همون همیشگی😔😂
آکیو_( بالاخره امروزم تموم شد...اون احمقا بعد از اینکه فرستادمشون برن کلا غیب شدن هه*نیشخند* حالا زحمتِ همه ی کارای پروژه رو دوشِ منه صدای زنگِ تلفن* -او شت! مامان...خوب اگه می خوام اونارو خوشحال کنم باید تمامِ تلاشمو بکنم -الو سلام مامان^^ &+آکیو! امروز به جای خوابگاه بیا خونه باید درموردِ یه سری مسائل حرف بزنیم -مادرِ من خوب تلفنی بگو:/ &+رو حرفِ من حرف نزن...می خوام که تا نیم ساعتِ دیگه خونه باشی -چشم مامان &+ قطع کردن* -خدافظ...؟ باشه... ........ ←←←
←←← _ام...روری چان خودت چی؟ خانوادت نگرانت نمیشن؟ روری : خنده* نه بابا اونا دیگه عادت کردن _ آها...( هوم...فکر کنم مالِ منم همینطور...یعنی الان دارن چیکار میکنن؟ آخرین باری که دیدمشون...نه...نمی خوام یادم بیاد _روری چان! اع...بریم یکم بستنی بخوریم؟^^ روری : لبخند* آرههه...حتماً ( باورم نمیشه که...بالاخره یه چیزی غیر از اون تخمِ مرغِ عجیب غریب ازم می خواد _( با دیدنِ قیافش شوکه شدم...عجیبه فکر میکردم عصبانی بشه یا...بازم بهم گیر بده و مثلِ مامانا رفتار کنه ولی انگار این بار حرفم به طرزِ عجیبی خیلی خوشحالش کرد! خوب این...حسِ خوبی داره:> +هی نیکو...ام...تو نمیای؟ + _نمیدونم...اون تو یکم شلوغه پس... نه ممنون ( رفتم جلوی درِ بستنی فروشی و به دیوار تکیه دادم و منتظرِ روری موندم... →→→
→→→ آکیو_(( حسِ خوبی نسبت به این درخواستِ یهویی و ضروریشون ندارم...نه... بیخیالش به خودم اومدم و خواستم سوارِ تاکسی بشم که شنیدم یکی داره صدام میزنه _جین؟!...(نه نه تو رو خدا دوباره حوصله ی گریه هاشو ندارم +هییی آکیو صبر کن!!! نفس نفس زنان نزدیکم شد و انگار توی دستش یه کاغذ بود _ هی...این چیه ها؟ +خوب این...شرایطِ شرکت توی مسابقه ی آخرِ هفتس میدونی؟ یه تعهدنامه^^ و تو هنوز اینو نداری درسته؟ _خوب آره...ولی میگیرمش...همین فردا...یعنی...به محضِ اینکه وقت گیر بیارم +اوه...باشه پس توی مسابقه ای که هنوز مجوزِ شرکت توشو نگرفتی موفق باشی _( ها...؟ این یه جور طعنه بود؟ _خ...خیلی خوب بعداً حرف میزنیم...من باید برم جین : بعداً میبینمت ( بازنده...... ←←←
←←← روری : خوب خوب با این میشه سی و چهار ین که بهم بدهکاری*خنده* _ هه هه نگران نباش همشو پس میدم^^ +آره خوب...میدونی چیه؟ اصلا برام مهم نیست از بستنیت لذت ببر فقط بپا دوباره به فناش ندی *خنده _...مثلِ هر بار ( ببخشید روری چان... روری : ع...ا...نیکو...حالت خوبه؟... فقط یه شوخی بود خودت میدونی که:) _ اوو آره خوبم... نگران نباش ( لعنتی...یه لحظه حواسم نبودا...دوباره اون افکارِ مزاحم پیداشون شد _بیا برگردیم خونه...فکر کنم زیادی خسته شدم... اگه بیشتر از این همینجا بمونیم متأسفانه ادامه ی راهو باید کولم کنی *خنده +این یکیو دیگه محاله قبول کنم اولیاحضرت پس راه بیوفت^^' ...... →→→
→→→ آکیو_(اصلا سر در نمیارم اون همین یه ساعت پیش سرِ یه انتقادِ سازنده زد زیرِ گریه و الان یه جورایی انگار داشت...تهدیدم می کرد؟ولی...من به هیچکس نگفته بودم که شرکت تو این مسابقه مجوز لازم داره البته به جز....اون دوتا کله پوک...-_- تو همین فکر بودم که متوجه شدم راننده تاکسی خیلی وقته وایساده ( وای معلوم نیست از کِی نگه داشته...خوب لعنتی یه چیزی میگفتی... از ماشین پیاده شدم و رفتم و زنگِ درو زدم &_بیا داخل آکیو _سلام مامان... &+اهم _اوه...و بابا^^' مامانم یکی از صندلی هارو با دستش نشون داد : بیا بشین...نزار باور کنم اینجا رو خونه ی خودت نمیدونی _اوو نه البته که میدونم...ولی... فکر کردم مشکلی پیش اومده که گفتین بیام اینجا &_واسه جمع شدنِ یه خانواده کنارِ هم مگه حتماً باید مشکلی پیش بیاد؟ _پس...واسه اینکه دورِ هم جمع بشیم انقد تاکید داشتین که زود بیام؟... &+اون حق داره...بهش بگو دیگه
&_خیله خوب...تو می خوای تو مسابقه ی اولین و آخرین نوابغ شرکت کنی؟ _آ...آره خوب ولی...شما از کجا میدونین؟ &_از اسمش معلومه یکی از همون چیزای حاشیه ایه که فقط چون زود رسانه ای میشه همه بهش علاقه دارن _ولی منم دوسش دارم...&_آکیو...بهم نگو که تو هم جزوِ اون احمقایی هستی که نمیدونن می خوان چیکار کنن _آها...به خاطرِ اون تعهدنامه میگی؟پس حتما مسئله پولشه &_مسئله اینه که پس اندازِ تو نصفِ پولی که باید بدی تا تو اون مسابقه فقط ثبتِ نام کنی هم نیست و ما هم واقعاً نمی تونیم هر بار که تو خودتو تو یه دردسری میندازی کمکت کنیم &_اول اینکه من تا حالا خودمو تو دردسر ننداختم و دوماً اگه نتونین کمکم کنین خوب من درک میکنم ولی این یه فرصته تا بتونم ایده هامو با بقیه به اشتراک بزارم و..&_اونا دنبالِ ایده های تو نیستن اونا فقط دنبالِ پولای توعن اینو بفهم آکیو _آره اما...بهش فکر کنین من به اونا پول میدم که چیکار کنم؟ &_جز اینکه خودت و سرمایه هاتو نابود میکنی به هیچی نمیرسی...راهای دیگه ای هم واسه موفق شدن هست &_آره دقیقاً یکیشم گوش ندادن به حرفِ کسایی مثلِ تو
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و از اون خونه رفتم بیرون و در حالی که توی ذهنم به زمین و زمان فوش میدادم یه صدا منو از افکارم بیرون کشید لرنو : آکیو... _ها؟!...ببخشید...شما منو میشناسید؟ لرنو : خنده* بیشتر از خودم میشناسمت دختر جون می خوای به جنسام یه نگاهی بندازی؟.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا فک نکنی ما پوسیدم انقد منتظر پارت بعدی موندیم 😂🗿
ببخشیددددد
فکر کنم فقط تو منتظری😔😂
شاید امروز بزارمششش:)))
به هر حال من با شیش تا اکام منتظرم 😂پس شیش نفر منتظرن 😹
قانع کننده بود ولی فرصتِ نوشتنو از دست دادم متأسفانه پارتِ بعدی به فردا موکول شد😔😂
اوکی 😂♥
امشو شوشه😔😂( ایشالا اگه دیگه گوشاد بازی درنیارم )
💕👍🏻
عررر پارت سههههه
میشه به تست آخرم سر بزنی بیبی:)