
ناظر عزیزم من دوساعت تموم برای این تست عزیز وقت گذاشتم و هم اکنون حس نمیکنم ک انگشت دارم یا ن😃پس منتشر کن چون دستم شکس😀👌🏻
"فردا شب"...حدود 10 دقیقه بعد ب عمارت رسیدن...یوکی و نامجون از ماشین پیاده شده ولی میون هنوز تو ماشین بود..._بیا پایین اونی..._ن میسوخم..._میونا بیا پایین سریع برو تو عمارت...هرچی بیشتر تو ماشین بمونی خورشید بیشتر طلوع میکنه...میون اروم از ماشین پیاده شد و تو صدم ثانیه خودشو ب عمارت رسوند..._پرام چطور اینقدر زود اومدم؟..._دیگ وقتی ومپایر شی همینه...میون اروم در عمارت رو باز کرد و وارد شد...پشت سرشم یوکیو نامجون با احتیاط وارد عمارت شدن و نامجون خیلییییی اروم در عمارتو بست... برو برو...واستااا...اون...نامجون دستشو رو شو💃🏻نه میون و یوکی گذاشت...تو ب ی نقطه تو تاریکی زل زده بود و بمحض اینکه فهمید چی تو تاریکیه تبدیل ب خفاش شد "ایح🤡"..._کیونگ تویی؟...ی خفاش دیگ از تو سایه در اومد...یوکی و میون فقط با دهنای باز ب اون دوتا حیوون ک یکیشون شو💃🏻هر میون و شو💃🏻هر خاهر یوکی باشه نگاه میکردن..._نامجونا؟..._اینا کین؟..._عا*دوباره ادم شد "ایح🤡"...این نونا راجب ازدواج من چیزی نگفته؟..._چرا..واستا خودم میگم کدوم ز💃🏻نته...با کلمه "ز💃🏻نته" ک از دهن کیونگ مین در اومد چشمای نامجون درشت شدن..._ز💃🏻نته چیه خاهرم حداقل بگو خا💃🏻نمت..._ایحح برو بابا...*اشاره به میون...اینه...ن؟..._عار..._وایییی خدایا چقد خوشگلهههه...*ب💃🏻غل کردن میون..._*لبخند...نامجونا نگفته بودی کیونگ تامبویه..._راستش خودمم نمیدونستم،موقعی ک رفت تامبوی نبود..._اوووو..._خیله خب الان دیروقته برین بخابین..._باش...کیونگ میون و یوکی رو فرستاد اتاقشون و جلوی نامجون ایستاد..._خب جناب...میون مگ دانشجوت نیس؟..._خب؟..._خجالت بکش استاد عا💃🏻شق دانشجوش میشه؟..._برو بچه گیر اورده*کیونگو پس میزنه و میره اتاقش..._کیم من هنوز کارت دارم..."ی هفته بعد...روز عر💃🏻وسی"...میون و یوکی ب اصرار ایو و سانا ب همون ارایشگاهی رفتن ک ایو توش کار میکرد...ارایشگری ک میخاست میونو درست کنه وقتی چشمش ب چهره بدون ارایششون خورد گفت ک ی رایش لایتم براشون کافیه"ایششش😀"...بعد ده دقیقه ارایشون تموم شد...سمت رختکن رفتن و با کلی بدبختی لبا💃🏻ساشونو پوشیدن...موهاشونو باز گذاشتن و فقط یکم حالتشون دادن..._عرو💃🏻سامون چقد خوشمل شدن...میون یوکی لبخند دندون نمایی تجویل ایو دادن و با کمکش تا دم در ارایشگاه رفتن...دوتا ماشین جلوی در ارایشگاه بودن ک معلوم بود مال سوکجین و نامجونه...همزمان از ماشینشون پیاده شدن و دست هم💃🏻سرشونو گرفتن...بخاطر پف دامناشون پنج دقیقه طول کشید بتونن سوار ماشین شن..._مرسی نونا..._مرسی ایویا..._بسلامت...منم یکم دیگ میام...نامجون و سوکجین سوار ماشیناشون شدن و سمت تالار راه افتادن..."یکم بریم ژولو🌚"...یوکی برای بار بیستم خودشو تو اینه نگاه کرد و میونم فقط افسوس میقولد"ومپایرا تو اینه دیده نمیشن:)"..._یوکیا خوبم دیگ؟..._بخدا خوبی اونی اینقد نگران نباش..._بخدا اگ ومپایر نبودم پونصد بار خودمو تو اینه چک میکردم..._خب خانما الان وقتشه برین تو سالن..._واییی اونی خوبم؟..._یوکی میزنم تو دهنتا..._باشه باشه*با استرس...درای اتاقی ک میون و یوکی توش داشتن سر اینکه الان خوبن یا چی خودشونو تیکه تیکه میکردن باز شد ودخترا همونطور ک سرشون پایین بود و دست همو گرفته بود سمت سکویی ک نامجون و سوکجین روش ایستاده بودن رفتن..."خب حالا هرکی میدونه اون جمله ای ک عا💃🏻قد عیزمون میخونه چیه خودش تصور کنه...ما میگیم بنام نامی یزدان😃💪🏼"..._قبول میکنم...صدای دست زدنا بلند شد و نصف کسایی ک تو سالن بودن علاوه بر دست،عربده هم میزدن"مبارکشون باشههههاربیلش.بهقغکبخع😀"...
"پنج ماه بعد،میون ویو"خب پنج ماه از عرو💃🏻سیمون میگذره و تو این پنج ما کلی اتفاق افتاد...یونگی از ایو اونی خاست💃🏻گاری کرد و هم اکنون باهم نامز💃🏻دن...جونگکوکم ب نامجون گفت از سانا خو💃🏻شش اومده و نامجونم ب سانا گفت...یروز سانا اومد دانشگاه و خیلی بد ب کوک نگاه میکرد طوری ک حتی میترسیدیم باهاش حرفی بزنیم...ولی خب ایشون جعون جونگکوک هستن دیگ...با کلی ترس و البته دل و جرعت ب سانا گفت ک ازشش خو💃🏻شش اومده و خلاصه عار...سانا هم با اینکه هم عصبی بود،هم متعجب بود و هم دوس داشت همونجا بزنه جونگکوکو ل💃🏻ه کنه قبول کرد...و خلاصه هروقت میایم دانشگاه این دو تا مث عاش💃🏻قای مج💃🏻نون میگن ایو چطوره...سانا خوبه؟و خلاصه نامجونم هربار موهاشو میکشه تا جیغ نکشه***...میون و یوکی روی کاناپه لم داده بودن و منتظر استاد گرامیشون بودن..._نامجون این بدبختا اینجا مومیایی شدن بیاااا..._اومدم...نامجون بعد بستن در اتاقش با حالت پررروازیییی از پله ها پایین اومد..._خب من باید برم..._نمیشه نری دانشگاااا؟..._ن دیگههه...مراقب خودت باش...خدافظ...اونی خدافظ..._خدافظ دخترا...نامجونااا خداففظ..._خدافظ همگی..._کیم حلالت نمیکنم داری ز💃🏻نمو ازم جدا میکنی..._هیونگ*نگاهی پر افسوس...خدافظ...سوار ماشین شدن و سمت دانشگاه راه افتادن...تو ماشین چیزی بینشون رد و بدل نمیشد تا موقعی ک میون سکوتو شکوند..._نامجونا..._هوم؟..._چن وقته بی حوصلم،مدام اسید معدم میاد بالا..._چرا؟..._بخاطر روهم خوریشه...اونی صدبار بهت گفتم اینقد هرچی دم دستته روهم نخور...اینم نتیجش ک اسید معدت ب جای اینکه تو معدت زندگی کنه تو گلوت زندگی میکنه..._یوکی چرت نگو صدبار بهت گفتم ک من معدم ب روهم خوری حساس نیس...کلا یبار بخاطر ی ترکیب خیلی وحشتناک دلدرد شدم همشو میزاری رو حساب اون؟..._مگ اون ترکیبه چی بود؟..._شیرنوشابه بود...اینقد ب دلم نشست ولی بعد هرچی خورده بودم و نخورده بودمو برگردوندم..._ایححح...یکم ک گذشت رسیدن دانشگاه...میون و یوکی زودتر از نامجون پیاده شدن تا نامجون ماشینو یجا پارک کنه...دست همو گر💃🏻فتن و بدون توجه ب نگاهایی ک دوباره روشون افتاده سمت دفتر یونگی رفتن...فردای عروسیشون نامجون از یونگی خاست ک ب کل دانشگاه بگه ک دیگ ازد**💃🏻واج کردن تا کسی مزاحمشون نشه...یونگی توی ی زنگ استراحت از بلندگو دانشگاه خبرو رسوند ولی بعد اون همه بچه های دانشگاه با نگاهای بدی ب میون و یوکی نگاه میکردن...از جمله جونگهیون ک تقریبا میخاست میونو خ💃🏻فه کنه..._سلام یونگی...یونگی با شنیدن صدای میون سرشو بالا اورد و لبخند بزرگی زد..._سلام دخترا...نامجون کجاس؟..._رفت..._من اینجام...سلام هیونگ..._خوبی پسر؟...ایو چطوره؟..._هیونگ بخدا ایو خوبه*با التماس..._*خنده گوربا ای...عی بابا تو جوابتو بده..._بابا هرروز داری میپرسی هربارم من با نونام کار داشتم داشته با تو حرف میزده...خدایا این دوتا زودتر برن خونه ب💃🏻خت منو دیوونه کردن..._نامجون هیونگ اومده؟..._عار..._سانا چطوره؟..._کوک*نگاهی پررررررر از افسوس...کوک بخدا میک💃🏻شمت...اصن شما دوتا چرا اومدین اینجا برین سر کلاستون ببینم...نامجون میون و یوکی رو سمت در دفتر هل میده و میبرشون سر کلاس..._هیونگ هیونگ...خب هیونگ دارم حال نامز💃🏻دمو میپرسم..._کوک تو هرروز داری باهاش حرف میزنی...الانم میخای باهاش حالشو بدونی زنگ بزن بهش..._شوگا هیونگ نمیزاره..._تو خلوت زنگ بزن فقط دس از سر من بردار...افرین پسر خوب...نامجون چندبار اروم میزنه رو لپ جونگکوک و وارد کلاسش میشه...
بیست دقیقه بعد کلاس نامجون شروع شد و میون و یوکیم جاشونو از رو میز نامجون ب صندلی خودشون تغییر دادن...نامجون بعد حضورغیابی ک انجام داد شروع ب تدریس کرد...وسطای تدریسش بود ک حالت ته💃🏻وعی سمت یوکی اومد"یوکی چرا فرار نکرد؟🤡"..._اونی..._هوم؟..._اییی...حالت تهوع دارم..._برو خالی کن..._وسط درس نامجون؟..._خب..._میون و یوکی...چرا صحبت میکنین؟..._خب یوکی...قبل اینکه حرف میون تموم شه یوکی محکم جلوی دهنشو گرفت و با بیشترین سرعتی ک داشت از کلاس بیرون رفت..._یوکی چیشد؟..._حالت ته💃🏻وع داشت..._حالت ته💃🏻وع؟چرا؟..._نمیدونم..._برو ببین چشه..._باش...میون از جاش بلند شد و با قدمای بلند سمت حیاط رفت...وارد دسشویی دخترانه شد...یوکی هنوز داشت محتوای داخل معدشو برمیگردوند...میون ترجیح داد بهش نگاه نکنه تا تموم شه..._بهتری یوکی؟..._عاییی...عار بهترم..._چیشد یهو دلدرد شدی؟..._دلدرد نشدم عاییییی*گرفتن شکم...عای دلم..._ک دلدرد نشدی؟..._عاییی اونی دلم خیلی درد میکنه...میون سمت یوکی رفت و یکم خم شد و بلندش کرد..._پاشو میخای بریم پیش کوک؟..._نمیدونم...عایییی..._خب...نمیشه کاریش کرد بیا بریم...میون با هر زحمتی ک شد یوکی رو ب اتاق کوک رسوند..._جونگکوکاااا..._چیشده؟