
وارد قلعه که شدیم پسری جوون اومد سمتمون..... □از دیدن تون خیلی خوشحال شدم...اما تو چطور تونستی یه انسان و بیاری اینجا..... ♧دلم میخواست تو چیکار داری.. □اگه همه چی یادش بمونه چی؟؟ ☆چی یادم بمونه؟؟ ♧هیچی بیا بریم بالا دستمو گرفته بود و به سمت یه اتاق کشید ♧اینجا اتاق توئه چطوره؟ ☆منظور اون دوستت ازاینکه همه چی یادم بمونه چیه؟؟ ♧چیز مهمی نیست... ☆چرا بهم دروغ میگی؟ ♧ببین اون منظوری نداشت من میخوام فقط به تو خوش بگذره نیازی نیست نگران چیزی باشی... چندتا لباس تو کمد برات آماده کردم.. لباساتو عوض کن بیرون اتاق منتظرتم بریم یه جایی....
قبل از اینکه بتونم چیزی ازش بپرسم رفت.... واقعا نگران شده بودم از اینکه منظور اون پسر چی بود ... من همیشه سر چیزای کوچیک نگران میشم..اینقدر که آدما منو ترک کردن نمیتونم تحمل کنم کسی که دوستش دارمم منو ترک کنه...... ولی تصمیم گرفتم به جای نگرانی به حرفش گوش کنم و یکم شاد باشم ، پس لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.....
♧اون دختر واقعا زیبا بود هر لحظه بیشتر و بیشتر قلب منو تصرف میکرد ، با قلب مهربونش ،چشماش ، صداش ،موهاش هر چیزی که درباره اون بود منو دیوونه میکرد .. باورم نمیشه خلاف قوانین عاشق یه انسان شدم... هر گناهی یه تاوانی داره... ولی مگه عاشق شدن گناهه؟؟؟
☆از اتاق اومدم بیرون دیدم که اون یه گوشه وایستاده و تو چشماش بغضه پس سعی کردم با مسخره بازی حالشو عوض کنم ☆هی پسر جون چی شده چرا ناراحتی ناسلامتی امشب مهمونیه نباید اینقدر تو خودت باشی ♧(: تو واقعا همیشه اینقدر بانمکی ☆نمیدونم والا بانمکم؟؟ ♧واقعا که.... ☆چی واقعا که؟؟ ♧تو خیلی خوشگل شدی ☆(: خب کجا میخواستیم بریم؟؟ ♧بیا بریمم
یکم پیاده روی کردیم ، جنگل خیلی قشنگ بود....به یه آبشار رسیدیم... ♧اینجا رو خیلی دوست دارم... ☆این آبشار واقعا قشنگه ♧از بچگی همیشه میام اینجا.... ☆از چیزی که فکر میکنم احساساتی تریا ♧ هی خودتو مسخره کن... ☆ولش کن بیا تا قبل مهمونی همینجا بمونیم.. ♧باشه
♧ذهنم همش مشغول بود هر لحظه داشتم به اون دختر وابسته تر میشدم که حتا فکر دور شدن ازش عذابم میداد..چطور بهش حقیقتو میگفتم وقتی خودم هنوز باهاش کنار نیومدم؟؟ ☆هی چرا تو فکری ♧من؟ نه بابا تو فکر نیستم.. پاشو بریم.. ☆باشه
به قصر که رسیدیم من رفتم که حاضر بشم ... از بین لباسا یه پیراهن سفید برداشتمو پوشیدم و موهامو با گلای طبیعی که بعد از ظهر چیده بودیم درست کردم و آماده شدم برم..
♧همونطور که پایین پله ها منتظرش بودم .. دیدم داره میاد یه لباس سفید پوشیده بود و لای موهای بلندش گلای رنگارنگ بود .... دیگه داشتم به شک می افتادم که نکنه اونم یه فرشته اس... رفتم جلو دستش و گرفتم و به سالن رقص رفتیم.... ☆وایستا ببینم بهم نگفته بودیی که؟؟؟ ♧چیو ☆رقصو.. ♧رقص چیه مگه؟ ☆من بلد نیستم پوزخندی زد ☆هی نخندد ♧باشه...باشه.. اشکال نداره خودتو بسپار من. ☆پسر جون این جمله واسه سریالاس من که خودمو بسپارم به تو اون پام می افته تو اون پام میخورم زمین دست و پام میشکه چی میگی تو.... ☆بهم نخنددد ♧باشه.. اشکال نداره تو خودتو بسپار به من حالا من حواسم هست نیوفتی دست پا چلفتی ☆هی درست صحبت کنن ♧باشه نغ نغو وسط سالن مشغول بودیم.... ☆وای باورم نمیشه نیوفتادم ♧منم باورم نمیشه نیوفتادی ☆تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی ♧شاید به خاطر اینه که زیاد می افتی ☆ نکنه در تمام لحظات افتادنامم تو زندگیم حضور داشتی؟؟؟؟ ♧وقتی از اسب ، اسکیت ، پله ، دوچرخه ، صندلی و هزارتا چیز دیگه افتادی.... ☆نه بابا این حقیقت نداره ♧چرا داره ☆نداره ☆چرا باید کل زندگیم دیدم بزنی آخه خجالت اوره ♧اتفاقا خیلیم خوبه کیف میده(: ☆نمکدون....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فعلا دارم امیدوار میمونم فرشته یی وجود نداشته باشه
همهه سوتیامو دیده باشه...🗿😂
این بده.....😂😂
یحح خیلیی بده🤌🏻😔😂
وایی خیلیییییییییی قشنگه
🫶🫶🫶