آرگوس فیلچ: دوشیزه لیا دنبال من بیاین پروفسور دامبلدور باهاتون کار خصوصی دارن لیا: همین الان باید بیام؟ آرگوس فیلچ: بله همین الان ((((اتاق پروفسور دامبلدور)))) پروفسور دامبلدور: خوش اومدی لیا بیا بشین لیا: بله چشم با من کاری داشتین پروفسور؟ پروفسور دامبلدور: میخوام چیزیو بهت بگم که پدرت تا الان ازت مخفی کرده ولی قبل از اینکه بگم تو باید قول بدی که به کسی نمیگی چون اگه کسی بفهمه ولدمورت هم میفهمه و اون موقع جون تو در خطره لیا: مطمئن باشین به کسی نمیگم بین خودمون میمونه پروفسور دامبلدور: تو ی قدرت خاصی داری که تا حالا هیچ کس تو هاگوارتز نداشته تو میتونی با دستات شعله آتش درست کنی و وقتی این اتفاق بیفته چشمات قرمز میشه هری اون موقع درست دیده بود که چشمات قرمز شدن تو با این قدرتت میتونی ولدمورت رو با کمک هری شکست بدی لیا: چی....چیی ولی این غیر ممکنه پروفسور دامبلدور: شب که همه خوابیدن بیا به خونه هاگرید حالا میتونی بری
وقتی که از اتاق اومدم بیرون همش فکر میکردم آخه چطوری ممکنه یعنی پروفسور شب باهام چیکار داره ولی من نباید اینو به کسی بگم رفتم پیش دراکو لیا: خب اومدم بگو چیکار داری دراکو: چیزی شده؟ انگار ناراحتی لیا: چیزی نیس حرفتو بزن دراکو: ببین نمیدونم چرا ولی وقتی تورو میبینم حس عجیبی بهم دست میده نکنه عاشقم شدی نمیگی؟ لیا : ببین من اصلانم عاشقت نشدم ی آدم چقدر میتونه پرو باشه دراکو: ولی تو الان تو چشمام زول زدی یعنی دوستم داری لیا: باشه هرجور دوست داری فکر کن اصلا فکر کن میخوام برات بمیرم دراکو: بیا این هویچ بگیر فعلا خوشگلم چرا اصلا من دارم این هویچو میخورم اون به من گفت خوشگلم چقدر میره رو اعصابم
رفتم نشستم لبه سنگ که هرماینی به طرفم اومد هرماینی: چیکار میکنی کنار دراکو دیدمت لیا: هیچی داشت حرفای بی ربط میزد هرماینی: خب چی میگفت حالا؟ لیا: گفت وقتی منو میبینه حس عجیبی بهش دست میده گفت نکنه عاشقم شدی آخه من چرا باید عاشق این بشم؟ هرماینی: از کجا معلوم شاید اون تورو دوست داره لیا: دیگه چی نه بابا همینطوری یچیزی گفته دیگه ««««نیمه شب»»»» یعنی پروفسور دامبلدور با من چیکار داره خیلی استرس دارم بعد از چند دقیقه به خونه هاگرید رسیدم و در زدم پدرم درو باز کرد پدر شما اینجا چیکار میکنین من فکر کردم قرارع پروفسور دامبلدور ببینم پروفسور دامبلدور: لیا من اینجام بیا تو بشین
رفتم داخل و روی یک صندلی چوبی نشستم و گفتم میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ پروفسور دامبلدور:قراره حرف مهمی بهت بزنم خوب گوش کن دمنتورها دنبال تو و هری هستن و همینطور ولدمورت دلیل اینکه دنبال تو میگردن قدرت توعه تو میتونی با قدرتت و کمک هری ولدمورت شکست بدی ولی باید مواظب باشی چون ممکنه باعث مرگت بشه پروفسور اسنیپ: ببین لیا تو دختر منی دوست ندارم دوست ندارم برات اتفاقی بیفته برای همین باید از الان قدرتتو کنترل کنی نمیدونستم چی بگم خیلی عجیب بود همین فقط کم بود که اتفاق افتاد هاگرید: لیا خوبی دخترم؟ لیا: چی؟ چی گفتین ؟
هاگرید: گفتم خوبی؟ لیا: خوبم فقط یکم خستم به سرعت به قلعه برگشتم و به طرف برج گریفیندور رفتم که یکی تابلوهای سخن گو گفت: تا این وقت شب چیکار میکردی نکنه باز با اون پسره بودی؟ لیا: کیو میگی؟ تابلو سخن گو: اون پسره مو زرد دیگ لیا: نه من با اون حرف نمیزنم ««صبح»» پروفسور مک گونگال: بچها بیاین داخل تالار هری: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ رون: الان میفهمیم پروفسور دامبلدور: بچها ی خبر بد براتون دارم سریوس بلک از آزکابان فرار کرده و ما از شما میخوام تا وقتی که نگهبانا اونو پیدا نکردن از هاگوراتز خارج نشید دراکو: هی هی لیا لیا: بله دراکو؟ دارکو: کی اعتراف میکنی از من خوشت اومده؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا احساس میکنم لیا میخواد بمیره؟😂
من خیلی بدبینم یا واقعا اینطوریه؟😂
نه هنوز ادامه داره😂
عاولی❤
مرسی🤍
اولین لایک و اولین کامنت و پنجمین بازدید
موفق باشی داستانت عالیه
مرسییی