یه روز عادیه دیگه. تو مدرسه، صدای زنگ رو که شنیدم از کلاس با سرعت خارج شدم. روی یدونه از صندلی های راهرو نشستم و شیر کاکائوم رو برداشتم، نی رو زدم و قلپ قلپ ازش خوردم. مثل همیشه صدای خنده بچه های کوچیکتر رو مخم بود و عذابم میداد.از اونجایی که در حیاط رو به یه سری دلایل(که خودتون میدونین بسته بودن تا مسموم نشیم،من با بی توجهی، یواشکی رفتم طبقه پایین. از طبقه پایین، یه در به حیاط راه داشت. پایین خیلی تاریک بود چون تقریبا تو راهرو فقط در حیاط بود که ازش نور میومد.
با کلی ترس آروم آروم به سمت در رفتم، و بعد یهو کوبیدمش و وارد حیاط شدم احساس میکردم از قفس آزاد شدم. روی چمن های دکوری حیاط، زیر سایه بونا نشستم و بعد دراز کشیدم. حیاط کاملا خالی بود و این احساس خیلی خوبی بهم میداد. وقتی میخواستم برم تو، سرم خیلی گیج میرفت اونقد که به سختی راه میرفتم. وقتی به در رسیدم، فهمیدم از داخل قفلش کردن. با خودم گفتم حداقل از زنگ ریاضی در میرم.دوباره رفتم و روی چمن ها نشستم، چون چاره دیگه ای نداشتم. با آرامش تمام روی چمن ها خوابم برد...
بیایید و به تست من سر بزنید ✨
مدرسه جاسوسی هم دارم ترجمه می کنم (بدون مترجم گوگل ، خودم ترجمه می کنم)
از ونزدی هم تست دارم.
به نظرسنجی ها هم سر بزنید ممنون میشم.
عالی ادامه بده 🤗
تنکس🌻