12 اسلاید پست توسط: Phoenix انتشار: 8 ماه پیش 40 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دومین قسمت از رمان هری پاتر و لرد تاریکی
ایستگاه کینگز کراس مانند سالهاي قبل شلوغ نبود اما بازهم تعدادي از دانش آموزان آمـده بودنـد... اکثـر آنهـا بـا
تعداد همراهان زیادي آمده بودند.
هري به همراه بقیه وارد ایستگاه شد... چندین گریفندوري با دیدن هرمیون و رون براي آنها دست تکان دادنـد امـا
گویا هري را نشناخته بودند زیرا که توجهی به او نکردند.
بچه ها از همراهانشان خداحافظی کردند و به داخل قطار رفتند تا کوپه اي خالی براي خود پیـدا کننـد, اینکـار بـه
نسبت سالهاي قبل آسانتر شده بود... زیرا تعداد دانش آموزان کمتر شده بود و آنهایی هم که آمده بودند سعی کـرده
بودند تا حد امکان ظرفیت هر کوپه را به طور کامل پرکنند...
هري به همراه رون و هرمیون و جینی و دراکو به درون یک کوپه رفتند... هرمیون و رون گویا دوست نداشتند کـه
براي سرکشی آنجا را ترك کنند و در کوپه باقی مانده بودند...
- مثل اینکه امسال دانش آموزا کمتر شدن... نه؟
در جواب سوال هرمیون بقیه سري تکان دادند.
هري پیش بینی میکرد که اینطور شود... پدر و مادرهاي بسیاري بودند که نمی خواستند براي فرزندانـشان اتفـاقی
بیفتد... و این به نظر هري احمقانه بود چون هاگوارتز مطمئناً از خانه هاي آنها هر چقدر هم که امـن بـود امنتـر بود.
صداي سوت قطار به گوش رسید و قطار شروع به حرکت کرد...
لحظاتی بعد از حرکت قطار در کوپه باز شد و نویل به همراه لونا وارد شدند.
- سلام هرمیون... سلام جینی... سلام رون.
چشمان نویل با دیدن دراکو تنگ شد و صورتش قرمز شد:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
لحن نویل تا حدی بی ادبانه و خاطب ان دراکو بود.هري چیزي نگفت... نمی دانست چرا نویل او را تحویل نگرفته بود.
رون گفت:
- مشکلی نیست بهتره بشینی نویل... در حال حاضر دراکو با ما اینجا می مونه...
- چرا؟
- دلایلش مربوط به هریه... ما نمی دونیم.
نویل به پسري که در کوپه نشسته بود نیم نگاهی کرد و گفت:
- شما؟... راستی رون نمی دونی هري کجاست؟
به نظر او قیافه پسر به شکل عجیب و حیرت آوري وحشتناك بود.
هري خنده اش را به آرامی فرو خورد و بقیه نیز با تعجب از او به نویل و از نویل به او نگاه می کردند.
-چیه؟ چرا اینجوري نگاه می کنین؟
جینی با خنده گفت:
- آقا پسر میشه خودتونو به آقاي نویل لانگ باتم معرفی کنین؟
حالا نوبت نویل و لونا بود که متعجب باشند.
هري سرفه آرامی کرد و گفت:
- من هري پاتر... دانش آموز گروه گریفندورم!
صورت نویل و لونا دیدنی بود.
- خودتی؟
لونا پرسیده بود.
- می گن! فکر کنم از اولی که به دنیا اومدم منو به این اسم صدا میزدن.
نویل با تعجب پرسید:
- تو چرا اینجوري شدي؟
- داستانش مفصله... حالا چرا نمی شینین؟
نویل کنار رون و جینی و لونا در کنار هري و هرمیون نشست.
- خوب بگو...
- نویل تو نمی دونی من چرا اینجوري شدم؟
لونا به آهستگی گفت:
- اسمشونبر؟
- ولدمورت؟ نه!
- مرگخوارا؟
- آره...
- چی جوري این بلا سرت اومده؟
- خوب اون خیلی قوي بود... من نتونستم از پسش بربیام...
- آهان...
نویل می خواست سوال دیگري بپرسد که هري گفت:
- بی خیال نویل! مادربزرگت چطوره؟ راضی بود که تو برگردي به هاگوارتز؟
- خوب آره... اون میگه درسته که دامبلدور مرده ولی هاگوارتز که هنوز سرپاعه... و تو هـم حتمـاً برمیگـردي... اون
گفت که یک گریفندوري هیچ وقت جا نمیزنه... اون میگه تو باید هر جوري هست مثل بابات بشی!
