
ناگهان خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: اقا، خالهتون تشریف آوردند. تهیونگ ک مشخص بود از این موضوع خوشحال نشده سریع از جاش بلند شد و تند تند از پله ها پایین رفت. خاله ی تهیونگ که کریستا کندال نام داشت زن مرتب و شیکپوشی بود.. پیراهنی با جنس ابریشم پوشیده بود و از کمر باریکش میشد متوجه شد که چقدر کرستش رو تنگ بسته. اون به تمیزی ضاهر خیلی اهمیت میداد و بعد از مرگ خواهرش ، تهیونگ رو مثل پسرش میدونست.. تهیونگ همچنان ک دستپاچه بود روی پله ها وایستاده بود و خم شده بود و سعی داشت مطمئن بشه که خدمتکار درست میگه. که زن با صدای بلند و رسایی گفت: دور از ادب نیست که مرد جوانی مثل تو به تنها خالهش خوشآمد نگه؟! تهیونگ کمی پایین تر رفت و گفت: سلام! و سعی داشت موهای بهم ریختهش رو با دست هاش مرتب کنه.. کریستا که همه به خلاصه اسمش رو صدا میکردن کریس، دستش رو روی دهانش گذاشت و گفت: وااای، تهیونگ! این چه سر و ریختیه؟! کریس دست کش های توری سفیدی پوشیده بود با تعدادی انگشتر و موهای مرتبی که کلاه زیبایی با دقت روی اون قرار گرفته بود. استایل اون همیشه مورد توجه و تحسین تهیونگ بود.
آرو تاج گلی که درست کرده بود رو با دقت روی موهاش گذاشت و لباس سفیدی که توی صندوقچه ی قدیمی پیدا کرده بود رو پوشید و از تماشای خودش توی آینه لذت میبرد و تصور میکرد که دختری زیبا در دنیای پریهاست و امروز روز ازد--واجشه! همون طوری که در تخیلاتش غرق شده بود از پله ها پایین میرفت و تصور میکرد که شوه-رش که مردی قوی هیکل و شیفته ی اوست دستش رو گرفته و کمکش میکنه از پله های سرسبز پایین بره.. که تخیلاتش با دیدن خانم کریستا کندال پایان یافت. لبخندش از بین رفت و دستپاچه شد.. کریس دوباره دستش رو روی دهانش گذاشت و گفت: واای، تهیونگ عزیزم چرا بهم نگفتی؟ تهیونگ سرش رو برگردوند و آرو رو دید درحالی که یک تاج گل و لباس سفید توری پوشیده. + چرا بهم نگفتی که نامزد کردی؟! تهیونگ آرو قیافهشون توی هم رفت و گفتن: چی؟!
تهیونگ دستش رو به پیشونیش زد گفت: اون فقط یکی از افراد ازمایشگاهِ. آرو سرش رو ب نشونه تایید تکون داد و درحالی که میدویید از پله ها بالا رفت و به اتاقش رسید. به جلوی اینه رفت و تاج گلش رو برداشت و گفت: چقدر احمقم. پوفی کشید روی تخت دراز کشید و در تخیلاتش فرو رفت و با خودش گفت: نامزدی. کریستا رو به تهیونگ گفت: اخیش، فکر کردم خواهرزاده عزیزم نامزد کرده و به من نگفته. + نه خاله جان، فعلا خبری نیست. این رو گفت و از پله ها. بالا رفت و به اتاقش رسید. در رو باز کرد و با دیدن چیزی از تعجب به اصطلاح دهانش باز موند، دختری با موهای مشکی که دو تار موهاش روی صورت جذابش افتاده بود با لباس قرمز و مشکی تقریبا ورزشی روی تخت نشسته بود. از قیافه ی دختر شرارت میبارید و از خصوصیات اخلاقیش میشه به جاه طلب بودنش اشاره کرد. تهیونگ گفت: دختر خاله! دختر بلند شد و تکونی به موهاش داد و گفت: ترجیح میدم به اسمم صدام کنی، سلام! تهیونگ پوفی کشید و گفت: سلام، آزولا.
بعد از شنیدن اسمش لبخندی روی لب هاش نقش بست و گفت: خب، چیکارا میکنی؟ + از دیدنت خوشحال شدم حالا از اتاقم برو بیرون. _ تا وقتی که جواب سوالم رو نگیرم نمیرم. + بهت گفتم که!هنوز کارم جور نشده. _ جونگکوک همه چی رو بهم گفت، بنظرم داری حماقت میکنی.. از دست اون دختر هیچ کاری ساخته نیست.دستش رو از روی شونه ی تهیونگ برداشت و از اتاق بیرون رفت. بعد از بیرون رفتنش تهیونگ سرش رو با دست هاش گرفت و به در تکیه داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعععهدى
عالی بیب
میشههه لطفاا بعدددیووو بزاریی::)))؟؟؟
خیلیی گشنگهه
بعدیی::))؟
میشه زودتر بذاری؟ بخدا مردمممم🥺 خانه جدید رو هم بذارررر
عالی بوددددددد❄🤍
عالی بود:)
فالو:فالوو🦋🐰🫂
خیلی دوسش دارم ،باور کن من آدمی نیستم که الکی قربون صدقه کسی و داستانش تو اینترنت برم ،اما این داستان تو رو واقعا دوست دارم 3>
پارت بعد لطفااا:)
مرسی که شب تولدم گذاشتی3>:)
عهه چقدر خوب:)✨️
:)
عالیییییییییییییی پارت بعد زود بزار ❤️❤️❤️🧡
نمی دونم همینطور گذاشتم شد
باید بری بازار چه بخری شاید منظورش اینه