
@ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه میکنی؟ + م...من باید برم دویدم سمت ساحل @ کجا؟ دستمو گرفت @ بهم بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم + دوستم رو بردن بیمارستان @ چی؟ قیافش متعجب شد و بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید و گفت: سوار شو میرسونمت در ماشین رو برام باز کرد منم با خودم گفتم اینجوری زودتر میرسم سوار شدم و رفتیم سمت بیمارستان دو ساعت بعد / یون سووو کجا بودییییی چرا زودتر نیومدیییییی + اونییییی ببخشید واقعا ببخشید😭😭😭 بغلش کردم و زیر چشمی به جین نگاه کردم که روش به دیوار بود + ممنون از اینکه منو رسوندی... @ خواهش میکنم وظیفم بود...خب دیگه خداحافظ × خداحافظ دست تکون داد و دور شد / میگم یون سو این پسره کی بود؟ + دوست شوگاست اسمش جینه خیلی پسره خوبیه / اوهوم از قیافش مشخص بود پسره مودبیه + میگم سوآ بنظرت خیلی بد شد که منو رسوند اینجا؟ حتی حرفاشم گوش نکردم / یون سو! من مهم ترم یا حرف اون پسره؟ + خب معلومه که حرف یه پسره مودب و مهربون مهم تر از دوست دهن لق منه بالش زیر سرش رو برداشت و زد تو سرم / منو بگو فکر میکردم حداقل یه ذره جنبه و محبت تو اون مغز ناقصت داری! خندیدم و بالش رو ازش گرفتم و گذاشتم زیرسرش + من میرم یچیزی بخورم اصلا ارزش نداشت بخاطرت به شکمم سختی بدم بعدم از جام بلند شدم و رفتم سمت در هنوز میتونستم فریاد و فحش های سوآ رو بشنوم نیم ساعت بعد: با آبمیوه ای که تو دستم بود تو بیمارستان میچرخیدم که گوشیم زنگ زد شوگا بود جواب دادم + چی شده که برادر نچسب و خنگم بهم زنگ زده؟ - کجایی؟ + هومممم؟ چرا میپرسی؟ - هیچ میدونی ساعت چنده؟ + نمیدونم چنده مگه؟ - ساعت هشت و نیمه سه ساعته از خونه بیرون زدی خبری هم ازت نیست + دارم میرم سوپر مارکت یچیزی بخرم بیام - اومم که اینطور نفس عمیقی کشید و ادامه داد: از کی تا حالا اسم بیمارستان سوپر مارکت شده؟ به دوروبرم نگاهی انداختم + تو...کجایی؟ - دقیقا پشت سرت سریع برگشتم و پشتمو نگاه کردم شوگا با قیافه عصبانی و گوشی به دست میومد سمتم اونقدر هول شدم که آبمیوه م رو پاشیدم رو صورتش! - ایییی چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ + واقعا ببخشید... رفتم جعبه دستمال کاغذی رو از روی میزی برداشتم و سعی کردم صورتش رو پاک کنم - نمیخواد خودم بلدم بچه که نیستم! صورتش رو پاک کرد و نشست رو صندلی - بعدا به حسابت میرسم!