نویل جمله آخر را به آرامی و سریع اَدا کرد... در صورتش تا حدي ناراحتی و افتخـار مـوج میـزد... کـه هـري مـی
دانست دلیل آن چیست...
چند دقیقه اي گفتگوي آنها پیرامون موضوعات متفرقه می گشت که نویل به ناگهان گفت:
-هري تو واسه چی به این اعتماد کردي؟
هري نگاهی به دراکو کرد و گفت:
- دلایلش خصوصیه... من حتی یک سري از دلایلم رو به رون و هرمیون هم نگفتم...
نویل آب دهانش را فرو خورد و گفت:
- اون به سمت ما برگشته؟ مگه همون نبود که ترم قبل باعث مرگ دامبلدور شد؟
- چرا... ولی دلیل اصلی چیز دیگه اي بود... الآن اون پیش ما برگشته و حضورش خیلی مهم و بـه همـون انـدازه
خطرناکه.
هري دیگر چیزي نگفت و تا آخر سفرشان نیز دیگر کسی در این مورد به چیزي اشاره نکرد.
بالاخره به ایستگاه هاگزمید رسیدند... و از قطار پیاده شدند...
صداي آشنا و بلندي گفت:
- سال اولی ها از این طرف...
چند بچه به سمت صدا رفتند...
هري داد زد:
-هاگرید!
وبراي او دست تکان داد.
- سلام هري... سلام بچه ها...
هاگرید به سال اولی هایی که دور او حلقه زده بودند نگاهی کرد و گفت:
- ... تعدادشون خیلی کم شده! بعداً می بینمتون.
و سال اولی ها را به سمت قایقها هدایت کرد.
هري و دوستانش نیز به سمت کالسکه ها به راه افتادند.
وقتی که به کالسکه ها رسیدند قیافه مالفوي تا حدودي وحشت زده بود... هري از مالفوي پرسید:
- تسترال ها رو می بینی؟
- اونا تسترالن؟ همونایی که هاگرید می گفت؟
- آره...
- خیلی وحشتناکن...
- و خیلی هم باهوش.
صدایی به گوش رسید که گفت:
- هی اینجا رو اون خائن برگشته.
پسري از ریونکلا اینرا بلند گفته بود و توجه بسیاري را به خود جلب کرده بود.
دراکو به سرعتش چوبش را بیرون کشید و رو به پسر نگاه داشت...
توجه خیلی ها به این صحنه جلب شده بود.
هري دستش را روي چوب مالفوي گذاشت و آنرا پایین آورد:
- ولش کن... تو که نمی خواي همین الآن با اونا درگیر بشی... می خواي؟
صداي دخترانه اي گفت:
- این جا رو ببینین... هري پاتر از اون حمایت می کنه...صداي دیگري گفت:
- فکر کنم...
اما دیگر هري توجه نمی کرد... او به همراه دراکو و بقیه به سرعت سوار یکی از کالسکه ها شدند و کالسکه سـریعاً
شروع به حرکت کرد.
زمانیکه کالسکه جلوي دروازه ورودي هاگوارتز متوقف شد... همه شان پیاده شدند و بـه سـمت درب ورودي پـیش
رفتند.
هري نگاهی به نماي وسیع قلعه کرد... دلش گرفته بود... او به هاگوارتز برگشته بود... جایی که دیگـر مـدیري بـه
نام آلبوس دامبلدور را نداشت.
رو به مالفوي کرد و گفت:
- تا جایی که می تونی سعی کن به اونا محل نذاري.
مالفوي سرش را به چپ و راست تکان داد طوریکه معلوم نبود قبول کرده است یا نه.
مالفوي سرش را به چپ و راست تکان داد طوریکه معلوم نبود قبول کرده است یا نه.
زمانیکه قدم به داخل قلعه گذاشتند... سکوت سنگین آنجا براي لحظه اي دلش را لرزاند... از پیوز نیز که معمـولاً در
این طور مواقع نیز با شوخی ها و اذیت هایش صداي دانش آمزان و اساتید را در می آورد نیز خبري نبـود... و ایـن
طوري در هري اثر کرد که آرزو کرد کاش در آن لحظه پیوز براي مردم آزاري در آنجا حضور داشت... حداقل وجود
او جو را تغییر می داد.
