•°دختره گمشده°• p1

قطره های بارون میزد به پنجره و مثل همیشه رو مبل داشتم کتاب میخوندم و ماه تماشا می‌کردم. داشتم با خودم میگفتم کی زندگیم از این حالت عادی در میاد و یکم هیجان پیدا می‌کنه که در اتاقم به صدا در اومد پدر بود پدر: میتونم بیام تو؟لیا:پدر چند باید بگم شما واسه اومدن تو اتاق نباید در بزنین پدر: اومدم بهت بگم دیگ وقتشه بری هاگوراتز لیا: ولی من نمیخوام برم پدر:باید بری همین که گفتم دوسال که داری تو خونه درس میخونی جادو یاد میگیری دختر باهوشیم هستی دیگ بهتره بری لیا:ولی پدر! پدر:فعلا...چرا باید برم؟ من دوست ندارم برم من من تنهایی درس خوندن رو ترجیح میدم رفتم پیش پنجره به ماه زل زدم و لبخندی روی لبم اومد.

««فردا صبح»» ^^^هاگوارتز^^^ اسنیپ: دیگ وقتشه اونم به هاگوارتز بیاد دامبلدور: تو درست میگی ولی واسه اینکه جون اون در خطر نیفته باید کاری کرد تو باید اونو بزاری تو گروه گریفیندور اسنیپ: ولی اون با فرق داره خودت که دیدی کلاه گفته بود اسلیترین دامبلدور: میدونم ولی باید کاری بکنیم که میگم اینطوری جونش در امانه نباید کسی بفهمه که اون دختر توعه اسنیپ: همین کار میکنم دامبلدور: بیا این وسایل هارو بردار دیگ لازم نیس بری خیابون دیاگون اسنیپ : بله فعلا دیدم صدا در اومد پدر بود همون موقع که وارد شد سریع به اتاقم اومد لیا:بله پدر

پدر: لیا لیا حاضر شو وقت رفتنه منی که کل شب رو نخوابیده بودم به پدرم گفتم: من آدم دارم میام پدر منو فرستاد به ی ایستگاه و یک بلیط هم بهم داد روی بلیط نوشته بود سکو نه و سه چهارم از اونجا که پدر بهم گفته بود سکو بین شماره ۹ و ۱۰ راه بلد بودم و رفتم

رسیدم به قطار ولی همه واگن ها در بود بجز یکی دیدم ی پسر که عینک زده اونجا نشسته تنها در زدم و گفتم ببخشید میتونم اینجا بشیم؟ هری:بله حتما هری: تو جدید اومدی؟ لیا: اره چطور هری:هیچ همینطوری من هری پاتر هستم و تو؟ لیا: منم لیا هستم دیدم دو نفر دیگ ام اومدن تو همون واگن که من نشسته بودم که هری گفت

هری: این دو نفر بهترین دوستای من هستن هرماینی و رون هرماینی: راستی توی کدوم گروهی؟ لیا: گریفندور رون: پس باهم هم گروهیم لیا: خیلیم خوب رسیدیم هاگوارتز

این اسلاید خالیه 🌝🌚