*نگران..._یوکی وسط کلاس حالت ته💃🏻وع گرفت و الانم دلدرده..._وااا...چیزی روهم خورده؟..._ن..._پس چطوری یهو دلدرد و حالت ته💃🏻وع اومد سمتش؟..."چون فرار نکرد🤡"...همون موقع ها بود ک نامجون با عجله وارد اتاق کوک شد..._چیشده میون؟..._نمیدونم...نامجون و میون با نگرانی منتظر جواب جونگکوک برای دلدرد یهویی یوکی بودن...یکم ک گذشت میون احساس کرد اتاق داره دور سرش میچرخه و سرگیجه گرفت...خیلی نگذشت ک رو دست نامجون بیهوش شد..._میون..._یاااا این دوتا چرا همش یچیشون میشه...بزارش رو این تخته...نامجون میون رو براید استایل بلند کرد و روی تختی ک جونگکوک گفته بود گذاشت...با نگرانی کنار تخت میون ایستاده بود و منتظر بود جونگکوک بگه این دوتا دختر چشون شده...یکم بعد صورت بهت زده جونگکوک رو دید..._چیشده؟کوک جون ب لب شدم بگو چیشده؟..._هیونگ...زنگ بزن سوکجین هیونگ..._چراااا؟..._بحرفم گوش کن و زنگ بزن...بگو بیاد اینجا...نامجون گوشیشو روشن کرد و ب سوکجین زنگ زد..._بله؟..._هیونگ..._چیشده؟..._هیونگ زود بیا دانشگاه..._چیشده؟..._منم نمیدونم فقط کوک گفت بگم بیای..._باشه الان میام...نامجون گوشیو قطع کرد و بعد ب چهره مضحک کوک خیره شد...معلومه خیلی خوشحاله ولی چرا ب نامجون ماجرا رو نمیگه..._بچه داری از خوشحالی میترکی بعد ماجرارو بهم نمیگی؟..._هیونگگگگ...نمیدونی چیشدهههه..._زهرمار...یکم ک گذشت سوکجین خودشو با عجله ب اتاق جونگکوک رسوند...در همون لحظه کوک از خوشحالی دیوارو گاز میزد و نامجونم موهاشو میکشید..._چیشدههه؟ز💃🏻نم چرا بیهوشههه؟...کوک تو داری میخندی؟..._مبارکتونههههه..._چیییی؟..._دارین بابا میشینننن"توبه🤡"...دوتا چشم متعجب ب جونگکوک دوخته شد...جدی انتظار نداشتن خبر پدر شدنشونو بشنون؟..._جونگکوک الکی میگی؟..._ن بخداااا...نبظشون مث زنای بار💃🏻داره...وای وای نه ماه پرماجرارو در پیش دارییننن...سوکجین از خوشحالی همونجا دم در نشست و سرشو ب چارچوب در تکیه داد..._پرام
مبارکشونههههه😃🤏🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
بعد از قرنی اومدم و دیدم سه پارت اومدهههه
پارت بعد رو کی میزاری؟
اخراشو دارم مینویسم😃👍🏻
یسس
ولی کاش تموم نمیشد
حاجی بخدا من دست اضافه ندارم🌚
هعی
بله بله کاملا منطقیه
حاجی من یادم رفته سانا کی بود؟
منظورم اینه نسبت خاصی با نامجین نداشت؟ مثلا خواهرشون یا ی همچین چیزی
سانا...
بابای نامجون و سانا باهم دوست بودن و میشه گفت دوستن باهم🌚👌🏼عار دیگ:)یا برو شخصیتای چشمای قرمزو بخون توش نوشتم😃
مبارکهههههههههه🍀🐚
بهبه مبارکشون باشه😐👏🏻
ولی چرا از وقتی یوکی گفت حالم بده حدس میزدم اخرش اینجوریه؟😐
عی بابا🤡
عی بابا🤡
تا چندتا پارت دیگه ادامه میدی؟
خودمم نمیدونم 🥲🤏🏻
هر چی دیرتر بهتر🌝💖
🗿🤏🏻
من از وقتی نیون گفت
-میون
عه اره من اون موقع هم حدس میزدم😐🤝
گیلیگیلییییی
جونگهیونو نابود نکردیاااا یادت باشههه
🗿