- بریم...
وارد سالن شدند و به سمت میز گریفندور حرکت کردند, دراکو نیز از آنها جدا شد و به سر میز اسلایترین رفـت و در
گوشه اي نشست... اسلایترینی ها نیز به او کم محلی می کردند... تعـدادي بـه خـاطر اینکـه او را بـا بچـه هـاي
گریفندور دیده بودند و تعداد دیگري که فکر میکردند او مسبب مرگ دامبلدور است.
هري به میز اساتید نگاهی انداخت... صندلی دامبلدور خالی بود, از قرار معلوم مک گونگال ترجیح داده بود در حـال
حاضر بر روي صندلی خودش بنشیند... یک زن جوان زیبا با موهاي طلایی بلند و لباسی کاملاً سیاه رنـگ نیـز در
پشت میز و روي صندلی تغییر شکل نشسته بود که هري او را نمی شناخت...
زمانیکه همه دانش آمزان وارد شدند و سر جاهایشان قرار گرفتند... هوریس اسلاگهورن بـه همـراه دانـش آمـوزان
سال اول وارد شد و آنها را به سمت کلاه گروه بندي که از قبل در آنجا گذاشته بودندش هدایت کرد...
کلاه برعکس سال های قبل چیزی نگفت...
شکافی که براي آن به مانند دهان بود لحظه اي باز شد اما بدون هیچ صدایی بسته شد...
مک گونگال به کلاه نگاهی انداخت... اما چیزي نگفت در عوض رو به دانش آموزان کرد و گفت:
- همونطور که همه شما میدونین ما امسال بزرگترین جادوگر چنـد قـرن اخیـر را در میـان خـود نـداریم.. بهتـرین
مدیري که هاگوارتز به خود دیده بود...
مک گونگال از جایش بلند شد و جامش را برداشت و گفت:
- به احترام آلبوس دامبلدور!
تمامی دانش آموزان نیز از جایشان برخاستند و با بلند کردن جامشان یک صدا فریاد زدند:
- به احترام آلبوس دامبلدور!
مک گونگال دوباره شروع به صحبت کرد:
- ... ورود شما رو به هاگوارتز تبریک می گم... ابتدا باید عنوان کنم که هاگوارتز که قرار بود پس از مرگ آلبـوس
دامبلدور بسته بشه اما بنا به درخواست وزیر جادوگري باز ماند و اداره آن به من محول شده... از حال به بعد من مـدیر
هاگوارتز هستم... چند مهمان عزیز هم داریم که به موقع آنها را هم معرفی میکنم...
مک گونگال پس از آنکه دانش آموزان سر جایشان نشستند رویش را به سمت اسلاگهورن کرد و اشاره اي کرد.
اسلاگهورن لوله کاغذي را باز کرد و اینچنین شروع کرد:
- کراچ, مالنا
دختري با موهاي بلند به سمت اسلاگهورن حرکت کرد.
- برو و رو صندلی بشین و کلاه رو بذار سرت!
دخترك همین کار را کرد...
کلاه فریاد زد... فریادي که در مقایسه با فریادهاي قبلی اش ضعیفتر بود:
- هافلپاف
صداي کف زدن آهسته اي از سمت میز هافلپاف بلند شد...
- دیویدسون , اندرو
- گریفندور.
.....
آخرین نفر نیز پسرکی ریزه اندام بود به نام:
- یانگ, جیسون
که او نیز به گروه ریونکلا پیوست.
مک گونگال بار دیگر از جایش بلند شد و شروع به صحبت کرد:
- خوب بهتره فعلاً شام رو صرف کنین بعد در مورد مسایل پیش اومده با شما صحبت می کنم.
دست هایش را به هم زد و در یک لحظه تمامی میزها پر شد از غذا و نوشیدنی... همه شـروع بـه خـوردن کردنـد, در
این بین بعضی ها مانند رون چنان حریصانه غذا می خوردند که گویی تازه از قحطی زدگی نجات یافته اند... مـدت
زمان خوردن شام نیز به پایان رسید و پس از آن میزها پر شد از دسرهاي گوناگون.
هري رو به هرمیون گفت:
- فکر کنم که جناي خونگی با وجود مرگ دامبلدور هنوز اینجا کار میکنن.
- خوب آره چون اونا باید اینجا باشن... اونا آزاد نشدن که بخوان از اینجا برن.
