بریم ادامه قصه... راستی بابت تاخیر معذرت میخوام یه مقدار خنگبازی درآوردم و دو سه بار منتشر و باز پاک شد تا ویرایشش کامل بشه.
آشیما نمیدانست چه باید بگوید. با ذهنی خالی و پر، به صورت رنگپریده دوریمون زل زده بود. متوجه شد که قطرات عرق روی پیشانی او نشستهاند و چشمانش کدر شدهاند، انگار در تب باشد. دوریمون گفت: "خیلی چیزها هستن که باید بهت بگم. خیلی چیزها که نمیدونی. خیلی چیزها که تقصیر من بودن و خیلی چیزها که تقصیر هیچ کس نبودن. فقط.." پیرمرد وسط حرف او دوید: "وقت برای تعریف زیاده، الان بگو چرا دیر اومدی؟" دوریمون، ناگهان انگار یاد چیزی افتاده باشد، پرسید: "ساعت چنده؟" پیرمرد جواب داد: "یه کمی به یک نیمه شب مونده، چطور؟" چشمان دوریمون وحشتزده بودند."پدر، من با سیتازوها درگیر شده بودم، کنار زانوی راستم یه جای نیش..." نتوانست حرفش را تمام کند. بد*نش به شکل عجیبی قوس برداشت، به عقب خم شد حتی به نظر رسید که کتفهایش به کمرش خوردند، سپس روی زمین افتاد.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالییی
ممنوننن
عالی
ممنوننن!