توجه همه بهم جلب میشه دراکو با عصبانیت میگه دراکو: اگه دهنتو ببندی هیچ اتفاقی نمی افته پانسی با چشمای پر اشک گفتم ویوین: پروفسور دامبلدور راسته... من... مامان بابام کشته پروفسور سری در تایید حرفم تکون داد که با چشمایی که تار میدیدن رو به هری با صدای که زور در میومد گفتم ویوین: هری هری توی شوک بزرگی بود کل سالن دور سرم میچرخید و افتادم روی زمین و آخرین چیزی که شنیدم و دیدم اومدن یه عده بچها و پروفسور مک گونگال و خانوم پامفری و هری و رون و هرماینی بود و آخرین چیزی که حس کردم این بود که دراکو روی دستاش بلندم کرد و بیهوشی مطلق وقتی چشمامو بازکردم توی درمانگاه بودم چند لحظه اول چیزی یادم نمیومد ولی کم کم همه چیز برام فهمش بهترشد و یاداوری اتفاقی که برام افتاده شروع جیغ زدن و گریه کردن کردم هری و رون و هرماینی و دراکو اومدن سمتم هرماینی: خانوم پامفری حالش اصلا خوب نیست دراکو کنارم نشست و زودتر هری در آغوشم کشید و سعی در آروم کردنم داشت از بس جیغ زدم گلوم شروع به سوختن کرد و آروم شدم ولی هنوز داشتم هق هق میکردم دراکو همون طور که دستاشو دور شونم حلقه کرده بود توی چشمام نگاه کرد و گفت دراکو: من برات به اندازه یه دنیا میشیم... گریه نکن خب خانوم پامفری آرامبخش بهم تزریق کرد و آروم آروم خوابم برد ~چندروزبعد~ چند روزی از مراسم خاکسپاری مامان و بابا میگذره و من بی رغبت شدم نسبت به همه چی هری سعی میکنه خودشو قوی جلوه بده ولی خودم میدونم گریه هاش نیمه شباست تنها توی سرسرا نشستم و میخوام درسمو بخونم ولی هیچی نمیفهمم یه پاراگراف بیشتر از ده بار میخونم تا بره تو ذهنم
حضور کسیو کنارم احساس کردم برگشتم سمتش و دراکو رو دیدم دراکو: نمیخوای بری بخوابی ویوین: نه خوابم نمیبره دراکو: ولی درسم نمیتونی بخونی ویوین: هیچکس حال منو نمیدونه... نمیتونم گریه کنم چون اگه اینجوری باشم هری بیشتر داغون میشه اگه هم گریه نکنم خودم داغون میشم دراکو: اره خب هیچکس نمیتونه درکت حتی منی که.... تو فوق العاده برام مهمی ناخوداگاه ب•غ•ل•ش کردم و گفتم ویوین: دوستت دارم دراکو [دراکو] دستامو دورش حلقه کردم و از شنیدش حرفش خوشحال شدم و گفتم دراکو: منم دوستت دارم از یه طرف خوشحال بودم که این حس دوطرفه ست اما بین این حس خوشحالی یه غم و استرسی هست اونم مخالفت هری و خانواده و... اینکه اگه ویوین بفهمه مامان و بابام دارن واسه ولدمورت کار میکنن چه حسی نبست بهم پیدا میکنه نمیدونم چه حسی بهم پیدا میکنه وقتی بفهمه خانوادم برای قاتل خانوادش کار میکنن انقدر استرس و دلشوره گرفتم و ازش فاصله گرفتم و گفتم دراکو: اومم بعدا میبینمت لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم وارد سرویس بهداشتی شدم و گریم افتاد این چه مخمصه ای که من توش گیرافتادم بین حسم به ویوین و واقعیتی که یه روزی برملا میشه باید کدومو انتخاب کنم آبی به صورتم زدم و رفتم توی خوابگاهمم
~یکسال بعد~ [ویوین] چهارمین سال تحصیل توی هاگوارتز و نسبت به سال قبل بهترشدم امروز با هاگرید کلاس داشتیم هممون ایستاده بودیم و هاگرید با هیپوگریفش نزدیکمون شد رون: هاگرید این همون حیوون که سال قبلم بود هاگرید: اره رون همونه... خب بچها کی میخواد بهش غذا بده هری عقب کشید و گفت هری: من دیگه نه اون دفعه هم به اجبار بود دراکو: منم که دیگه اصلا از این خوشم نمیاد با ذوق گفتم ویوین: من... من میخوام بهش غذا بدم هاگرید: آفرین ویوین بیا بیا نزدیک
نزدیک شدم و پرنده مرده رو برداشتم و رفتم جلو هاگرید: اول سعی کن نوازشش کنی آروم آروم همون کاری هاگرید گفت رو انجام دادم هاگرید: عالیه الان بهش غذا بده غذا رو بهش دادم حس خوبی داشت هاگرید: آفرین ویوین کارت عالی بود با ذوق برگشتم سمت بچها گفتم ویوین: دراکو بیا ببین چقدر خوبه بیا دراکو اومد و باهم بهش غذا دادیم و به ساعتم نگاه کردم و با استرس گفتم ویوین: هاگرید لطفا پایان کلاسو اعلام کن ما چند دقیقه دیگه کلاس معجون سازی داریم با پروفسور اسنیپ هری از روی حرصش که میدونستم منظورش دراکوعه با نگاه به دراکو گفت هری: راسته