صداي مک گونگال به گوش رسید که آنها را دعوت به سکوت کرد:
- حالا که سیر شدین می خوام چندین نکته رو به شما بگم... اول اینکه پرفسور اسلاگهورن که قرار بـود از اینجـا
بروند موافقت کردند تا فعلاً به عنوان معاون مدرسه و همچنین سرپرست گروه اسلایترین انجـام وظیفـه میکننـد...
همچنین پرفسور « جسیکا اندرسون » به عنوان استاد درس تغییر شکل تدریس را به عهده گرفته اند...
صدای تشویق بلندي به گوش رسید... پرفسور اندرسون از جایش بلند شد و به سمت دانش آموزان سري تکـان داد
و دوباره سرجایش نشست.
- ... ضمناً درس دفاع در برابر جادوي سیاه به علت اینکه در حال حاضر کسی حاضر به پذیرفتن این درس نیـست
برگذار نمی شه اما به محض اینکه استادي براي آن پیدا شد کلاسها طبق برنامه اي که به شما داده میشن برگـذار
خواهد شد... سرپرست گروه گریفندور نیز فعلاً خود من هستم... که میتونن به من مراجعه کنن... در مورد قوانین و
مقررات نیز بگم که رفتن به جنگل ممنوعه براي همه دانش آموزان اکیداً ممنوع است... پس اگـه دوسـت نـدارین
که بمیرین پاتون به اونجا نذارین, تعدادي از دانش آموزان سالهاي بالاتر در مورد خطرات داخل این جنگل تجربـه
زیادي دارند ( به هري رون و هرمیون نگاهی کرد)... جادو کردن در راهروها ممنوعه و تا حـد امکـان بـا خاطیـان
برخورد میشه... در ضمن آقاي فیلچ لیستی در مورد وسایل و حرکات ممنوع در راهروها به من دادنـد کـه میتـونین
این لیست 573 موردي رو روي درب دفتر ایشون ببینین... در ضمن امسال مسابقات کوییدیچ برگـذار نمیـشه... در
عوض اون شاید کلاسهاي آموزش دوئل برگذار بشه.
صداي اعتراض تعدادي از بچه ها به گوش رسید که یکی از آنها هري بود.
- واسه چی مسابقات رو تعطیل کرد؟
رون گفت:
- تنها تفریحمون رو هم از ما گرفتن.
اما هرمیون نظر دیگري داشت:
- به نظر من کلاساي دوئل بهتره... مخصوصاً واسه تو هري... شماها مثل اینکه متوجه نیستین الآن موقع مبـارزه
است نه کوییدیچ بازي!
- ... خوب دیگه میتونین برین...
هرمیون رون را صدا زد و گفت:
- بجنب باید بریم بچه هاي سال اولی رو راهنمایی کنیم.
و هردو از هري و بقیه دوستانشان جدا شدند...
هري به همراه جینی به سمت خوابگاه گریفندور به راه افتاد... در میانه تالار به دراکو رسید و از او در مورد وضـعیت
میز اسلایترین و بچه هاي آن سوال کرد...
در اطرافش به وضوح زمزمه هایی را می شنید که سعی میکرد تا آنها را نادیده بگیرد اما...
پسري سال هفتمی از ریونکلا بلند به دختري که کنار او ایستاده بود گفت:
- من مطمئنم این دوتا با هم دیگه همدستن... همه دعواهایی هم که تا حالا با هم داشـتن صـحنه سـازي بـوده,
نمی بینی چقدر با هم صمیمی شدن؟ من که میگم هردوتا شون تو مرگ دامبلدور دست داشتن...
- دیگه نه...
این فریاد هري بود... قبل از آنکه پسر بتواند کاري انجام دهد چوبدستی هري زیر گلویش قرار داشت.
- جرات داري فقط یک بار دیگه تکرار کن اونوقت من میدونم با تو.
صداي دیگري گفت:
- چیه پاتر؟ حقیقت تلخه نه؟ چی میگی؟
هری کنترلش را از دست داد... از چوبدستی اش نوري بیرون جهید و پسر را چند متـر عقـب تـر روي زمـین پهـن
کرد
رویش را برگرداند و همان دختري را دید که چند لحظه قبل با پسر بغل دستی اش بـر سـر خـائن بـودن او بحـث
میکردند را دید که چوبدستی اش را به سمت او گرفته بود:
- چیه تو میخواي با من مبارزه کنی؟
و چوبش را بالا آورد.
- اگه مجبورم کنی آره...
