
نمیدونم چم میشه یکهو میرم و دیگه نمیام 😐😂 ببخشید🤍
*[بعد از فوتبال و اینا همه راهی بوکچون هانوک شدند] چهار ماشین توی راه بودند. ماشین اول راننده سوومی بود و هوسوک کنارش نشسته بود. پشت هم نامرا و نامجون بودند. سوومی حین رانندگی آهنگ زمزمه میکرد. هوسوک که توی گوشیش بود با لبخند بهش گوش میکرد و گهگاهی نگاش میکرد. نامجون دست به سینه تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. نامرا هم چهارزانو روی صندلی نشسته بود داشت دفتر توی دستش رو بررسی میکرد، برنامه کارش بعد مسافرت بود. عاحی کشید و به خوندن ادامه داد. [ماشین دوم] راننده جونککوک بود و کنارش هاکیو، پشت هم جین و هاسو نشسته بودند. توی ماشین پر خنده بود و باهم حرف میزدند. جین خاطره این دو روز رو تعریف میکرد برای هاکیو و کوک، چهار نفره باهم میخندیدند. [ماشین سوم] تهیونگ راننده بود و کنارش جیمین نشسته بود. عقب دونگمی و جیهوا نشسته بودند. جیمین با گوشی داشت آهنگ میگذاشت و هعی جیهوا بهونه میآورد و رد کن. دونگمی هم همیشه با عصبانیت میگفت که (بخدا اگه یک بار دیگه بگی عوض کن دهنتو با دستمال میبندم) ولی بازم این کارو نمیکرد. تهیونگ هم اونو دست مینداخت و گفت: چرا انجام نمیدی؟ از من میترسی؟ دونگمی خندید و گفت: نه بابا من دلرحمم، وگرنه به شوهرش نگاه نمیکنم. بقیه هم خندیدند. جیمین نگاه به تهیونگ گفت: اینجوری نبین اینو، خیلییییی بدجنسه! دونگمی خندید و گفت: جیمینااااا! جیهوا با حرکت دست گفت: جیمین این باشه؛ رد نکن. جیمین نفس راحتی کشید و تکیه به صندلی گفت: فینیشر! تهیونگ نگاه به جاده خندید. [ماشین چهارم] هیسانگ درحال رانندگی بود و یونگی کنارش نشسته بود. یونگی درحال پوست کندن میوه بود و همینجور توی دهن هیسانگ میگذاشت و با هم میخوردند. (ایندوتارو باید قورت داد) [ماشین اول] همینجور صدای آواز سوومی شنیده میشد. نامرا از توی گوشی نقشه رو نگاه کرد و گفت: عااا فکر کنم نزدیکیم. نامجون همونحالت که تکیه داده بود گفت: اووم خوبه. نامرا بیسیم رو برداشت و گفت: دوستان عزیز، نزدیک بوکچون هانوک هستیم. صبر کرد، صدای هاسو اومد: باشه. هوسوک برگشت و نگاه به نامرا گفت: چند کیلومتر دیگه مونده؟ زود رسیدیم. نامرا نگاه به هوسوک با حرکت سر گفت: ۲۰ کیلومتر...(درحالی که به نامجون نزدیک میشد) نزدیک سئول بود دیگه. دستاشو روی لپای نامجون گداشت و گفت: نامجونا، چشماتو باز کن. نامجون چشماشو باز کرد و کیوت گفت: بیدارم. نامرا لبخند زد و کیوت گفت: میدونممممم!