میگه هاگرید ما باید بریم آخه پروفسور اسنیپ فقط به گروه خودش اهمیت میده اونم فقط یه عده که براش VIP هستن هاگرید که منظور هری رو فهمید پایان کلاس رو اعلام کرد دراکو که داشت به هری نگاه میکرد دستاش از عصبانیت مشت شده بود دستشو گرفتم و گفت دراکو: من فقط به خاطر تو بهش حرفی نمیزنم وارد کلاس شدیم و پروفسور اسنیپ بهمون گفت باید گروه بندی سه نفره بشیم رون: خب ما اوکی هستیم به جز یه نفر... هرماینی برو پیش مالفوی هرماینی: دیوونه شدی رون من برم هری بره هری: هرگز من پیش مالفوی نمیرم رون برو دراکو که صداشون شنیده بود همون طور که کیفشو روی میز میذاشت گفت دراکو: ما توی تیممون به دوتا گندزاده نیاز نداریم... نگاهی به هری انداخت و گفت دراکو: به پاتح هم احتیاج نداریم پروفسور اسنیپ: سریع تر اسم گروهتونو تحویل بدین هرماینی اسم گروهو داد و گفت هرماینی: معذرت میخوام ویوین من اسم خودمو رون و رو هری دادم متاسفم ولی ما نمیتونیم بریم پیش مالفوی.... خندید و گفت هرماینی: تو باید بری خودم خندیدم دراکو: من اسم گروهو دادم چی نکنه منو نذاشته باشه
پروفسور اسنیپ شروع بخوندن اسمایی کرد پروفسور اسنیپ: رونالد ویزلی، هرماینی گرنجر و هری پاتر..... دراکو مالفوی... پانسی... و ویوین پاتر آروم خندیدم و به دراکو نگاه کردم اونم مثل من لبخند میزد پروفسور: بسیار خب طبق دستورعملی که دادم شروع به ساخت معجون فراموشی کنین هممون مشغول بودیم پانسی: من برم این گیاه رو بیارم رفت و دراکو گفت دراکو: روز اول تورو جدا از هری دیدم میخواستم بیام باهات حرف بزنم که نشد ویوین: خب فکر کن الان روز اوله حرفتو بزن دراکو: بگم ویوین: اره بگو دراکو دستشو رومیز گذاشت و زل زد بهم و گفت دراکو: اسمت چیه؟ نشست روی میز و گفتم ویوین: ویوین دراکو: اسم کاملت ویوین: ویوین پاتر... چیه چرا اینجوری نگام میکنی آدم ندیدی مگه... آهان شایدم یه جادوگر دورگه ندیدی.... دراکو دراکو: نه... خیلی گورجسی؟ خندیدم و ادامه داد دراکو: من شوخی نکردم بازم خندم گرفت و ناگهان هردومون بلند زدیم زیر خنده پروفسور اسنیپ: آقای مالفوی... و دوشیزه پاتر اینجا کلاس درسِ نه چیز دیگه... دوشیزه پاتر لطفا از روی میز بیایین پایین میز جای وسایله نه نشستن خندیدنمون بند اومد و سریع از میز پریدم پایین و گفتم ویوین: معذرت میخوام رفت و دوباره خندمون گرفت پروفسور اسنیپ دوباره برگشت و نگاهمون کرد و خنده روی لبامون ماسید دراکو: اممم چشم پروفسور دیگه تکرار نمیشه پروفسور اسنیپ: اولین نفر از شما معجون رو میخوام بهتره دست بکار بشین پانسی اومد و مشغول کار شدیم نگاه به هری افتاد که عصبی بهم نگاه میکرد یه بار بهش گفتم زندگی من به من مربوط داره پانسی: چه خبرتون بود کل کلاس روسرتون بود ویوین: میشه ادامه ندی پانسی چون دوباره خندم میگیره اینبار بیرونمون میکنه از کلاس
معجون رو تموم کردیم و دادیم تحویل پروفسور با سربلندی از تست بیرون اومد پروفسور: شانس اوردین وگرنه ۵٠امتیاز از هردو گروه کم میکردم یکی از بچه ها اسلترین که شنید گفت یکی از بچها: پروفسور از همون نباید یه گریفیندوری با اسلترینی توی یه گروه میکردن دراکو: کسی نظرتو نپرسید پروفسور اسنیپ: مستر مالفوی شما سکوت کن... من اینجا تصمیم میگیرم که کی توی چه تیمی باشه....به جای این حرفا بهتره سرتون تو کارخودتون باشه تا امتیاز کم نکردم از کلاس رفتیم بیرون و گفتم ویوین: پروفسور اسنیپ کلا همیشه همینجوریه پانسی: چجوری؟ ویوین: همینقدر سرد و بی روح پانسی: اره شنیدم ینفر رو دوست داشته ولی خب نتونستن باهم ازدواج کنن ویوین: واقعا پانسی: اره دراکو: خب ما الان کاری نمیتونیم انجام بدیم فقط باید بریم حاظر بشیم بریم سر کلاس پروفسور مک گونگال [لطفا منتشر بشه ناظرجان🙃]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت بعد رو میزارید؟
نوشتم داره بررسی میشه
ممنون کیوت
🙃❤⚡
عالی بود 💚
منم از هری پاتر تست می زارم ممنون میشم به تست جدیدم سر بزنید و حمایت کنید 📜👧
🧸مرسی حتما
💚
تررررو خداا پارررررت بعد
حتما❤
خیلی خوبه 💖
مرسی❤
عالیههههه✨✨🌚
❤🌸⚡