
- من میخوام ازش محافظت کنم و همه جا کنارش باشم! * چی؟ \ عزیزم...بیا بریم خونه پدر اخم کرد * باشه الان میام و از اتاق بیرون رفت منم نگاهی به شوگا انداختم + این چه حرفی بود که زدی؟ باعث شدی پدر...\ شما ها دارین چیکار میکنین؟ نمیخواین باهامون خداحافظی کنین؟ شاید دیگه تا آخر ماه نیومدیم اینجا - چشم...الان میایم دستمو گرفت و منو به اتاق نشیمن برد \ یون سو و یونگی مراقب خودتون باشین خداحافظ * ...خداحافظ پدر نگاهی به دست منو شوگا کرد اوه اوه! دستمو از دستش کشیدم بیرون + خداحافظ - شما هم مراقب خودتون باشین خداحافظ بعد از اینکه خانم چوی و پدر رفتن شوگا نفس عمیقی کشید - هوووووف بخیر گذشت جیمین درو باز کرد × رفتن؟ + آره میتونین بیاین بیرون @ آخخخخ کمرم هنوز درد میکنه...کاش با شما اومده بودم تو اتاق شوگا قایم میشدم + من واقعا معذرت میخوام @ اشکال نداره... چرا واقعیت رو بهشون نگفتین؟ چرا نگفتین ما شش نفر هم یه مدت اینجا زندگی میکنیم؟ اگه یه روز دیگه هم بدون اینکه خبر بدن بیاین چیکار...- فایده ای نداره به هر حال ما که دو هفته دیگه از اینجا میریم + وا...واقعا؟ چرا؟ - ما فقط برای تفریح اومده بودیم اینجا... البته اگه نمیومدیم بهتر بود # چرا این حرفو میزنی؟ اتفاقا از وقتی اومدیم اتفاقای خیلی خوبی برامون افتاد - دیدن خواهر کوچکتری که خیلی رو مخه و پر حرفه اتفاق خوبیه؟ نامجون با سر تایید کرد منم گوشامو گرفتم + من میرم بخوابم و رفتم تو اتاقم گوشیمو در آوردم و به سوآ زنگ زدم \ سلام کجا بودی؟ چرا زودتر بهم زنگ نزدی؟ + اونی اگه بشنوی چه اتفاقایی واسم افتاده از حرفات پشیمون میشی تمام ماجرا رو براش تعریف کردم \ واقعا اومد جلوی پدرت ازت دفاع کرد؟ میگم...نکنه حسی بهت داره؟ + نه بابا... اون حتی شکلمم نمیخواد ببینه منم ازش خوشم نمیاد خیلی پسره بی ادبیه \ میگم یون سو من وقتی تو بیمارستان دیدمش... ازش خوشم اومد + اونی چطوری ازش خوشت اومد؟ اون اصلا پسر خوبی نیست پس بیست ساعته دارم برات درباره چی حرف میزنم؟ \ ولی بنظر من خیلی پسر خوبیه با اینکه نشون نمیده ولی پشت اون قیافه سردش قلب مهربونی داره قدر برادرتو بیشتر بدون + باشه مثل اینکه هر چقدر حرف میزنم نمیتونم قانعت کنم...من میرم بخوابم خداحافظ \ خداحافظ قطع کردم و سرمو روی بالش گذاشتم نکنه حق با سوآ باشه؟ یعنی به من حسی داره؟ اگه حسی بهم داشته باشه سوآ چی میشه؟ نکنه از ناراحتی و غصه بمیره؟ اونقدر راجبش فکر کردم تا خوابم برد
شوگا ویو: @ میگم اون حرفایی که جلوی پدرت زدی واقعی بود؟ - نه بابا فقط خواستم آقای پارک دست از سر یون سو برداره @ اوه واقعا؟ ابرومو بالا دادم - چطور؟ @ آخه میدونی...حس میکنم از یون سو خوشم میاد - چطوری؟ میدونی چه دختر اعصاب خردکنیه؟ نمیتونم باور کنم که از همچین دختری خوشت میاد @ ولی بنظر من دختر خوبیه تو هم باید بیشتر قدرشو بدونی - مثل اینکه اصلا به حرفای من گوش نمیدی... من میرم بخوابم سرمو گذاشتم رو بالشم و سریعا خوابم برد پنج ساعت بعد: × هیونگ ...هیونگ بلند شو چقدر میخوابی؟ - اومممم ساعت چنده؟ × نه شب - چییی؟ × یون سو و جین برامون شام آماده کردن کلی صدات زدم تا بیای شام بخوری نیومدی واسه همین شاممون رو خوردیم - باشه الان میام پایین یون سو ویو: بعد از اینکه شاممون رو خوردیم بقیه رفتن بخوابن اما من همینطور بیدار موندم چون نمیتونستم بخوابم قضیه سوآ باعث شده بود سردرد بگیرم هر چی هم قرص میخوردم خوب نمیشد همینطور که داشتم فکر میکردم شوگا اومد پایین و با تعجب به من نگاه کرد- تو چرا بیداری؟ +تو چرا این موقع شب تازه بیدار شدی چپ چپ به من نگاه کرد- سوالمو با سوال جواب نده...