- من با دخترا مبارزه نمی کنم...
- میترسی؟
دختر داشت او را مسخره میکرد...
پوزخندي زد و گفت:
- از تو؟ من از ولدمورت نمیترسم از تو بترسم؟
دختر به وضوح از شنیدن این اسم بر خودش لرزید... دوباره گفت:
- تو که از اسم اون میترسی چه طوري میخواي با من دوئل کنی؟
- حالا می بینی؟... لوکوموتور مور...
هري سریع چوبش را تکانی داد و طلسم را به راحتی برگشت داد.
- پتریف...
طلسم دوباره برگشت داده شد و به دیوار راهرو برخورد کرد.
دوباره و دوباره هري طلسمهاي دختر را به راحتی دفع کرد.
- تو که نمیتونی دهنتو ببندي چرا میخواي مبارزه کنی؟
لحن گفتارش شبیه اسنیپ شده بود طوریکه خودش هم تعجب کرد.
- ... میخواي مبارزه واقعی رو بهت یاد بدم؟
لحظه اي بعد اشعه ای قرمز به دختر برخورد کرد او را به دیوار که پنج متر عقبتر بود، چسباند
.
- به دخترا حمله میکنی؟
حالا همان پسر جرات کرده بود حرف بزند...
- جراتت زیاد شد... نه؟
- هري پاتر من نمی خوام به تو آسیبی بزنم...
- نمی تونی هم این کار رو بکنی... بچه تر از اونی.
پسر چوبدستی اش را بالا آورد... طلسمی نکرد... لحن گفتارش تغییر پیدا کرد و گفت:
- راجع به اون قاتل چی؟ سیریوس بلک رو میگم؟ شنیدم باهات نسبتی داشت؟ نه؟ شنیدم م*رده... چه جالبه.
این دیگر برایش غیرقابل تحمل بود.
هری چوبدستی اش را تکانی داد و لحظه اي بعد پسر باشدت هرچه تمامتر به دیوار برخورد کـرد...هری دوان دوان جلـو
رفت و یقه اش را گرفت و او را از زمین بلند کرد... چوبدستی اش را به سمتش گرفت.
- پاتر!چی کار میکنی؟
پرفسور مک گونگال در ابتداي راهرو ایستاده بود...
- من...
- ساکت باش... نمیخوام چیزي بشنوم...
- اما اون به سیریوس توه...
- خودم همه چیز رو دیدم و شنیدم... حالا بیا کنار... از تو توقع نداشتم...
دراکو به طرفداري از هري گفت:
- اون پسر شروع کرد بعدشم اون دوتاي دیگه
و به دختر و پسر دیگر اشاره کرد که سعی میکردنـد خـود را پـشت
بقیه پنهان کنند.
- شما ساکت آقاي مالفوي.
صداي جینی شنیده شد که سر مک گونگال فریاد زد:
- اون داره راستش رو میگه... شما اگه همه چی رو دیدین پس چی واسه گفتن دارین؟
- شما هم ساکت دوشیزه ویزلی... من همین الآن از گروه گریفندور 50 امتیاز کم میکنم... و شما آقاي پـاتر بـراي
تعیین مجازاتتون بیاین پیش من... البته نه به دفترم... فـردا شـما رو سـاعت 10:30 جلـوي کـلاس دفـاع در برابـر
جادوي سیاه می بینم...
با قدم هایی سریع آنها را ترك کرد...
هري سرخورده و ناراحت برگشت تا برود... که پوزخندي او را به خود آورد... همان پسر داشت میخندید.
- به تو نشون میدم... سزاي این کارت رو میبینی؟ فکر کردي من از مجازات مک گونگال میترسم؟ کـاري میکـنم
که پشیمون بشی ازاینکه...
دستی او را به سمت خود کشید و کوشید که او را از آنجا جدا سازد... برگشت و به سمت تالار عمومی گریفندور بـه
راه افتاد.
در راه چندین تن از بچه هاي گریفندور با او بودند و او را دلداري می دادند, تعـدادي هـم بـراي آن پـسر و گـروه
ریونکلا خط و نشان می کشیدند.
زمانیکه وارد سالن عمومی شدند رون و هرمیون روي مبلی در نزدیکی آتش شومینه دیدند که منتظـر آنهـا نشـسته
بودند.
- چرا اینقدر دیر اومدي؟
هري حوصله جواب دادن نداشت و خود را روي اولین مبلی که در دسترسش بود انداخت.
