
ژاکتم رو پوشیدم هندزفری مو گذاشتم تو گوشم از خونه زدم بیرون دلیل خاصی برای کارام ندارم حتی نمیدونم دلیل زندگیم چیه روزای تکراری و آدمای تکراری و کارای تکراری من خیلی تنهام ،خیلی خسته ام.... خیابونا تاریک بود و من از خیابونا ها تاریک تر به سمت پل رفتم و نشستم بارون می اومد من عاشق بارونم باد لای موهام میچرخید و دماغم از سرما قرمز شده بود خیلی حس بدیه اینکه نمیدونی کدوم قسمت زندگیت هستی. تو لحظه بودن ثانیه به ثانیه گذشتن زندگی رو حس کردن .
من فقط یه دلیل میخوام و میخوام یکی بهم کمک کنه چرا هیچکی نیست چرا من اینقدر تنهام . همیشه آدما بهم آسیب میزنن من برای هیچکی مهم نیستم و حتی برام مهم نست که برای کسی مهم نباشم .. میبینید که دیوونه شدم آدما بعد از یه مدت خاصی تنهایی دیوونه میشن ،بی حس میشن مثل یه روح سرگردان با یه جسم خسته تو این دنیا کوچیک من حتی دلیلی برای مردن ندارم من همون روح سرگردانم که هیچی براش مهم نیست ....
از سر جام پاشدم این دنبا برام مثل مکانی بین مرگ و زندگی بود میخوام تمومش کنم در همون زمان که قطره های بارون به گونه هام برخورد میکرد به طرف جلو رفتم تا بپرم نه برای اینکه بمیرم برای اینکه حداقل کمی هیجان بهم منتقل شه بتونم یه چیزو از اعماق وجودم حس کنم.....
پریدن حس خوبی بهم داد .... یه چیزی تو وجودم فریاد میزد قراره خلاص شی ... وقتی تو دریاچه افتادم برای نجات هیچ تقلایی نکردم. درست وقتی که نفسم داشت بند میومد توسط نیرویی به بالا کشیده شدم .. چشمانم رو وا کردم دیدم در هوا معلق ام ولی در دستان یک آدم ...اون کی بود و چطور میتونست معلق باشه اون چهره بانمکی داشت و خیلی خوشتیپ بود سر تا پا سیاه پوشیده بود و چشمان مشکی داشت که به من زل زده بود...
تا دهن باز کنم که ازش بپرسم که تو کی هستی و چطور تو هوا معلقی بیدار شدم تو تختم زیر پتو .... یعنی چی یعنی همه اینا خواب بوده امکان نداره من مطمئنم که واقعی بود من امروز اصلا نخوابیدم امکان نداره الکی باشه من همه چیزو حس کردم ...
از جام بلند شدم و دوباره از خونه زدم بیرون و به سمت پل رفتم به سرم زد که دوباره بپرم تا ببینم چه اتفاقی می افته به هر حال من چیزی برای از دست دادن نداشتم همون موقع که خواستم دوباره از پل بپرم پام به چیزی درخشان و نقره ای برخورد کرد سرم رو پایین آوردم و دیدم گردنبند منه ... وقتی خیلی کوچیک بودم مادربزرگم یه گردنبند به شکل پروانه در حال پرواز به من داده بود که من اونو هیچوقت در نمیآوردم اما اون چطور اونجا بود... گردنبند رو برداشتم یه جورایی مطمئن شدم که اون اتفاقا خواب نبوده پس گردنبند برداشتم و به سمت خونه رفتم .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)