حالا شامم کو + اینجا برات گذاشتم بیا بخور بعد از اینکه شامشو خورد به من نگاه کرد - چرا نمیری بخوابی؟ + خوابم نمیبره- چرا؟ + سردرد دارم - قرص خوردی؟ + آره ولی خوب نمیشه - باید بخوابی + گفتم که خوابم نمیبره - میدونم چیکار کنم تا خوابت ببره رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه شیرکاکائو برگشت +اگه این میتونست خوبم کنه که ...- دنبالم بیا دستمو گرفت و منو به اتاق خودش برد بعد از نردبون بالا رفت منم دنبالش اومدم اونقدر بالا رفتیم که رسیدیم به پشت بوم + چرا اومدیم اینجا؟ وای الان میفتم! - نگران نباش چیزیت نمیشه بعد ادامه داد: بچه که بودم هروقت مامان و بابام با همدیگه بحث میکردن سردرد میگرفتم و میومدم اینجا... بلافاصله سردردم خوب میشد بعد نشست و به آسمون خیره شد- اینجا اونقدر قشنگه که سردردتو فراموش میکنی نشستم و به ستاره ها خیره شدم واقعا قشنگ بودن + اینجا...واقعا قشنگه لبخند زدم - این اولین باریه که میبینم لبخند میزنی... چرا بیشتر لبخند نمیزنی؟ + چون آسیب هایی که تو زندگیم دیدم باعث شده قلبم بشکنه و دیگه نتونم بخاطر هرچیزی لبخند بزنم ...بنظرم لبخند زدن هیچ فایده ای نداره وقتی قراره اون لبخند به زودی جاشو به اخم کردن بده - ولی من اینطور فکر نمیکنم... لبخندت خیلی قشنگه سرخ شدم + ممنون - میدونی چیه؟ وقتی هر روز بیشتر میشناسمت حس میکنم... بقیشو نشنیدم چون خوابم برد شوگا ویو: به یون سو نگاه کردم خوابش برده بود بغلش کردم و بردمش تو اتاقش موهاشو از روی صورتش کنار زدم حیف که دیگه نمیتونم ببینمش!
روز بعد( یون سو ویو): با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم و به سمت آشپزخونه رفتم × هیونگ لیوانو شکوندی # واقعا؟ به پشت سرش نگاه کرد # وای معذرت میخوام الان جمعش میکنم شوگا اومد آشپزخونه و یه نگاهی به لیوان انداخت - اشکالی نداره لیوان خودمون بود + زحمت نکشین خودم جمعش میکنم اومدم جمعش کنم که یه تکه توی دستم فرو رفت + آیییییی شوگا و جین: حالت خوبه؟ + آی...خوبم خون از دستم جاری شده بود و زخمم خیلی درد میکرد جین دوید به سمت اتاقش و یه چسب و دستمال کاغذی آورد دستمال رو روی زخمم گذاشت و وقتی خونش بند اومد دستمال رو برداشت و چسب زد @ چند روز دیگه خوب میشه + ممنون خم شدم تا تکه های دیگه رو جمع کنم @ خودم جمع میکنم تو برو استراحت کن + باشه بازم ممنونم رفتم توی اتاقم و گوشیمو درآوردم سه ساعت بعد: کسی در اتاقمو زد + بفرمایید در باز شد و جین اومد داخل@ خوبی؟ زخمت درد میکنه؟ + خوبم زخمم دیگه درد نمیکنه @ خداروشکر...میگم میتونی باهام بیای بیرون؟ کار مهمی باهات دارم + حتما - خب پس من بیرون منتظرتم + باشه زود میام جین ویو: سوار ماشین شدم و درو بستم امروز میخوام بهش اعتراف کنم که دوستش دارم از فکر اینکه چه جوابی بهم میده شب خوابم نبرد ولی خسته نیستم و بیشتر هیجان زده ام! با صدای فریاد زدن کسی از جا پریدم یون سو با قیافه اخمو نگام میکرد خندیدم و درو براش باز کردم @ ببخشید + اشکال نداره نشست تو ماشین و راه افتادیم یون سو ویو: به ساحل زیبایی رسیدیم با هیجان پیاده شدم + واااای اینجا خیلی قشنگه جین بهم لبخند زد @ خوشحالم که خوشت اومد من روی یه نیمکت نشستم+ چرا منو آوردی اینجا؟ @ خب... راستش من میخوام یچیزی رو بهت اعتراف کنم + چیو؟ @ من دو... گوشیم زنگ خورد + ببخشید یه لحظه جواب دادم + الو؟ * یو...یون سو! + چی شده پدر؟ * سو...سوآ! + چی؟ سوآ چه اتفاقی براش افتاده؟ * سو...سوآ رو بردن بیمارستان!
💜🥺💜🥺💜🥺💜🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر کیوت