رون سوالش را اینبار از جینی پرسید.
- ول کن بابا! مک گونگال جریمه اش کرد.
- چی؟ چرا؟
- واسه اینکه 3 نفر رو تو راهرو طلسم کرد
اینبار هم هرمیون و هم رون دهانشان از تعجب باز مانده بود.
- چرا؟
جینی نگاهی به هري انداخت و بعد به آرامی گفت:
- آخه اون 3 نفر به دامبلدور و سیریوس و خودش توهین کردن.
صورت رون درهم رفت.
هرمیون پرسید:
- چی گفتن؟
- اونا گفتن دست هري با مالفوي تو یک کاسه بوده... و اینکه سیریوس که یک قاتل فراري بوده و پست...
نگاه خشمگین هري جینی را به سرعت ساکت کرد.
- اگه هر کدومتون حتی در مورد سیریوس نقل قول کنین خودم می دونم با شما... اون کثافت هم به زودي سزاي
عملش رو میبینه.
هري به سرعت از جایش بلند شد و به سمت خوابگاه رفت... داخل شد و در را محکم به هم زد.
به سرعت لباسش را تعویض کرد و به رختخوابش خزید.
آن روز دوشنبه بود و کلاسهاي آنها از همان روز شروع میشد.
سر میز صبحانه در تالار بزرگ هرمیون برنامه هاي کلاسی آنها را به دستشان داد...
امروز: تغییر شکل... دفاع در برابر جادوي سیاه... معجونها
- خوب دفاع در برابر جادوي سیاه که نداریم. کلاس تغییر شکل هـم کـه بـا پرفـسور اندرسـون برگـذار میـشه و
معجونها هم که با اسلاگهورنه.
رون صحبتش را تمام کرد و به هري که هنوز بد خلق بود نگاهی انداخت.
- کجا میري؟
هري از جایش بلند شده بود و میخواست از آنجا برود...
- هري! پرسیدم کجا میري؟
نگاهی به هرمیون انداخت و گفت:
- فکر نکنم جایی که بخوام برم تو خوشت بیاد! می خوام برم کتاب شاهزاده رو بیارم.
هرمیون براي لحظه اي جا خورد.
- تو که نمی خواي از اون استفاده کنی؟
- اتفاقاً میخوام همین کار رو بکنم... اون وردها کاملاً به درد من میخوره چون من باید بـا ولـدمورت مبـارزه کـنم.
میفهمی؟
- اما هري...
- اما نداره هرمیون... تو هر کاري بخواي میتونی بکنی اما من از نظرم برنمیگردم... من از اسنیپ متنفرم و تو هـم
اینو خوب میدونی اما نمیتونی منکر قدرت اون تو جادوی سیاه و معجون سازي بشی.
هرمیون دهانش را باز کرده بود که چیزي بگوید اما قبل از آن هري از میز دور شده بود.
در تالار که می رفت بار دیگر نگاهش به همان پسري افتاد که شب قبل با او بگو مگو کرده بود.
پسر دهانش را باز کرد تا چیزي بگوید... هري چوبدستی اش را بالا آورد و تکانی داد و به راه خود ادامه داد... پـسر
بعد از مدتی متوجه شد که نمی تواند صداي خودش را بشنود با وحشت به سمت میز اساتید به راه افتـاد و زمانیکـه
با ایما و اشاره به زحمت منظور خود را به پرفسور اندرسون فهماند, پرفسور فقط ضد طلسم را به روي او اجرا کرد.
هري جلوي تابلوي بارناباس کله پوك در طبقه هفتم ایستاده بود و به سختی تمرکز کرده بود... 3 مرتبه از جلـوي
دیوار سخت عبور کرد تا سرانجام دري پدیدار شد... به سرعت داخل شد و بدون اینکه به چیزي توجه کند مـستقیماً
به سمت گنجه اي رفت که کتاب شاهزاده را آنجا پنهان کرده بود... کتاب همانجایی بود که می بایست باشـد آنـرا
برداشت و بدون هیچ گونه مکثی از آن اتاق بیرون رفت...
به ساعتش نگاهی انداخت و متوجه شد که 5 دقیقه از کلاس تغییر شکل را از دست داده است. بـه سـرعت بـه راه
افتاد و با تمام سرعتی که میتوانست دوید تا بالاخره به کلاس تغییر شکل رسید... در زد و وارد شد...
- خوب کدوم شم...