دست به سینه وایسادم و با اخم بهش نگاه کردم+ چرا اومدی اینجا؟ - اومدم ببرمت خونه دیگه + من نمیام... خودتم میدونی - مجبور میشی بیای + نخیر... هر کاری هم که بکنی نمیرم خونه... میخوام پیش دوستم بمونم - هومم جدی؟ باشه پس با هم اینجا میمونیم + چ..چییی؟ سرشو به دیوار تکیه داد و گفت: همین که گفتم! من خوابم میاد میخوام بخوابم پوزخندی زدم + من که عمرا باهات اینجا بمونم! از جاش بلند شد دستمو گرفت و منو نشوند رو صندلی - خب خیالم راحت شد از کیفش یه چشم بند بیرون آورد و گذاشت رو چشماش + مثل اینکه فکر همه جاش رو کردی! چیزی نگفت و دوباره سرشو تکیه داد به دیوار کمی بعد سوآ از اتاقش اومد بیرون انگشتم رو روی لبم گذاشتم + هیسسس و بعد به شوگا اشاره کردم چشماش درشت شد و بعدش رفت ذهنم خیلی درگیر بود و نمیتونستم بخوابم بیماری سوآ و دوستای شوگا و فکرای عجیب پدرم اذیتم میکردن همینطور که داشتم با خودم فکر میکردم سنگینی رو شونم احساس کردم سرمو برگردوندم شوگا رو دیدم که سرشو رو شونم گذاشته بود! سرخ شدم و به دوروبرم نگاه کردم آدما بهمون زل زده بودن و در گوش همدیگه پچ پچ میکردن بهشون اخم کردم بعد یه مدت گوشیم زنگ خورد صداش خیلی خیلی بلند بود شوگا سرشو یکم تکون داد آروم سرشو به دیوار تکیه دادم و بعد گوشیمو جواب دادم * الو یون سو + هوففف پدر چرا این موقع شب زنگ میزنی نمیگی مردم ممکنه خوابیده باشن؟ * مردم؟ منظورت اون پسره...+ نه نه منظورم...خودمم خوابیده بودم * اما تو که این موقع شب نمیخوابی! + خب...امشب زود خوابیدم دیگه! * چرا؟ هوممم بخاطر اون پسره و دوستاشه آره؟ + اولا اون پسره اسم داره اسمشم مین یونگیه دوما چیکار داشتی؟ * میخواستم یه خبری رو بهت بدم + چی؟ * ما... داریم از سئول میریم + چی؟ چرا؟ کجا میرین؟ * میریم بوسان... چهار تا بلیط هواپیما گرفتیم میخوایم تو هم باهامون بیای + پدر خودت میدونی که من نمیام بعدشم چرا چهار تا بلیط؟ * اون پسره...یونگی هم میاد + هیچ کدوممون نمیایم پدر * تو از کجا میدونی؟ گوشی رو بده باهاش حرف بزنم + نمیتونم... آخه خوابیده * خب در اتاقش رو بزن ببین بیداره یا خواب بعد بیا بهم بگو + آخه ما الان تو خونه نیستیم... * کجایین؟ + تو بیمارستان * چییییی؟ + پدر من باید برم خداحافظ * یون سو یا باهام میای بوسان یا... با اون پسره میری قرار.... قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم و چشمامو بستم یعنی من تا کی باید این سختی ها رو تحمل کنم؟
روز بعد: - یون سوووو پاشو دیگه چقدر میخوابییییی چشمامو آروم باز کردم + اوممم ساعت چنده؟ - ساعت ۱ ظهره سوآ از بیمارستان مرخص شده منم دارم از گشنگی میمیرم + چی؟ یعنی...- بله بله میتونیم بریم خونه دستمو گرفت و به سمت ماشین رفتیم نیم ساعت بعد: جیمین با روی خوشی درو باز کرد × اووو شما اومدین؟ بیاین تو خبرای خوبی دارم واستون بعد دستاشو بالا برد × هورااااا امروز خیلی روز خوبیهههه جونگ کوک با اخم به جیمین نگاه کرد - چی شده؟ ~ هیچی ما دوتا میخوایم بریم بوسان ایشونم از صبح داره جشن میگیره + چی؟ بوسان؟ داری جدی میگی؟ جونگ کوک با تعجب بهم نگاه کرد ~ آ...آره چطور؟ + واقعا؟ وااااییی باورم نمیشهههه دستامو بردم بالا و میخواستم فریاد بزنم که بعد از به یاد آوردن شرط پدر حالم گرفته شد جونگ کوک و شوگا با قیافه پوکر به منو جیمین نگاه میکردن و با هم حرف میزدن بعد یه مدت شوگا دستمو گرفت و منو برد اتاق خودش - چرا یهو حالت بد شد؟ کل ماجرا رو براش تعریف کردم - میدونی که من نمیام + خب .... منم نمیخوام برم ولی اگه نرم پدر منو مجبور میکنه برم قرار بزارم - هیچ راهی نیست که نری نه؟ + نه باید برم سرشو پایین انداخت و بعد از چند دقیقه گفت: باشه پس... خداحافظ + خداحافظ؟ این حرف آخرته؟ یعنی نمیخوای واسه موندنم تلاش کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه...پس اگه نمیخوای منو ببینی میرم...میرم و دیگه هم برنمیگردم! به سمت در رفتم - وایسا! اشتباه میکنی...من....من دوستت دارم!
🖤🥺🖤🥺🖤🥺🖤🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک زیبا🌚🤍
تولدت مبارک🌹
تولدت مبارک
تولدت موبارک
تولدت مبارکککککککککککککککککک 🎂🥳