[ماشین دوم] جین داد زد: یاع یاع؛ یکم تندتر برو جونگکوکا... ماشین جلویی خیلی فاصله داره! کوک دنده عوض کرد و گفت: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن هست. هاسو با تعجب و خنده گفت: نمیخواد که تصادف کنی فقط تندتر برو. هاکیو میوه تو دهنش گذاشت و نگاه به جونگکوک گفت: یکذره تندتر برو. کوک نفسی کشید و گاز داد. جین خندید و نگاه به هاکیو گفت: کجا بودم؟ هاکیو نیم نگاهی بهش انداخت، یکم فکر کرد و با حرکت دست گفت: تازه رسیدین به رودخونه وسط سئول. جین چندبار دست زد و مشغول تعریف کردن شد. [ماشین سوم] ماشین سوم درحال گوش دادن و خوندن آهنگ vibe جیمین و تهیانگ بودند. صدای جیهوا و جیمین بیشتر شنیده میشد. ته هم از آینه جلو به جیهوا و دوندونگمی نگاه میکرد و لبخند میزد. صدای بیسیم بلند شد و هی سانگ بود: نامرا گفتی چند کیلومتر مونده؟ صداشو فقط دونگمی شنید و گوش داد. بقیه داشتند آهنگ میخوندند. صدای نامرا: عااااح، خب... ۲۰ یا ۱۵ کیلومتر دیگه تا روستا مونده ولی خونهای که مشخص کردند نمیدونم کجاست...(صدای هوسوک: جدی نمیدونی؟) نه، بعد دیگه.... آقای چانگ قرار بود مکان رو پیام بده..(صدای دینگ) که پیام داد.... (تند و عصبی) آقا میرسیم دیگه چقدر سوال میپرسین... صبر کنین. دونگمی خندید و داد زد: صدای ضبط رو کم کن. جیمین اول با تعجب نگاش کرد و بعد صداشو کم کرد. دونگمی حرف زد: نامرا هواش چطوره اونجا؟ صدای نامرا: بخدا من هواشناسی نخوندم..(خندههای هوسوک) فقط میدونم خوبه همین. جیمین با اخم و لبخند نگاه به دونگمی گفت: قضیه چیه؟ دونگمی نگاه به جیمین گفت: نزدیکیم. جیهوا به صندلی تکیه داد و به بیرون خیره شد. تهیونگ با آهنگ سرشو تکون میداد. [ماشین چهارم] هیسانگ دست بهسینه به صندلی تکیه داده بود، همینجور گفت: به نظرم باید سگهارو هم میآوردیم. یونگی شونهای بالا انداخت و گفت: نمیدونم ولی خوبه نیومدن؛ حس میکنم خیلی اذیت بودن. هیسانگ کیوت ناراحت شد و گفت: نههه! یونگی با اخم و لبخند نیم نگاهی بهش کرد و گفت: لج نکن دیگه. هیسانگ نفس عمیقی کشید و گفت: کاش هولی رو میاوردیم. یونگی خندید و با حرکت سر گفت: تو نمیخوای ول کنی نه؟ هیسانگ آب دهنش رو قورت داد و گفت: شاید. یونگی خندید و فرمون رو دور داد و ماشین پیچید.
به روستا رسیدند، کوچههای تقریبا تنگی داشت ولی از میان بر رفتند و راحتتر شد و زود به خونه رسیدند. همه ماشینهاشون رو پار کردند. پیاده شدند و به خونه نگاه کردند. دونگمی با هیجان گفت: چه قشنگه اینجا. تهیونگ با لبخند روی لبش گفت: یاد بچگیم افتادم. نامرا نگاه بهش گفت: توهم تو همچین خونهای بودی؟ منم بچگیم زنده شد. تهیونگ نگاه بهش لبخند زد و بعد به خونه نگاه کردند. جین جلو جلو رفت و گفت: همونجا میخواین وایستین، بیان تو. بقیه دنبال جین رفتند و کوک اشاره به ماشینا گفت: وسایل؟ هاکیو دست توی جیب با حرکات بدنش گفت: بیا بعدا! بعد دست کوک رو گرفت و باهم داخل رفتند. خونه حالت مربع بود، دور تا دورش اتاق و آشپزخونه و دستشویی بود و وسط حیاط بزرگی داشت. همه با دیدنش از خوشحالی دادی کشیدند. سوومی و دونگمی دوان دوان سمت اتاقا رفتند. جونگکوک و جیمین هم دنبالشون رفتند. تک تک اتاقارو نگاه میکردند. یونگی توی حیاط قدم میزد، به منتقل و جای آتیش واسه غذا نگاهی کرد و با لبخند گفت: من راضیم. تهیونگ اونسمت اتاقا رفت و با دستشویی و حموم روبرو شد. ۴ تا حموم و ۳ تا دستشویی داشت. نامجون کلاهشو توی سرش جایجای کرد و گفت: اینجا حس نزدیکی بیشتری بهم میکنیم، لازم نیست داد بزنی بیا شام یا ناهار حاضره. هوسوک خندید، نامجون رو هل داد و گفت: اینو خوب اومدی. نامجون لبخندی زد و به زمین نگاه کرد. نامرا کنار شیر آب نشست و دستاشو شست. کوک از توی یکی از اتاقا اومد بیرون و دد زد: هاکیو این اتاق ما؛ برو وسایل رو بیار. هاکیو خندید و گفت: همه این اتاق شبیه همه؛ چه فرقی داره؟ کوک با حرکت سر گفت: این از بقیشون بزرگ تره. بقیه خندیدند و هاکیو با حرکت دست گفت: باشه همونجا بمون میرم میارم. هاکیو رفت سمت ماشین. تهیونگ رو بهشون گفت: ۴ تا حموم و ۳ تا دستشویی داره! بقیه نگاش کردند و نامرا با حرکت سر گفت: آره...(روی زمین نشست) مغازه و رستوران و کافیشاپ هم نزدیکه... زیاد دور نیست؛ ولی باز برای خرید سوغاتی و لباس اینا باید با ماشین بریم. هاسو روی پلههای خونه نشست و گفت: نه خوشم اومد؛ خیلی خوبه. صدای داد سوومی اومد: من گشنمهههههه. هاسو دستی به شکمش کشید و گفت: راست میگه منم گشنمه.
سوومی و دونگمی سرشون رو از در بیرون آوردند. دونگمی گفت: ناهار چی داریم بچهها؟ جین که دست توی جیباش بود، سمت اتاق حرکت میکرد و گفت: الان بابایی واستون غذا درست میکنه. نامجون اشاره به خودش گفت: درواقع باباییشون منم! جین ایستاد رو به نامجون گفت: پس تو غذا درست کن. نامجون با تعجب و خنده گفت: نه نه... خودت درست کن. هاکیو با ساک توی دستش وارد شد و گفت: هاسو ساک شما رو هم آوردم. جین عادی با حرکت دست گفت: بیار اینجا ممنون. هاکیو ساک رو به جین داد. جین وارد یک اتاق شد و گفت: این از ما هاسو. هاسو روبه بقیه لبخندی زد و گفت: از ما هم مشخص شد. کوک با هیجان گفت: بیا دیگه. هاکیو با خنده سمت کوک دوید. نانرا که هنوز روی زمین نشسته بود به اونا نگاه میکرد. یونگی کنارش ایستاد و گفت: تو آشپزخونه چیزی هست؟ نامرا نگاش کرد و با حرکت سر گفت: آره فک کنم. یونگی با حرکت سر گفت: میای غذا درست کنیم؟ جیهوا جلو اومد گفت: من میام. نامرا و یونگی نگاش کردند. یونگی با حرکت سر گفت: باشه، بریم. یونگی و جیهوا سمت آشپزخونه رفتند. نامجون روبه نامرا گفت: میرم چمدونهارو بیارم. نامرا سری تکون داد. بقیه هم بیرون رفتند تا چمدونهاشون رو بیارن. نامرا و هاسو توی حیاط تنها موندن. بهم نگاه کردند، هاسو اشاره به اتاق بزرگ گفت: احیانا اون اتاقی که کوک و هاکیو برداشتند مال غذا خوردن نیست؟ نامرا یکدفعه چشماش گرد شد، با تکون دادن سرش داد زد: کوکیووووو! سمت اتاق بزرگ حرکت کرد. هاسو بهش خندید و نفس آرومی کشید. نامرا وارد اتاق شد و گفت: اینجا اتاق نیست مال غذاخوریه.... (درحال فکر کردن) میگم چرا ۸ تا اتاق داره. هاکیو چندبار پلک زد و گفت: پس این میز بهخاطر همین اینجا بود. کوک کیوت نگاه به نامرا گفت: یعنی نمیشه اینجا بمونیم؟ نامرا خندید و گفت: با خودت نگفتی چرا تخت نداره؟ تهیونگ جلوی در ایستاده بود و گفت: تختاش خیلی باحاله؛ کوتاهه؛ تازه خیلی هم نرمه. نامرا با حرکت سر گفت: وسایلتون رو جمع کنین برین اتاق بغلیش... کوک با ناراحتی چمدونش رو برداشت و بیرون رفت. هاکیو به قیافش خندید و گفت: حالا چندسانت کوچیکتر باشه هیچی نمیشه ما که دو نفریم جا میشیم. کوک و هاکیو بیرون رفتند.
