افسانه ای از یونان باستان

خب،همونطور که از عنوان دیدید قراره یکی از افسانه های یونان رو که بنظر خودم خیلی قشنگه رو تعریف کنم. البته اگه با جزئیات بیشتری میخوایید بدونید میتونید از توی گوگل پیداش کنید.

خب توی زمانای قدیم شاهزاده ای به اسم هیاکنتوس توی نزدیکی شهر اسپارت(یکی از شهرای قدیمی یونان)زندگی میکرده. (عکس زیر،عکس هیاکینتوسه))

افسانه ها میگفتن این مرد به قدری زیبا بود که خیلیا عاشق اون بودن از جمله چندین تا فانی و آپولو(خدای خورشید و روشنایی توی یونان)و همینطور زفیروس(خدای بادهای غربی)

اما هیاکینتوس از بین این همه جمعیت عا*..شق آپولو میشه و اون رو به عنوان مع..شوقه ی خودش انتخاب میکنه. میگن که آپولو اکثر وقتشو با هیاکینتوس میگذرونده و با ارابه‌اش خیلی از جاهارو به هیاکینتوس نشون داده و همچنین بهش شاعری،تیراندازی و...رو یاد داده.

یه روز آپولو و هیاکینتوس یه مسابقه ی دوستانه گذاشته بودن و توی اون مسابقه اونها یه دیسک رو پرتاب میکرد. زمانی که دیسک پرتاب میشه هیاکینتوس برای اینکه خودی به اپولو نشون بده دنبال دیسک میره و از این طرف زفیروس خدای بادهای غربی از شدت حسادتش که هیاکینتوس اونو رد کرده،دیسک رو بهش پرتاب میکنه و هیاکینتوس به طرز مر*..گباری ز*..خمی میشه.

آپولو که میبینه م..عشوقه اش هیاکینتوس نیمه جانه و درحال مرگه سعی میکنه به هر طریقی اونو زنده نگه داره و حتی بهش از نوشیدنی خدایان که باعث جاودانگی میشه رو میده اما موفق نمیشه و در نهایت هیاکینتوس میم..یره و آپولو توی همون مکان می گریسته و آرزو میکنه که جاودانگیشو از دست بده تا بتونه با معشوقه اش همراه باشه اما از اونجایی که این ارزو امکان پذیر نبود اپولو عهد میبنده که توی شعر هاش از هیاکینتوس یاد کنه و همونجا از خون هیاکینتوس گلی به اسم سنبل در میاد(هیاکینتوس توی زبان لاتین معنی سنبل رو میده))))