
تا حالا دربارهی اولین ملاقاتت با تهیونگ فکر کردی؟!!
پسری که تو رو از اون سگ دور کرده بود درحالی که خودش رو به دیوار کوچه چسبونده بود خیلی آروم داشت به سمت اول کوچه حرکت میکرد. و تو هم سعی میکردی تمام حرکاتت مثل اون باشه تا یه وقت اون سگ متوجه حضورتون نشه...
اما چیزی که برات خیلی عجیب بود این بود که اون پسر خیلی برات آشنا بود مخصوصا صداش، ولی چون اونجا تاریک بود نمیتونستی تشخیص بدی که کیه...
بعد از مدت زیادی فکر کردن تصمیم گرفتی به خودت فشار نیاری و بری اسمشو بپرسی هرچند نمیفهمیدی چرا یه شخص کره ای باید برات آشنا باشه؛ خب بالاخره این اولین باری بود که به کره اومده بودی...
به پسر نزدیک تر شدی و با صدای آرومی پرسیدی :" ببخشید، اسمتون چیه؟" پسر چیزی نگفت پس فکر کردی شاید صدات رو نشنیده و دوباره سوالت رو با صدای بلندتری تکرار کردی که باعث شد پسر خیلی ناگهانی بایسته و درحالی که سگ کوچولویی رو بغل کرده بود بگه:" هیسس، انقدر بلند صحبت نکن ممکنه بشنوه، سگا گوشاشون تیزه." باشه ای گفتی و با خودت فکر کردی انگار قرار نیست جوابتو بده پس تو هم بیخیال شدی اما درکمال تعجب متوجه این شدی که حتی سگ اون پسر هم برات آشناست...
تا رسیدن به وسط های کوچه چیزی نگفتی اما وقتی به ساعت مچیت نگاه کردی متوجه شدی حداقل ۴۵ دقیقه ای از رفتنت میگذره و مطمئن بودی که حالا مامانت و دوستت حسابی نگران شدن؛ میخواستی گوشیت رو دربیاری تا باهاشون تماس بگیری که یادت اومد گوشیت رو توی کیف دوستت گذاشتی تا بتونی ویدیوی اجرای فیک لاو رو براش شیریت کنی؛ پس تصمیم گرفتی برای دومین بار سکوت رو بشکنی و سوالی از اون فرد آشنا ولی ناشناس بپرسی...
دوباره فاصلهت رو با اون پسر کم کردی و به انگلیسی پرسیدی:" ببخشید شما احیانا خانم و دختری رو داخل یا جلوی کافهی کنار همین کوچه ندیدین؟" پسر سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و گفت:" چرا دیدم." دوباره خیلی سریع پرسیدی:" واقعا؟!!! چیکار میکردن؟" پسر گفت:" کاری نمیکردن ولی خیلی نگران بودن؛ از آشناهای توعن؟" سرت رو تکون دادی و گفتی:" آره اونا مادرم و دوستمن."...
همینطور درحال جلو رفتن بودین و اونطور که متوجه شده بودی دیگه خبری از اون سگ هار نبود. بعد از گذر چند دقیقه نوری رو از روبرو دیدی که حدس میزدی باید نور چراغ قوهی گوشی باشه...
صاحب گوشی، نور رو سمت تو گرفت و بعد برخلاف انتظارت صدای دوستت رو شنیدی که بلند اسمت رو صدا زد. پسر سمتت برگشت و گفت:" انگار دوست توعه." سرت رو به نشونهی مثبت تکون دادی و به سمت دوستت رفتی...
دوستت درحال صدا کردن مامانت بود اما زمانی که متوجه شد داری به سمتش میای ، دوید و بغلت کرد و گفت:" وااای اگه بدونی چقدر دنبالت گشتیم باور کن اگه چند دقیقه دیرتر پیدات میشد مامانت غش..." اما بعد درحالی که چراغ قوهی گوشیش رو سمت پسری گرفته بود که پشتت ایستاده بود ، حرفش رو قطع کرد...
درحالی که هنوز توی بغل دوستت بودی با تعجب، خندهی کوتاهی کردی و گفتی:" چیشد؟ چرا ساکت شدی؟" بعد از چندثانیه سکوت دوستت با صدایی که از ته چاه میومد گفت:" یا حضرت عباس... دارم توهم میزنم" با تعجب گفتی:" چی؟!! چراا؟ نکنه... اون سگه رو دیدی؟!" دوستت با صدای لرزونی گفت:" نه بابا ... سگ چیه." گفتی:" پس چییی؟ دزده؟؟" دوستت که دیگه کم مونده بود گریه بیفته گفت:" یعنی دارم سراب میبینم؟... بنظرت اون زیادی شبیه تهیونگ نیست؟" با تعجب از بغلش در اومدی و گفتی:" چییییی! تهیونگ؟؟"
سلامی دوباره؛ کاترین هستم💜🤗 امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه💜😘 ممنون از اینکه این داستان رو میخونید و اینکه نظر فراموش نشه😘😍💜🌺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دادا ادامش
داستانت عالی بود ولی من یه ماه که منتظرم لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
عالی بود ولی لطفا پارت بعدی رو بزار چون من انقدر که داستان می خونم یادم میره
به داستان منم سر بزن و بگو موضوع و قلمم خوبه؟؟
راستی اجی میشی(전종면منم کره ای بلدم😜)؟؟؟
خیلی ممنون که زود میزاری خیلییی
لطفا خیلی سریع پارت بعد رو بزار😣
راستی داستانتم قشنگه ولی یکم طولانی تر بنویس💚
منتظر پارت بعدی هستم
بعدیییییییی....من خیلی وقت پیش پارت یک و خونده بودم....خوشحالم که ادامش دادی.
عااالی بود 😻🍭🌸