- پرفسور؟
- آقاي پاتر! دقیقاً 8 دقیقه تاخیر داشتین...
- می دونم... ببخشین!
- مشکلی نیست فقط لطفاً سعی کنین دیگه تکرار نشه.
هري فقط سري تکان داد و رفت کنار رون بر روي نیمکت نشست.
- پیداش کردي؟
- آره...
- حالا میخواي...
هري سرش را تکان داد و فهماند که فعلاً نمی خواهد صحبتی بکند.
پرفسور اندرسون داشت توضیح می داد که چگونه میتوان یک میز را تبدیل به یک گورکن کرد... او تا آخر کـلاس
فقط صحبت کرد و در دو یا سه مرتبه میزش را به گورکن تبدیل کرد.
- واسه جلسه بعد این کار رو تمرین کنین... دوست ندارم ببینم کسی نتونه این کار رو انجام بده... خوب؟ الآن هـم
می تونین برین.
همه بلند شدند تا از کلاس بیرون بروند...
- آقاي پاتر می تونم با شما چند لحظه صحبت کنم؟ البته اگه کلاس ندارین؟
رون و هرمیون به هري نگاهی کردند و از کلاس خارج شدند.
- بله پرفسور؟
- شنیدم شما دیشب تو راهرو شلوغ کردین؟
هري چیزي نگفت.
- می تونم بپرسم چرا؟
هري چند لحظه به استادش نگاهی کرد و بعد گفت:
- دلیلش این بود که اونا من رو عصبانی کردن.
این دلیل خوبی نیست... شما حتماً دلیل محکم تري داشتین... می تونم بپرسم چی شما رو اینقدر عصبانی کـرده
بود که بدون اینکه حتی به مجازات کاري که انجام می دین فکر کنین 3 تا از شاگردان گـروه ریـونکلا رو طلـسم
کردین؟
- چرا باید این رو به شما بگم؟
کاملاً مودبانه پرسیده بود و قصد هیچ گونه اهانتی نداشت.
- من فقط دوست دارم بدونم... چون تا اونجا که من می دونم شما معمولاً به خاطر خودتون بـا کـسی دعـوا نمـی
کردین... مگه اینکه به دوستانتون توهین میشد اون وقت شما دخالت میکردین... درسته؟
هري سري تکان داد.
- ببینین... همونطور که گفتین من معمولاً به خاطر دوستام این کارها رو انجام میدم... ایندفعه هم قـسمتی از ایـن
دعوا برمیگشت به صحبتایی که اونا به دوستاي من زدن.
- خوب پس اینطور... ولی من یک توصیه به شما میکنم... سعی کنین خشم خودتون رو تا حد امکان کنترل کنین.چون وقتی کسی عصبانیه فکرش درست کار نمیکنه و ممکنه هر کاري ازش سر بزنه کـه بعـداً موجـب پـشیمونی
بشه...
مکثی کوتاه کرد و به هري نگاهی انداخت.
- ... ببینید آقاي پاتر شما جادوگر توانایی هستین... من صحبتهاي شما رو همون زمانیکـه 2 سـال پـیش در مـورد
اسمشونبر بردین کاملاً قبول کردم... من اطمینان داشتم که شما برگشت اونو دیـدین... مـن بـه پرفـسور دامبلـدور
اعتماد داشتم... من میدونم شما تا حالا شخصا 4 دفعه با خود اسمشونبر دوئل کردین و جون سالم بـه در بـردین و
این کار هرکسی نیست... شما قابلیت این رو دارین که به جادوگر بزرگی تبدیل بشین و من رو شما این حـساب رو
دارم... اما اینکه شما چه جور جادوگري بشین کاملاً به خودتون بستگی داره, چون اگه شما نتونین خشم خودتـون
رو کنترل کنین بعدها ممکنه در حالت عصبانیت وقتی کسی با شما مخالفتی بکنه با اون برخورد ناشایـستی داشـته
باشین طوریکه بعدها تاسف بخورین اگه اونقدر عصبانی نمیشدم شاید اون اتفاق نمی افتاد و یا ممکنـه خـشمتون
شما رو به اون مرحله برسون که یک اسشمونبر دیگه بشین...
هري غرید:
- من مثل ولدمورت نمیشم... من می خوام با اون مبارزه کنم.