نامرا نگاه به ته گفت: بیا کمک میز رو وسط بزاریم. ته داخل اومد و کمک نامرا کرد. بالشت های زیرنشیمنی رو گذاشتن و دوتایی همونجا نشستند. نامرا سرشو روی میز گذاشت و عاحی کشید. تهیونگ نگاه بهش گفت: این دو روز کار کردی نه؟ نامرا نگاش کرد و گفت: آره؛ من و هاکیو فقط کار میکردیم...(صاف نشست) ولی یک هفته استراحت دارم. تهیونگ سری تکون داد و گفت: خوبه، یعنی اینجا کار نمیکنی؟ کی "بیتیاس فمیلی" رو ادیت میزنه؟ نامرا لبخند زد و گفت: فک کنم همین اسم خیلی خوشتون اومده، همین انتخاب میشه. تهیونگ خندید. نامرا ادامه داد: خب اون ۴، ۵ روزی که اونجا بودیم که بقیه ادیت میزنن نمیدونم کی شروع میکنن؛ ولی این دو روز که سئول بودیم...(کیوت) من ادیت میزنم! تهیونگ با هیجان گفت: جدی؟ اوردیش؟ نامرا با حرکت سر گفت: آره لبتابم رو آوردم، همینجا ادیت میزنم. تهیونگ دست زد و گفت: چجوری بهت دادن اینکارو بکنی؟ نامرا با حرکت ابروش گفت: به سختی. هردو خندیدند. *جیهوا داشت کیکبرنجیهایی که هیسانگ از از ماشین آورده بود اضافه میکرد. یونگی درحال خورد کردن مرغهای آبپز شده بود. جیهوا نگاه به یونگی گفت: اونارو میخوای با برنج قاطی کنی؟ یونگی: آره. جیهوا در قابلمه رو بست و گفت: اینا تقریبا تموم شد؛ یکم بجوشه درست میشه...(نزدیک یونگی شد) کمک میخوای؟ یونگی نیمنگاهی بهش کرد و گفت: برنجارو نگاه میندازی؟ جیهوا سبک پلوپز رفت و گفت: چشم. هیسانگ داخل اومد و همینجور گفت: یونگی ساک هارو داخل اتاق گذاشتم... وقتی وارد خونه میشی، اتاق گوشه سمت راست از ما شد؛ بین اتاق جین و هاسو، جیهوا و تهیونگ! یونگی سری تکون داد و گفت: باشه. جیهوا نگاه بهش گفت: همسایه شدیم. هیسانگ خندید و گفت: چی درست میکنین؟ جیهوا کاسه برنج رو برداشت و گفت: دکگوک و برنج سرخشده. هیسانگ سری تکون داد و گفت: منم کمک. یونگی درحال ریزکردن جعفریها گفت: بیا پیازارو سرخ کن. هیسانگ با حرکت سر: اوکی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
🤍🤍
عالی فقط خیلی خوب میشه اگه یه عکسی چیزی از خونه بزاری💜🫂
ممکوننن❤️ باشه میزارم
سلام🤓من قراره مسابقه داستان نویسی و تیپاپ بزارم و توضیحات در نظرسنجیم هست همچنین تاریخش🍡اگر میخوای شرکت کنی باید الان نظر بدی🐜چون ظرفیت درست به اندازه ی نظرات خواهدبود✨