
ناظر ممنون :)))))) اینم از قسمت چهارم
پارت ششم : دکمه سر آستینش را چرخاند و مطمئن شد که به درستی می درخشد. بعد از حمام رزی که برایش ترتیب داده بودند، حالا بوی رز میداد و لباس هایش همانگونه که برازنده ی یک ولیعهد بود، براق ، مرتب و خیره کننده بودند. از عطر رزِ آفتاب خوشش می آمد. خودش این گل را برای حمام های مخصوص انتخاب کرده بود و به نظرش واقعا انتخاب به جایی می آمد. رز آفتاب ، گلی بود که تنها در شرق امپراطوری رشد میکرد و کاملا واضح بود که به عنوان یک گل کمیاب هرکسی اجازه ی دسترسی به آن را ندارد و برای همین بود که رایحه ی امروزِ پرنس تا این حد خاص بود! با باز شدن در، به خودش آمد و به سمت پیش کارش برگشت – "عالیجناب، کالسکه حاضره." سری تکان داد و رضایتش را اعلام کرد-" باشه. بریم." ********* پایین پله ها ایستاده بود و در افکارش راجب نامزد سلطنتی برگزیده شده، غرق بود. انتخاب شوالیه آنساگی به عنوان نامزد سلطنتی تصمیم درستی نبود اما بهترین گزینه بود ! از نظرش بانوان اشراف انتخاب بدتری بودند و این باعث شده بود بین " بد " و " بدتر "، بد را انتخاب کند. البته که مشکل از آنساگی نبود ! مشکل از جایگاهش بود. یا درست تر بگوییم ... مشکل از اشراف بود. معلوم بود که انگشت های انتقاد به سمت بانوی شوالیه نشانه می روند و این، ناگی را آشفته تر میکرد. ناگهان با صدای گرم و نوازنده ای به خودش آمد-" برا...در ؟" آهسته برگشت و بالای پله هارا نگاه کرد. چشمش به پرنسس جوانی افتاد که حالا حتی برازنده تر و زیبا تر از روزهای دیگر جلوه میکرد ! لب هایش را که از حیرت باز مانده بودند به هم رساند و لبخند شیرینی رویشان نشاند. به خواهر کوچکتر باوقارش، با لذت چشم دوخت و برایش دستی دراز کرد- "پرنسس زیبای من افتخار همراهی میدن؟" گونه های پرنسس جوان رنگ گرفت و با لبخند دلنشینی به پایین پله ها قدم برداشت- "حتما !" دستش را درون دست ولیعهد گذاشت و هردو همزمان به سمت کالسکه سلطنتی به راه افتادند. بعد از سوار شدن و بدرقه شدن توسط سر پیشخدمتکار قصر، کالسکه حرکت کرد.
ناگی یک طرف کالسکه و پرنسس هم طرف دیگر جا خوش کرده بودند. با دستی که زیر چانه اش تکیه گاه ساخت به خواهر کوچکترش چشم دوخت و با حالتی که بشنود زمزمه کرد- "خیلی زیبا و برازنده شدی... آناستازیا!" « آناستازیا » لقبی بود که برادرش به پرنسس تسومو داده بود. آناستازیا معمولا برای زنانی برگزیده میشد که در آینده وارث امپراطوری و ملکه کشور در نظر گرفته میشدند و این اسم ، جاودان و قدرتمند و البته ابدی بودن آن اشخاص را نشان میداد. تک خنده ی موقرانه پرنسس باعث شد که پرنس لحظه ای به این فکر کند که آیا ... شخص درستی برای ولیعهدی انتخاب شده؟ « تسوموگی ... بیشتر از من لیاقتش رو داره. و قطعا توی هدایت کشور قدرتمند تره ! من ... شخص درستی نبودم ... بودم ؟» درحالی که پرنسس جوان به بیرون از پنجره کالسکه خیره شده بود، ناگی تمام مدت چشم از او برنداشت. لباسی از جنس ساتن به رنگ آبی لاجوردی به تن داشت که با حریر سفید زینت داده شده بود. سر آستین ها و روبان کمربندش با پارچه ی مخمل آسمانی رنگ، تزیین شده بود که همخوانی فوق العاده ای با جواهرِ روی سینه اش داشت و دور دوزی های طلایی و سفیدِ همرنگ دستکش هایش فوق العاده جلوه می کرد. دامنی با پف متوسط که تا روی مچ پاهایش کشیده بود هم کاملا برازنده ستاره امپراطوری بود و از هر جهت بی نقص به نظر می رساندش. زمان گذشت و هردو در سکوت به بیرون از پنجره های کالسکه خیره بودند. رابطه ی گرمی داشتند و فاصله یشان هم کم و صمیمی بود. اما ذهن هردو آنقدری مشغول بود که نخواهند راجب موضوع جدیدی سر صحبت را باز کنند. ولیعهد، با تصور نزدیک شدن به مقصد دکمه ی سرآستینش را چرخاند و بعد از مرتب کردن آستینش بالاخره سکوت را شکست- "داریم میرسیم! مقصد رو گلخونه ی مرکز شهر در نظر گرفتم. موافقی دیگه ؟"
نگاه متعجب تسوموگی رویش چرخید- "دقیقا بین شلوغی مردم ظاهر میشیم ؟" ـ" اوه ؟ آره خب ... اینجوری میتونیم مدت زمان بیشتری رو پیش مردم باشیم !" + "پدر به خاطر این کار بهمون خورده میگیره !" حرفش درست بود. امپراطور قطعا با اینکه بدون محافظ بین مردم ظاهر شوند مشکل داشت! اما در این امپراطوری همه راجب لجباز بودن و سرپیچی کردن های پرنس میدانستند. لبخند شیطنت واری روی لب هایش نشاند- راجب مسائلی که بعدا اتفاق میوفتن، بعدا تصمیم میگیریم و بعدا نگران میشیم. به محض ایستادن کالسکه و به گوش رسیدن صدای شیهه اسب، در کالسکه توسط کالسکه چی باز شد و درحالی که خودش کنار می ایستاد راه را برای پرنسس و ولیعهد باز کرد. پرنس به سمت بیرون خیز برداشت که با دستی که شنلش را کشید، متوقف شد. پرنسس نگران پرسید-" برادر... مطمئنی ایرادی نداره اگه بدون محاظ بریم بین مردم؟ تو ولیعهدی ... تعجبی نداره اگه خیلیا مخالفت باشن و قصد آسیب زدن بهت رو داشته باشن !" ناگی لبخند دلگرم کننده ای تحویل داد و با یک جمله، درصد اطمینانش نسبت به این تصمیم را اعلام کرد- "آناستازیای من ! مردم امپراطوری نمیتونن فقط با " شنیدن " راجب یک نفر اون رو به عنوان امپراطور بپذیرن. درست نمیگم ؟" و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد از کالسکه پیاده شد و مقابل در، دستی برای خواهر کوچکترش دراز کرد- "پرنسس تشریف نمیارن ؟" تسومو لبخند موقرانه و کوتاهی تحویل ولیعهد داد و دستش را درون دست او محکم کرد. به محض پیاده شدن هردویشان از کالسکه سلطنتی، حجوم پچ پچ ها به سمتشان باعث گریختن و اضطراب پرنسس شد. + "اوناها پرنس و پرنسسن ؟" ـ "بین مردم چیکار میکنن ؟" *" برای چی توی روز فستیوال اومدن اینجا ؟ اونم بدون محافظ !" و زمزمه هایی از این قبیل که از هر سویی به گوش میخوردند.
