💜✨
کمی در فضای مجازی می گردم، به پیام های منتظر جوابم می نگرم بیش از پیش انتظار را مهمانشان می کنم. انقدر صفحه اش شلوغ شده که برای پاسخ دادن حوصله ای عظیم باید بخرم. تلفنم را کنار می اندازم. سردردی ناگهانی شقیقه هایم را خش می اندازد. هیچ چیزی درست نیست، سردردهای ناگهانی، اتفاقاتی که تنها در فیلم ها رقم میخورد!
چه کسی این برگ را دارد پر میکند؟ چه کسی دست به قلم شده و برای زندگیم اینگونه تصمیم می گیرد؟
چرا؟
چرا تنهایی باید من را به اینجا بکشاند؟؟؟
به معلق بودن در غوغای سفیدی و سیاهی، به نور و تاریکی!
چرا؟
مغزم بیش از پیش درد میگیرد. به دنبال قرصی راه اشپزخانه را می گیرم. آنچه را می یابم در جا می خورم. شاید تسکین دنده ی دردی باشد که مغز و جانم را گرفته است! بی حال روی مبل می نشینم. پلک بر هم میگذارم بلکه شاید ارام بگیرد. اما اتشی پشت سیاهیاشان شروع به رقصیدن می کند. آتشی که مدت هاست گریبان گیر زندگیم شده است. اتشی که سوزاند تمامی ارامش را. همانی که امروز من را به اینجا کشاند!
همیشه، می گن، وقتی چند روز از یه اتفاق، یا واقعه بگذره دردش کمتر میشه و بعد تبدیل میشه به یه خاطره!
من هم میخواهم خاطره بشه، ترس دنبال شدن تبدیل به یه خاطره بشه.
دلم میخواد برگردم به همون روز های شیرین گذشته.
همون روز هایی که بدون ترس قدم بر میداشتم تو شهری که دوستش دارم. توی خانه ی امنم!
ولی حالا؟
آهی میکشم.جزء برای رفع حاجت های گذرای زندگی، پا از خانه بیرون نمی گذارم.
از ترس دریده شدن. خانه را به بیرون ترجیح میدهم. شاید بهتر باشد راهی را برای دفاع برگزینم.
برای دفاع از خودم.
از زندگیم.
درسته، نباید بگذارم ترس وجود و زندگیم را احاطه کند و دست بر کنترل آن ببرد!
فرماندار باید خودم باشم و باقی فرمانبر.
شاید بهتر باشد...
از راه خودشان برای مقابله استفاده کنم.
تلفنم را بر میدارم. استیو....
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک