پارت آخر:) ناظر عزیز و محترم باور کن چیزی ندارههه💔😔فقط یه داستانه لطفا منتشر کن رد نشه پلیزززز:)♡♡
نامه رو باز کردم از طرف پدرم بود پوزخندی زدم مگه واسه من نامه هم مینویسه؟ اصلا مگه به من فکر میکنه؟ (امیلیا بهتره زودتر بیای خونه باید حرفای مهمی بشنوی ) نامه رو توی دستم مچاله کردم چه کار مهمی؟ حضور تام و کنارم احساس کردم تام : خوبی؟ یکم رنگت پریده امیلیا : لبخندی زدم خوبم...تام من باید امروز برم خونه...تام : باهات بیام؟ امیلیا : پدرم باهام کار داره بهتره تنها برم.. میرم حاضر شم بدون اینکه منتظر جوابش وایستم رفتم سمت پله ها و با عجله حرکت کردم رسیدم به اتاق در و باز کردم و پشت سرم بستم به کمد نزدیک شدم یه هودی مشکی و شلوار بگ جین پوشیدم کلاه هودی و سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون هیچکس جز تام تو سالن نبود تام : مطمئنی خوبی؟ چیزی شده؟ امیلیا : گفتم که خوبم...فعلا خدافظ تام : می بینمت امیلیا : برگشتم و بهش خیره شدم و لبخندی زدم تام : به چشماش....به لبخندش چشم دوختم خنده ای روی لبم نشست ولی زود برگشت و ازم دور شد و به رفتنش خیره شدم امیلیا : نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکردم ولی از هاگوارتز خارج شدم باد ملایمی می وزید...رسیدم به ایستگاه بر عکس همیشه خلوت و سوت و کور بود ولی دود قطار ایستگاه کینگزکراس و در بر گرفته بود وارد قطار شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم قطار شروع به حرکت کرد و من هر لحظه از دنیای هاگوارتز...دنیای جادو دور تر میشدم
قطار ایستاد..با قدم های آروم از قطار خارج شدم لندن...شهر قشنگ و کلاسیک...بوی خاک نم خورده توی وجودم می پیچید کوله پشتی روی شونمو جابه جا کردم چند مین گذشت رسیدم به خونه با تردید کلید و توی در چرخوندم و وارد شدم سکوت همه جا رو در بر گرفته بود و تاریکی سرتاسر خونه رو احاطه کرده بود دستمو روی کلید لامپ گذاشتم و خونه روشن شد صدای غر غر آیلین تای گوشم پیچید آیلین : دختر چرا لامپ و روشن کردی؟ سرم درد میکنه امیلیا : حرف مهم بابا نبود اصلا نمی اومدم که لامپی روشن بشه آیلین : برو تو اتاقش باهات کار داره امیلیا : خودم میدونم اخمی کردم و رفتم سمت اتاق کار بابا دستمو روی در کوبیدم الکس : بیا تو امیلیا : وارد اتاق شدم و بهش خیره شدم الکس : بشین باید باهات حرف بزنم امیلیا : نگاهمو ازش گرفتم و رو صندلی روبه روش نشستم بفرمایید میشنوم الکس : نمیدونم از کجا شروع کنم... نمیدونم چی باید بگم...اصلا نمیدونم چطور بگم امیلیا : بابا...بگو الکس : گفتنش واسه من و شنیدنش واسه تو سخته! امیلیا : پوزخند تلخی زدم خیلی وقته شنیدن چیزی واسم سخت نیست الکس : تو...وقتی بچه بودی داشتی تو جنگل بازی میکردی...یه..یه گردنبند پیدا کردی دوسش داشتی ولی ظاهر مرموزی داشت یه گردنبند با رنگ مشکی و طلایی بود انداختیش گردنت چند دقیقه گذشت و تو...بیهوش شدی مادرت در مورد اون گردنبند تحقیق کرد اون....اون گردنبند طلسم شده بود طلسمش ممکنه روی تو اثر کنه اگه تو به سن قانونی برسی میمیری!! امیلیا : ولی من 17 سالم شده الکس : آره و همین خطرناکه ممکنه یکی از همین روزا...امیلیا : باورم نمیشه...همین طلسم و کم داشتم...بدبختی پشت سر بدبختی کی قراره تموم شه؟ چرا الان بهم میگی؟ الکس : گفتنش سخت بود امیلیا : ولی مگه واست مهمه؟ تو این دنیا هیچی واستون از آیلین مهم تر نیست
الکس : تو...چی داری میگی؟ امیلیا : دروغ میگم؟ تو حتی به خاطر اون چند سال پیش یه سیلی به من زدی اصلا منم بمیرم واسه هیچکدوم از شما ها مهم نیست کوله پشتیمو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم سرمو انداختم پایین باشه...متاسفم...ولی اگه دیدار آخرمونه...خدانگهدار پدر! از اتاق خارج شدم لامپ و خاموش کردم و از خونه رفتم بیرون باد خنکی می وزید و با قلب یخ زده من هم نوا شده بود اشکی از گوشه چشمم سر خورد با پشت دست پاکش کردم و شروع کردم به قدم زدن باید ازش دور شم...باید از تام...از همه دور شم °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° هاگوارتز از همیشه ساکت تر بود مثل قلبم...مثل خودم فلورا..یا بهتره بگم گلوریا بهم زل زده بود و اومد نزدیکم و پوزخندی زد با تنفر و اشک توی چشمام بهش خیره شدم دست از سرم بردار حتی الان که دارم می میرم ولم کن گلوریا : دروغ جدیده؟ امیلیا : کاش بود کاش دروغ بود گلوریا : چ..چی شده دختر؟ امیلیا : میشه قبل از اینکه دیدار آخرمون باشه منو امیل صدا کنی؟ گلوریا : من چرا نگرانش بودم؟ چرا دلم واسش میسوخت؟ چرا غمگین بودم؟ امیل؟ امیلیا : با دوستات خوش باشی گلوری:) ازش دور شدم و رفتم سمت حیاط و یه گوشه نشستم تام اومد و کنارم نشست تام : اومدی؟ نمیدونی تو این چند ساعت چقدر دلم واست تنگ شده بود امیلیا : فکر اینکه قراره یه عمر دلش واسم تنگ باشه آزارم میداد تو چشماش زل زدم و لبخندی زدم تام؟ تام : هوم؟ امیلیا : میشه بریم جنگل؟ تام : چرا؟ امیلیا : دلم میخواست آخرین بار تو جنگل کنارش قدم بزنم.. بدوم...بلند بلند بخندم...گریه کنم.... همینطوری...بریم؟ تام : اوکی..فقط اینبار لباس گرم بپوش امیلیا : هودی دارم...بریم...از رو زمین بلند شدم
چند مین سپری شد توی جنگل بین درختا...گیاها...گل ها...قدم میزدیم نمیدونستم چی بهش بگم...میدونستم اگه دلیل اصلی رفتنمو بگم جلومو می گیره و نمیزاره برم هرچند دلم میخواست تا لحظه آخر عمرم کنار تام باشم ولی نمیخواستم بعدش قلبش خورد شه رسیدیم کنار همون درختی که دیشب بودیم به درخت تکیه زدم و تام پشت سرم به اونطرف درخت تکیه زد درختی مرز بین منو اون بود تام : چرا باز اومدیم اینجا؟ امیلیا : بهم آرامش میده تام : چی؟ امیلیا : کنار تو بودن توی این جنگل...توی سکوت تام : حس میکنم میخوای چیزی بهم بگی که نمیتونی! امیلیا : همیشه حرفای توی سرم و می فهمید تک خنده ای کردم تو چرا انقد باهوشی؟ تام : به همون دلیلی که تو هستی امیلیا : تو چرا انقد خوبی؟ تام : چون تو خوبی...من خوب نیستم...و با همه مثل تو نیستم تو تنها کسی هستی که کنارش شاید خوب باشم امیلیا : اصلا دلم نمیخواست خوب بودنو ازش بگیرم به آسمون خیره شدم درست حدس زدی...باید یه چیزی بهت بگم تام : اول بگو...خوبه یا بد؟ امیلیا : خوب...نیست! تام...بالاخره هر بازی یه بازنده داره و یه برنده...من بازندم...من باید برم تام : کجا؟ امیلیا : من...نمیتونم کنارت باشم ولی حس میکردم از پس این طلسم بر میومدم هنوزم امیدم و از دست نداده بودم بالاخره نمیشه چیزی رو پیش بینی کرد ولی اگه واقعا اون اتفاق میوفتاد چی؟ تام : اگه تو بری من...جلوتو نمی گیرم ولی...اگه بری من بازنده میشم نه تو امیلیا : مجبورم....تام : چرا؟ امیلیا : از من دلیلی نخواه! لطفا من باید برم.... تام : باشه...ولی نزار اشکاتو هرکی ببینه نزار آدما واست نقش بازی کنن نزار کسی دنیاتو نقاشی کنه باشه برو گل من!