متاسفانه موهای طلاییشان که نماد خاندان امپراطوری بود بیش از اندازه به چشم میخورد. به طرز عجیبی مردم به شدت درگیر قضاوت کردنشان بودند و هرکدام با توجه به دیدگاه خودشان، آن دو را نقد یا تحسین میکردند. با دستش که به گرمی توسط برادرش فشرده شد، به خودش آمد. ناگی لبخند گرمی زدـ "اولش همیشه همینجوریه ... یکم بهشون زمان بده ... طبیعیه براشون غیر طبیعی باشه که ما اینجاییم." « همیشه »؟ مگر برادرش چند بار این احساس را تجربه کرده بود که از واژه همیشه استفاده کرد ؟ نگاه متعجبش را از ولیعهد گرفت وبه پسر بچه ای داد که با کنجکاوی و دهانی که از حیرت باز مانده بود، به او خیره شده بود. فرصت را غنیمت شمرد و دستش را از دست برادرش کشید. مقابل پسر بچه ایستاد و کمی خم شد تا بهتر بتواند اورا ببیند. دستی روی سرش کشید و با مهربانی لبخند زد- "سلام !" مردم همچنان به او چشم دوخته بودند اما بی توجه به نگاه های سنگینی که رویش بود به چشمان قهوه ای پسر بچه خیره شد. ناگهان پسرک به حرف آمد- "شما یه شاهزاده واقعی ای ؟" پرنس هیچگونه دخالتی نکرد. میخواست اولین برخورد آناستازیا با مردمِ عادی را بدون دخالت کسی یا چیزی ببیند. کنجکاوانه منتظر ادامه صحبت هایشان ماند. تسوموگی سری تکان داد و بعد از کمی مکث گفت- "فکر کنم ... آره ! " درون چشم های پسرک برق خاصی درخشید- "واهاییی ! مامانم گفته بود ما هیچوقت نمیتونیم شاهزاده هارو ببینیم !" + "اما همین الان یکیشون مقابلت ایستاده !" ناگی این را گفته بود و متوجه شد که این حرف باعث غمگین و پژمرده شدن پسر شد- "حتی اگه بهشون بگم من یک شاهزاده دیدم اوناها باور نمیکنن." ناگهان تسوموگی دستی دور موهایش برد و روبان آبیِ مخملی که بسیار گران قیمت به نظر میرسید و با آن موهایش را بسته بود ، باز کرد و کف دست پسر گذاشت- "اینو بهشون نشون بده ! مطمئنم اونا با این قبول میکنن که تو یک شاهزاده دیدی !" پسرک ناباورانه به روبان خیره شد- "میتونم داشته باشمش ؟"
+ "اوهوم حتما ! در آینده، وقتی که یک شوالیه یا هر آدم موفق دیگه ای شدی بیا قصر و روبانم رو بهم پس بده. تا اون موقع میتونی امانت نگهش داری ؟" پسر با شدت تمام سرش را به نشانه تایید تکان داد و فریاد زد- "بله !" ناگهان صدایی به گوش هرسه رسید که باعث شد به انتهای خیابان چشم بدوزند. شخصی مدام اسم کسی را فریاد میزد- "هاتسو ! هاتسو ؟! کجایی ؟" پسر شرمسار زمزمه کرد- "اوه ... برادر منه. فکر کنم بازم بی اجازه اومدم اینور و اونور و الان فکر میکنه منو گم کرده." با سرعت به سمت برادرش دوید اما ناگهان میانه راه ایستاد و برگشت. درحالی که دست تکان میداد فریاد زد- "ممنونم شاهزاده خانم !" و پرنسس هم در جواب برایش دستی تکان داد. بعد از اینکه به برادرش رسید ، دیگر صدایش را نمی شنیدند اما با اشاره ای که به روبان و بعد هم به تسوموگی کرد ، معلوم بود که برای هاتسو چقدر آن روبان نقش مهمی داشت. کم کم جو سنگین اطرافشان شکست. مردم یا بدون هیچگونه غیبتی از کنارشان رد میشدند ، یا با کنجکاوی به سمتشان حجوم می آوردند و هرچیزی که به ذهنشان می آمد را بیان میکردند. بچه ها درخواست میکردند که لباس های اشرافیشان را لمس کنند و بعد از احساس نرمی مخمل زیر دستانشان به وجد در می آمدند. بعد از گذر مدتی و خلوت شدن اطرافشان، پرنس، شنل تسوموگی را روی سرش کشید و موهای طلایی اورا از دید مردم پنهان کرد. لبخند گرمی روی لب هایش نشاند و زمزمه کرد- "شروع فستیوال پاییزه رو تبریک میگم ... آناستازیا !"
ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی🫂✨
مرسییی:)♥️
گیلی چان پارت بعدی
واقعا خوندیش...؟😭✨
معلومه که خوندم گیلی چان
پارت بعدیییییب
واستا... خداییش...؟ میمغغقکععکقعسق واقعنیییی؟
اره واقعنیییی
❤❤❤❤❤❤❤❤
아름답고 아름답습니다 معنی : قشنگ و زیباست
تنکس :)♥️