پارت هفتم خدمت شما♡
-چشم بانو! نشتم پیشش رو تخت و فیلمو پلی کردم،حدود ی ربع بعد کلا خوابم برد!تازه تیتراژ رفته بودا،تازه چی فیلم مورد علاقم:اسپایدر من نو وی هوممممم!از خواب ک پاشدم سرم رو شونه ی متیو بود و اون کله ی سنگینشو گزشته بود رو کله من ول دلم نمیومد سرمو بردارم اخه خیلی ناز خوابیده بود!کلا من از خوابیدن هیشکی الا بشه شوشولو ها خوشم نمیاد ولی متیو خیلی فرق داشت تازه خروپفم نمیکرد،خوش ب حال زن ایندش خوشبحالشه ها!موبایلمو برداشتم و باهاش سلفی گرفتم نمیدونم ب چ کارم میومد عکسه ولی گفتم بزار بگیرم ببینم چی میشه!همون لحظه ای ک داشتم عکسرو نگاه میکردم و زمزمه میکردم ک چقد زشت افتادم کلشو اورد بالا منم سری موبایلو خاموش کردم و چشمامو بستم خمیازه ای طولانی کشید ک از خنده داشتم میمردم این فکر کردع من خوابم با صدا خمیازه کشیده! -تو مگه خواب نبودی؟ +نه خیر....ای دلم دردگرفت بیدار بودم میخواستم ببینم دقت شما چقده! -بخدا ک خدا ب من صبر عیوب داده!وگرنه انچنان حالتو جا میاوردم!
+حالا بیخی ولی میگم خوشبحال زن ایندت! -چرا؟ +چون تو اصن تو خواب خروپف نمیکنی! -بعله دیگ واقعا خوشبحالش چند روز بعد متیو مرخص شد و دیگه نیازی به اینکه من شبا تا صب بیدار بمونم و مراقبش باشم نداشت تازه برای اینکه تشکر کنه گفت تابستون دعوتت میکنم بیای عمارت ما با اکیپ _خب بچهاهر دختر و پسر باید با هم برن جشن و برای بچهای اسلیتیرین هم مستثنا نیست!دوشیزه اسلیتیرین اگه میشه بیاین برای اجرای رقص پاشدم رفتم پیش سورس و باهاش رقصیدم کلاس ک تموم شد متیو اومد پیشم و کاغذی شبیه ب تومار شاه ک بیانیه میدادن شبیه اونا بود بچها کنار من وایساده بودن پسرا هم سمت متیو -اهم اهم...بیانیه ای از طرف ولیعهد متیو:شاهدخت ربکا خوشحال میشویم ک ساعت ۵ عصر ب جنگل ممنوعع بیاید ولیعهد در انتظار شما هستند! انصافا دهنم وا موند!ولی برا اینکا کم نیارم از اونجایی ک ردا تنم نبود دامنمو باز کردم و تعظیم کردم:بله حتما موسیو!
بچها هم داشتن همینجوری نگاشون میکردن بدون تعجب ی کاسه ای زیر نیم کاسست ساعت ۴ پاشدم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون موهامو صاف کردم ارایش دخترونه ای کردم ک شامل خط چش و برق لب بود،شلوار بگ سبز کم رنگمو پوشیدم با بلوز هم رنگش کتمو پوشیدمو راه افتادم سمت جنگل.رسیدم جایی ک گفته بود با گل برگ و شمع های خیلی خاصی تزئین شده بود از راهش رفتم رسیدم ب ی پسر ک کت شلوار مشکیی پوشیده بود و موهاشو برا اولین شونه کرده بود:متیو؟معنی این کارا چیه؟ -میشه لطف کنی بشینی؟ صندلی رو کشید جلو و نشستم دوباره هلش داد جلو! -واقعیت برای این گفتم بیای اینجا چون ی خواهشی ازت دارم،با من میای یول بال؟
واقعا تعجب کرده بودم،ولی حدود ی دیقه فکر کردم و گفتم:هوفف...اره! لبخندی زدو گفت:ممنون! -و اما خواهش بعدی:جی افم میشی؟ هن چی شد الان دقیقا؟نگرفتم؟متیو واقعا پسر خوبی بود و من حسود حاضر نبودم بزارم کسی چپ بش نگاه کنه پس ینی منم دوسش دالم پس چرا بدبختو اذیت کن....وایسا ببینم اتفاقا الان وقتشه ک بخوام اذیت کنم!😈 +خب خب خب....تو پسر خوبی هستی،ولی...ام بزار روکو راست بگم... بچه قشنگ میلرزید از ترس!اخی بچمو سکته دادم +قبوله! نفس عمیقی از سر آسودگی خاطر کشید اروم اومد سمتم ودستشو دور کمرم حلقه کرد:دیگه هیچوقت...هیچوقت منو اینجوری سکته نده!اوکی؟ پیشونیمو چسبوندم ب پیشونیش:قول میدم! یدفعه یادم افتاد ک من برا یول بال لباس ندارم!! +اه....چرا همیشه انقد دیر یادم میاد همچی؟ -چ شده؟ +من بدبخ برا یول بال لباس ندارمممممم! خیلی پوکر در همون حالتی که گرفته بود نگام کرد:خا این ناراحتی داره؟ +نداره؟ -نه خیر نداره،البت ن تا وقتی ک من زندم ک انشالله صد ساله دیگه زندم:/فردا میریم هاگزمید برات لباس میگیریم! +راست میگی؟ -اوهوم پاشدیم اروم اروم رفتیم سمت هاگوارتز و رفتیم سمت دفتر سورس با متیو حرف زدیم ک خوابگاهمون یکی باشه "بفرمایین! +خب ما میخوایم خوابگاهمون یکی باشه! "یعنی چ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به رمان منم سر بزنین شاید خوشتون بیاد ادمین پین؟ ://🚶♀️🚶♀️
نااایس
تولوخدا متیو توش باشه🥺🥺
متیو توشه؟؟؟
عالیییی پارت بعد سریع به داستانم سر بزنید تنک
نایس(:::
چرا داستانتو پاک کردی بیب؟؟؟
والا براش هیچ ایدهای نداشتم..هرچیم پارت بعدیو میزاشتم مگه بررسی میشد..ی داستان جدیدو گذاشتم معرفیشو تو بررسی(:
فالویی بک میدی؟
دادم