
بریم ادامه قصه... راستی بابت تاخیر معذرت میخوام یه مقدار خنگبازی درآوردم و دو سه بار منتشر و باز پاک شد تا ویرایشش کامل بشه.
آشیما نمیدانست چه باید بگوید. با ذهنی خالی و پر، به صورت رنگپریده دوریمون زل زده بود. متوجه شد که قطرات عرق روی پیشانی او نشستهاند و چشمانش کدر شدهاند، انگار در تب باشد. دوریمون گفت: "خیلی چیزها هستن که باید بهت بگم. خیلی چیزها که نمیدونی. خیلی چیزها که تقصیر من بودن و خیلی چیزها که تقصیر هیچ کس نبودن. فقط.." پیرمرد وسط حرف او دوید: "وقت برای تعریف زیاده، الان بگو چرا دیر اومدی؟" دوریمون، ناگهان انگار یاد چیزی افتاده باشد، پرسید: "ساعت چنده؟" پیرمرد جواب داد: "یه کمی به یک نیمه شب مونده، چطور؟" چشمان دوریمون وحشتزده بودند."پدر، من با سیتازوها درگیر شده بودم، کنار زانوی راستم یه جای نیش..." نتوانست حرفش را تمام کند. بد*نش به شکل عجیبی قوس برداشت، به عقب خم شد حتی به نظر رسید که کتفهایش به کمرش خوردند، سپس روی زمین افتاد.
پیرمرد با چالاکیای که از او بعید بود از پشت میزش بیرون آمد و دوریمون را گرفت. سر آشیما فریاد زد:"برو آیلارا رو خبر کن، مگه این که بخوای پدرت بمیره!" آشیما چنان به طرف پلکان دوید که از کمبود اکسیژن چشمانش سیاه شدند. جیغ کشید: "آیلارا! آیلارا!" آیلارا به صدای جیغ او سرش را از دفتر حسابهایش بیرون آورد. آشیما گفت:"دوریمون.... دوریمون!" آیلارا به میزش مشت کوبید."یه چیزی نیشش زده بود نه؟ از چشماش معلوم بود! برو تا بیام!" به سرعت به طرف پلکان دوید و پاشنههای کفشهایش تق تق صدا کردند. در حالی که از پلکان بالا میآمد، پرسید:"چی نیشش زده؟" آشیما سعی کرد آن نام را به یاد بیاورد."سیتازو" حالا آیلارا هم به نظر وحشت کرده بود.
وقتی درب اتاق ۱۱۳ دوباره باز شد، آشیما دید که پیرمرد با شال سرخی بالای زانوی دوریمون را بسته است، اما بد*ن او همچنان تشنجوار تکان میخورد. آیلارا گفت:"۴۸ ساعت نهفتگی تموم شده. کمتر از یه ساعت وقت داریم!" سپس با قدرتی که به قد کوتاه و بازوان ظریفش نمیآمد، دوریمون را روی شانه اش کشید و با کمک پیرمرد او را از پلهها پایین آوردند و به اتاقی بردند که پشت پیشخوان قرار داشت، اتاق شخصی آیلارا که متشکل از یک تخ*ت با ملحفههای سفید و قفسههای سرشار از بطری و دارو بود. آیلارا در اتاق را رو به آشیما بست و او را بیرون کاشت.
از پشت در صدای جنب و جوش میآمد، بعد زمزمه و دستورِ "نگهش دار! نگهش دار!" و بعد، در حالی که آشیما گوشش را به درب چسبانده بود، چنان صدای فریادی بلند شد که آشیما به عقب جست و دستانش را روی گوشهایش فشار داد و آرزو کرد تمام شود، تا دوریمون دیگر فریاد نکشد اما این وضع چند دقیقهای ادامه پیدا کرد. با سقوطی که به نظر میرسید دوریمون دیگر از حال رفته است، صدای فریاد قطع شد. آشیما بدون آنکه در بزند، وارد اتاق شد.
