
پارت یک یه ماجرایه دختری که فکر میکنه با مشکلاتی که براش پیش میاد مرگ آسون ترین راحه.

نمیخوام داستانو با روزی روزگاری شروع کنم ولی این داستان یه جور دیگس بهتره بهش نگیم داستان چون ممکنه واقعیت داشته باشه و خب به هرحال ادمی که این داستانو میخونه ممکنه به کتاب علاقه مند شه مورد دوم اینکه نمیخوام تواین محتوا یا حالا همون کلمه ی داستان یه هدفی باشه مثل این فیلمایی که میخوان بهمون بگن خوبی کنیم و از این جور مسئله ها زیاد واردش نمیشم امیدوارم کسایی که مثل من و ادمای دیگه که به داستان حالا هر نوعی تخیلی بر اساس واقعیت یا افسانه.... اهمیت میدن و با جون و دل میخونن درک میکنن یا یسری اصن درحال مطالعه متن تصویر سازی میکنن و تخیلات خوبی دارن رو کم نگیریم اینم خب حرفای اولم بود زیاد منتظرتون نمیذارم. خب کم کم آماده شید که داستان رو بگم.
خب بریم سراغ پارت : داستان اینجوری شروع میشه که روزی دختری به اسم مینورام متولد شد این دختربچه از وقتی که دهن باز کرد همه تحقیرش میکردن درحالی که اون هیچ مشکل خاصی نداشت... وقتی 4 سالش شد پدر مادرش به علائمی مجبور میشن یه خونه بگیرن که نزدیک خونه فامیلاشون باشه اونجوری خیلی نزدیک هم نه! در حدی که بعد نین ساعت برسن خونه مادر زن شوهرش از طرف زن(((: مادر مینورام هرزگاهی یا بیشتر اوقات اونجا میموند بعضی وقتا خونه ی مادرش میومدند در حد سه چهار روز پدر مینورام انگار بعل از ازدواج یه مشکلاتی تو رابطه ش با مادر مینورام داشته و دعوا هایی پیش میومده. خب عادیه زن و شوهر دعوا کنن ولی اینا یجوز دیگه دعوا میکردن و خب ریشه ی دعوا هم مهم بوده بگذریم مینورام وابستگی شدیدی به مادرش داشت یعنی نمیتونست جدا باشه وقتی یکی بهش میگفت مامانت میزه بیرون تو بیا پیش مت بمون حتی اگه طرفو میشناخت هم پیشش نمیموند.. این مسئله باعث شد مینورام هرجا مامانش رفت اونم باهاش بره
مینورام بعد یه مدتی وقتی پیش فامیلای مادرش میرفت سرزتش میشد درحالی که اون کاری نمیکرد و اونا قصد داشتند عقده هایی که از دیگران دارن رو روی مینورام خالی کنن مینورام هیچی نمیگفت چون خاله دختر خاله داییش بودن که یسری مامان مینورام اومد مینوارم رو ببره حموم خاله مینورام که مدتی بود از شوهرش طلاق گرفته بود طبقه دوم خونه مادربزرگ مینورام*از طرف مادری** زندگی میکرد خاله مینورام اومده بود طبقه پایین یعنی همون خونه مادربزرگ مینورام مینورام که میخواست بره حموم مامانش داشت وان حموم رو پر میکرد که حموم پر حرارت بشه و از جایی که اون منطقه گازخوبی نداشت آب گرم به سختی میومد و یا اگرم خیلی میومد شبا بود که همه خوابن.. خلاصه مینورام رو زمین نشسته بود که بره حموم مامان مینورام مینورام رو حموم کرد مینورام اومد بیرون از حموم رفت موهاشو شونه کنه که خالش گقت چته تو حموم گریه کردی،؟ شامپو رفت توچشمت؟حقته آخی دلم خنک شده مینورام دیگه این دفعه یهو بدجوری گریه کرد خالش سعی کرد آرومش کنه یا بهتره اینجوری بگم قضیه رو ماست مالی کنه که لد نره ولی مینورام با تمام وجود گریه میکرد مامان مینورام از حموم اومد بیرون و مینورام رو درحال گریه دید خب اینم پارت اول سعی کردم بتونم کمی از داستانو براتون بگم که یذره آشنا شید مایل به پارت اول،؟ این استارتر بود حمایت :)))
حمایت کنید خوشحال میشم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فالویی بک؟
حل قلب