نگاهی به آینه انداختم صورت رنگ پریده و سفید زبون مار...چشم های قرمز...شرارت در وجودم پر کشیده همه و همه به خاطر توعه گل من امیلیا! قلب شکسته...بغض شکننده... تنهایی...نفرت سر تا سر وجودم و پر کرده همه منو ولدمورت می شناسن تام دیگه نیست! همه چی از یه سکوت شروع شد با سکوت دوستت داشتم...و با سکوت همه چی تموم شد و رفتی فقط سکوت...سکوتی مرگبار!:)....
▪▪▪▪▪The End ▪▪▪▪▪
خب این داستانم تموم شد:) چطور بود؟ امیدوارم خوشتون اومده باشه
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش کلی زحمت کشیدم میدونی اگه رد کنی قلبم میشکنه💔 اگه تستام رد بشه اکانتم میپره💔😔 باور کن چیزی ندارههه فقط یه داستانه لطفا منتشر کن اگه منتشر کنی واقعا خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز منتشر:))💚☺ امیدوارم به تمام آرزوهات برسی ناظر قشنگم:) تنک:) لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ساعت سه صبه و من دارم این رمان رو می خونم در حالی که گوشیم ۱۱ درصده...واقعا جالب..و عجیبه که داستان هات قلبم رو..تسخیر میکنه ❤️🩹🛐✨
ای جانم
مرسی واقعاا🥲🩵
امیلیا م رد ؟
هارتم 💔💔
تام به خاطر مرگ امیلیا بد شد ؟؟؟ 💔💔
شاید:")💔
ناراحت نباشش لاومم💔
اهوم تنک
به هر حال داستانت عالی و متفاوت بود🤍
تنککک یوو لاومم
اخه وقتی تصورش میکنم واقعا غمگین میشه داستان
خودمم همینطورمم💔☺لاو یو تنک
𔘓
عه بعد صدسال یه داستان خوندم اینطوری تموم شد😭😭
سارییی😔💔قرار بود آخرش خوب نباشه دیگه قشنگمم تنکک گریه نکننن💔☺اوکی؟ لاو یو
𔘓
بسی زیبا به داستانم سر بزنی خوشحال میشم ❤
مرسی لاومم:)♡ وقت کنم حتما بیب:) یه دور باید بخونمش:)
قلبمگفتمحالااینداستانگریموتموممیکنه..بدترشدم😂
عه سارییی بیب💔☺قرار نبود آخرش خوب باشه ولی بعدی احتمال زیاد آخرش خوبه😂 گریه نکننن قشنگمم اوکی لیدی؟
هعب..
افتضاح...
هعی:(
وای عالی بود مخصوصا اونجا که تام برای رفتن امیلیا ولدمورت شد
ممنووونمم قشنگم
اهوم:)
+
هااارتممم...(:::::
تنککک لیدی:))
باورم نمیشه.چرااا انقد خوب بود؟
یکی برای من توضیح بدددددددههههه😭🤝
واهاییی مرسییی لاومم
چون خودت خوبییی بیب:))💙
💜