲
اشتباه تایپی وحشتناک😂
توی پیویتون میگم دوباره
بک میدم
سلام امیدوارم عالی باشید
لطفا به مسابقه من سر بزنید
ادمین اگه ناراحت شدی پاک کن
ممنون🤍🪐🙂
درود جناب
سال نوتون مبارک:))
سال نوی شما هم مبارک
در نهایت باید بگم شاید ابهت اون قصر از نظر معرفت شناسانه و منطق محدود، اهمیتی برای اون مورچه نداشته باشه، اما هستی اون مورچه، بدون کلیت اون ابهت و عظمتی که درک نمیشه، عملا وجود نداره و کل زندگی اون مورچه، وابسته به وجود چیزیه که درکش نمیکنه.
چنین دیدگاهی فرض گرفتن هستی شبیه به یک هستنده است. و همین فرض گرفتن باعث شده که در طول تاریخ تفکر، حقیقت هستی به شکلی متافیزیکی و با کلماتی نظیر جوهر و... بیان بشه.
و از اون جهت که ماهیت این هستی، یک حقیقت واحد گزاره ای نیست، و در واقع چیزی است که در هر چیزی جاریست، هر بیان و تفسیری از اون لاجرم صحیحه و نمیشه گفت که حقیقتش، چیزی جدا از تفسیر هایی هستش که از اون میشه
کاملا درسته و کاملا موافقم.
معذرت میخوام یه کامنت اضافه فرستادم...
... اما کیفیت این ظهور چگونه است؟ هر دازاین با وقوف خودش بر وضعیت اساسا تاریخمندی که داره، و تفکر در ساحت هستی و نه هستندگان، قابلیت این رو داره که تفسیر شخصی خودش رو از گشودگی به هستی ارائه کنه، این یعنی به تعداد هر دازاین، یک گشودگی به هستی وجود داره. اما این به این معنی نیست که هر کدوم از این تفسیر ها نسبت به مفسرش اعتبار داره، نه، چنین دیدگاهی مستلزم اینه که فرض کنیم حقیقت وجود، یک چیز ثابته که مثلا قابلیت این رو داره که به شکل یک گزاره بیان بشه، خیر
به واسطه همین وحدت وجود نسبت و پیشفهمی با هستی داره و اساسا هستی براش مسئله و محل پرسشه، این یعنی ذات انسان اساسا از اون جهت که دورادور با هستی خیشاونده، میل به شناخت هستی داره و این امکان تا حدودی براش میسره؛ این رویکرد باعث میشه هایدگر به ورطهٔ نیهیلیسم معرفت شناختی نیوفته و در عین حال تحلیلی پرسپکتیویستی از نحوه فهم انسان از هستی ارائه بده. اینجاست که تقریبا با استناد به همین مقدمات، تعریف متمایز هایدگر از ذات انسان پدیدار میشه: انسان به عنوان منکشف کنندهٔ حقیقت هستی. یا انسان به مثابهٔ
به واسطه همین وحدت ذاتی، پیشفهمی از وجود داره که باعث میشه وجود براش مسئله و محل پرسش باشه. تقریبا با استناد به همین مقدمات، هایدگر تعریف متمایز خودش از ذات انسان رو ارائه میده: انسان به مثابهٔ منکشف کنندهٔ حقیقت وجود. یا گوشودگی به وجود. به واسطه همین ذات دازاین و گذرش از مستوری به نامستوریه که هایدگر میگه انسان چوپان هستی است. اما کیفیت این ظهور هستی در تفکر به چه صورته؟
از تفکر که اساسا انسان رو نه فقط به عنوان یک سوژه، بلکه نسبتش با عالم رو با تعریف رابطه اون با هستی به عنوان ابژه و موجودات به منزلهٔ یک کل، مشخص میکنه. این در واقع ماهیت رویکردی است که به قول هایدگر ذات بنیادین هستی و انسان رو مستور میکنه و در یک کلام، متافیزیکیه.
اما منظور هایدگر از ذات دازاین، اینه که ما به عنوان انسان نسبت و پیشفهمی از هستی داریم، در واقع دیدگاه هایدگر تا حدودی یادآور نگاه اسپینوزا و شوپنهاور به انسانه، یعنی موجودی که به واسطه وحدت وجود، در ذات خودش با وجود خیشاونده و