- ببینین من همین الآن به شما گفتم عصبانیت خودتون رو کنترل کنین ولی مثل اینکه زمـان لازم داره... بعـدش
هم من فقط امکان این اتفاقات رو دادم اون هم به این دلیل که بدونین خشم میتونه با شما چیکار کنه... خودتـون
رو کنترل کنین تا بتونین در لحظات حساس بهترین تصمیم ممکن رو بگیرین... معمولاً صحبت کـردن بـا افـراد و
جویا شدن دلایل اونا واسه این حرفی که میزنن یا کاري که انجـام میـدن مـی تونـه راهگـشا باشـه تـا بعـضی از
کدورتها یا سوء تفاهم ها رو از بین ببره... من دوست ندارم که نصیحت کنم و نمی خوام که شـما هـم صـحبتهاي
منو حمل بر پند و اندرز بگیرین. من اینا رو دوستانه به شما گفتم.
پرفسور صحبتش را قطع کرد و به هري نگریست... می خواست تاثیر حرفهایش را در او ببیند.
هري نیز متقابلاً به او نگریست... براي لحظه اي چشمانشان در هم گره خورد... پرفسور اندرسون چـشمانی بـسیار
زیبا داشت, هري به سرعت نگاهش را دزدید
- آقاي پاتر مطمئنم تا حالا خیلی ها به شما گفتن که چشماتون چقدر زیباست...
- ممنونم پرفسور!
- من پدر و مادر شما رو قبلاً دیده بودم اما اون زمانی بود که تازه از هـاگوارتز فـارغ التحـصیل شـده بـودم... اون
موقع ها اسمشونبر تازه به قدرت رسیده بود... من اومده بودم به هاگوارتز. کاري داشـتم کـه بایـد انجـام میـدادم...
میخواستم با پرفسور دامبلدور صحبت کنم... رفتم به سمت دفترشون اما مثل همیـشه رمـز ورودي رو نداشـتم اون
موقع بود که پدر و مادر شما رو دیدم گویا اونا هم با پرفسور دامبلدور کار داشـتن... اونـا رمـز ورود رو گفـتن و وارد
شدن. من نمیخواستم اون موقع برم تو اما اونا گفتن که هیچ مشکلی نیست و من هم میتونم برم تو... رفتار اونـا در
تمام موقعی که اونجا بودم با من خیلی خوب بود اونا یک جورایی باعث شدن تا کار من زودتر تموم بـشه... بعـد از
اون دفعه یک دفعه دیگه هم اونا رو دیدم و اون زمانی بود که اونا تونسته بودن شکست سختی یه اسمشونبر بـزنن
و اون رو تو کاري که داشت ناکام کنن... بعد اون موقع دیگه ندیدمشون.
پرفسور صحبتش را به پایان رساند و به هري نگاه کرد.
- اگه زمانی برات مشکلی به وجود اومد که من تونستم کمکی هرچند کوچک بکنم منو در جریان بذار.
- حتماً...
- خوب هري من الآن کلاس دارم... بعداً میبینمت به من سر بزن.
هري را تا دم در بدرقه کرد و بعد به کلاسش برگشت.
روزها از پی هم می گذشت و اکنون روز پنجشنبه بود... صبح فقط کلاس موجـودات جـادویی داشـت و بـین ایـن
کلاس با کلاس طلسمها هیچ درسی نداشت... و به همین دلیل بی هدف در محوطه قلعـه پرسـه میـزد... از رون و
هرمیون خبري نبود و هري هم نمی خواست دنبالشان برود, دوست داشت که مدتی تنها باشد تا بتواند فکر کند...
چرا باید تمام بدبختی ها براي او می بود؟ چرا حالا که دامبلدور مرده بود و ولـدمورت حـضورش را در میـان مـردم
علنی کرده بود باز هم آنها در مورد او اینگونه قضاوت می کردند؟ چرا مک گونگال اینطور با او رفتار کـرده بـود؟ او
که همه چیز را می دانست...
به این فکر می کرد که حال براي به دست آوردن باقی هورکراکس ها چه باید بکند؟... یکـی از آنهـا همـین الآن
درون چمدانش بود و او مطمئن نبود که آیا میتواند آنرا نابود سازد یا خیر؟
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
دوستان تبلیغات حذف میشه
راهنمایی دوم در مورد چالش: مربوط به مک گوناگاله
نکته اش اینه که مک گونگال پروفسور تغییر شکل نیست؟
خیر
نکته اش این نیست که مثل سال پنجم بی اعصابه؟
درباره ی پدر و مادر نویله؟
خیر
خیر