دوریمون روی تخ*ت خوابیده بود. دست چپش به گردنش بسته شده(در گرو هتل بود) و دست راستش بیحس از تخ*ت آویزان مانده بود. آیلارا پاچه شلوار او را از بالای زانو قیچی زده بود و داشت زانویش را پانسمان میکرد. پیرمرد کنار اتاق روی صندلی لمیده بود و با خاطری آسوده، داشت دوریمون را تماشا میکرد. چشمان دوریمون بسته بودند و قفسه سی*نهاش به آرامی بالا و پایین میرفت. آشیما حتی حس کرد که چروکهای پیشانیاش در اثر آسودگی این خواب، باز شدهاند. آشیما آهسته زانو زد، چانهاش را روی تخ*ت گذاشت و به چهره او خیره شد. به پدرش نرفته بود، رفته بود؟ حداقل موهایش. شاید چشمانش مثل پدرش آبی بودند، کسی چه میدانست. فک محکم او را هم به ارث نبرده بود. اما حالا، معصومیتی در چهره دوریمون بود که آشیما آن را در چهره خودش سراغ داشت. صدای پیرمرد سکوت را تکهتکه کرد:" اینکه سیتازوها نیشش زده بودن، و برنگشته بود به هتل، یعنی تو رو خیلی دوست داره، آشیما. برای گرفتن تو سه روز وقت داشت و برای زنده موندن دو روز، اما تو رو انتخاب کرد." آیلارا بلند شد و از داخل قفسه یک ملحفه بیرون آورد. پیرمرد ادامه داد:" از تو غافل نبود، آشیما، هیچ وقت غافل نبود. وقتی چهار سالت بود پیدات کرده بودیم. البته اون زمان، دنیای ما جای مناسبی برای یه دختر چهار ساله نبود، مخصوصا تو." آیلارا در حالی که ملحفه سفید را روی دوریمون میکشید، گفت: "بهش گفتم تو رو از یتیمخونه بیاره هتل، خودم بزرگت میکنم. قبول نکرد." پیرمرد گفت:"حتی اگه قبول میکرد من اجازه نمیدادم، اون زمان اصلا کسی نباید میدونست بچهای از خون دوریمون وجود داره."
آشیما پرسید:"مگه شما پدرش نیستید؟" هنوز نمیتوانست بگوید پدربزرگ، حتی کلمه پدر را به کار نمیبرد. پیرمرد لبخند زد."نه، من اینجا اونقدر ریشسفیدم که جنگجوها و بعضی از محافظین بهم میگن پدر. همین. پدربزرگ تو خیلی سال پیش از دنیا رفت، من میشناختمش اما پدرت هیچ وقت اون رو ندید. آدم جالبی نبود اما حداقل وظیفه شناس بود و بخاطر وظیفهش مرد. از اون دوریمون و خواهرش به جا موندن، دوریمیا." آیلارا گفت: "ممکنه بالای سرش اینقد حرف نزنین؟ بیاید بریم بیرون. من باید به کارم برسم و آشیما هم باید بره بخوابه."
وقتی بیرون آمدند و آیلارا به دنبال یک اتاق، تمام دفترش را زیر و رو میکرد، آشیما پرسید: "میتونم دوریمیا رو ببینم؟" ورق زدن آیلارا متوقف شد. پیرمرد بدون گفتن چیزی از پلهها بالا رفت و صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید. آشیما ترسید که نکند چیز بدی پرسیده باشد. گفت: "حرف بدی زدم؟" آیلارا با محبت به او نگاه کرد." نه، عزیزم! دوریمیا و همسرش، یعنی عمه و شوهرعمهی تو، چندین سال پیش اسیر و کشته شدن." گوشه لبش را جوید. لبخندش را دوباره از سر گرفت." ولی بچههاشون اینجان. در واقع اونا همیشه اینجان و تحت سرپرستی هتلان. بهتره الان بری بخوابی و فردا باهاشون آشنا بشی." کلیدی را از روی میخ برداشت."بفرما، اتاق ۲۱۴. دو بار از پلکان بپیچ بعد دست راست. چیزی خواستی توی اتاقت یه زنگ هست که من رو خبر میکنه." آشیما گفت:" میخوام پیشش بمونم." منظورش پدرش بود. آیلارا لبخند زد." اون رو به دستهای خوبی میسپری. شاید تو نشناسیش ولی من خوب میشناسمش. دوریمون خیلی مغروره و بهتره نفهمه که تو صدای داد زدنش رو شنیدی. برو بخواب و دختر خوبی باش، به اون هم اجازه بده پدری باشه که جنگ نذاشت باشه" سپس انگار که چیز اضافیای گفته باشد، ل*بهایش را لم*س کرد. آشیما پرسید:"جنگ؟" به طرزی منطقی میدانست این همان جنگی است که مادرش را ترسانده و باعث مرگ عمه و شوهر عمهاش شده است. آیلارا اخم کرد و یکی از چشمانش صورتی شد. "الان دیگه جنگی وجود نداره و تو لازم نیست نگران چیزی باشی. ساعت دو شب وقت درس تاریخ نیست. برو بالا و بخواب، تا همینجا بیهوشت نکردهم!" آشیما ساکت ماند. کلیدش را برداشت و از پلکان بالا رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
ممنوننن
عالی
ممنوننن!