
خوبببببببببب هاییی ارو های عزیزم برای تک تک لحظات سختی که دارید تحمل میکنید تسلیت میگم اینو بدونید که هر چیزی بشه ما ارمی ها پشتتونیم ما هم شریک غمتون برای مونبین عزیزمون هستیم :)

خوب توضیح خاصی ندارم ولی لطفا این فیک رو دنبال کنید که بیشتر بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد... و اینکه ناظر هیچی نداره لطفا رد نکن چون برای کپی کردن از ورد به اینجا خیلی سخته

((تصویری دگرگون)) کتاب هایی که باید چک می شدندو نکات مهم و محو شدشان در برگه ی کتاب های تازه و نو مکتوب می شد ، بسیار زیاد بودند... طوری روی یکدیگر چیده شده بودند ، انگار قرار نبود تمومی داشته باشن. سایه ی محو و ابر آلود بی پایان دفترهای عالی رتبه تر که کمی دیرتر به بقیه می پیوست ، ترسناک و خیره کننده بود . اولین دیدار با این عظمت حیرت انگیز را در افکارش برگه زد .. با دیدن اینجا پر از شگفتی زمزمه کرده بود .. ((هی اینکه قرار نیست اندازه ی یه اتمسفر باشه؟))

البته که دقیقا همین جمله و حتی چیزی فراتر بود ... انتهای بی پایانه کتاب ها در اسمان دوازدهم به هم میرسند . جونگکوک با روحی خسته که در چشمان بی فروغش هویدا بود،هشت هزارمین کتاب از جلد دوازده هزار تایی را با همراهی خط خودش به پایان رسانده بود . خسته و آزرده از این همه ثبت کردن های بی وقفه با قلم کتابخانه ی سرنوشت میان دو دنیا ، آن را به جوهر بی رنگ درون لیوان سپرد " وای خدای من این شبیه شوخیه؟آخه کجای داستان این همه انسان فانی جذابیت داره؟من دارم میمیرم از خستگی وگرفتگی انگشت هام... حس میکنم قرار نیست گره انگشت هام از هم باز بشه و من دیگه دستی نخواهم داشت ." نوازش نگاهش باعث ادراک خطوط رد کرده میشد...

#وقتی اونو دیدم فهمیدم زندگی روی دیگه ای داشته ، و من تا به اون لحظه نمیدونستم و نفهمیده بودم اگر خودش رو بهم نشون نمیداد! پقی زد زیر خنده و با هیجانی مملو از خشم لحظه ای قهقهه میزد وقتی حسابی با تک تک اون اصوات هیجان ناشی از برافروختگی اش را خالی کرد بی حس به برگه ی خالی کتاب خیره شد . فوتی کشید و گذاشت موهای کوتاهش اوج بگیرد "آخه .... اگه دنیای ع..ش..ق خیلی زیباست پس چرا یه ملت بخاطرش خودشونو م..ی..ک..ش..ن ؟یه ملت افسرده میشن یه ملت دیگه آسیب میبینن... شما خیلیم باهوش نیستین...فقط ادای..." صدایی به حس و برنده گفت:

"نظرت چیه اینهمه انرژِی برای چرت گفتن و صرف کتاب و داستان ها کنی؟" والا مقام عتیقه ی پنج هزار ساله ، در کنار گوشش همانند پلنگی اماده ی شبیخون بود ... اما برای کنترل خشمش فقط صدای لرزان و ضعیفش را خرج جونگکوک کرده بود. از جا پرید و آشفته ،کلمات رو با حرکات نامنظم پشت سر هم چید... "نه ...نه! قربان شما که میدونید من هر پونصد سال یکبار فقط خسته میشم فکر میکنید خیلی غیر طبیعیه؟ من به خاطر شما در پیشگاه ناظر الهی سه جلد کتاب تموم و کمال نوشتم! معلومه که سختم نیست....فقط یکم حوصله سر بر ش..ش.شد...شده!"

با آتش و دودی که از حاشیه پلک های مافوقش بیرون می امد کلمه های بریده بریده توی گلوش پرید "یادته وقتی وارد اینجا شدی چی ازت پرسیدم؟ جونگکوک یخ زده با لبی خشک شده و لرزان جرعت نمیکرد کلمه ای به زبان اورد...انگار که منتظر بود ات از چشم عتیقه به دهانش برسد و اوهم مانند فیلم احمقانه ی زمینی ها ازقدرت آتش مافوقش به مشتی خاکستره خالی تبدیل شود . "گف..گفت" صدای بلند عتیقه که شمشیری بر احساسات قندیل بسته اش بود ، باعث پریدن از جایش و برخورد اشتباهی با تیزی میز شکسته اش بود . "آخ.."

لب گزید و خشکی اش رو طراوت بخشید. چوب بلند و سهمگین عتیقه که میخواست بر سرش فرود بیاید، فوری فریاد زد : "گفتید چون گناهکارم باید اینجا کار کنم یا برم جهنم،بعدم بهم حق انتخاب دادید." "خب؟ تو چی گفتی؟!" "من...خب" دوباره چوب بالارفت که..."نه میگم میگم...به خدا میگم...گفتم اینجامیمونم.استاد و بالا دست عزیزم اون چوب خیلی سنگینه ....میخای بدیش من تا بزارم تو جایگاه قلم سرنوشت؟؟اصلا بیا رو صندلی حقیر و زمخت من بشین"

قبل از گفتن کلمه ای از جانب فرد بی صبر و ناملایم مقابلش ،روکش خاکستریه کهنه ی صندلیش رو پوشاند. "بفرما حالا دیگه لباسه قشنگه نقره ایه براقه بد دوخ... نه ینی فوق العاده ت خراب نمیشه!" گردی پلک های عتیقه بیشتر از حدش باز نمیشد...اگر که نه الان چشماش از حدقه پریده بود بیرون! زمزمه کرد..."چوبمو بزاری کنار قلم سرنوشت؟؟" تصمیم گرفت با نفسی عمیق بر صندلی بنشیند . جونگکوک واقعا شر تر و بی پرواتر از تهیونگ بود وقتی رو صندلی نشست تازه یکم آرامش تو بدنش جاری شد و رنگ و رویش برگشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)