
ناظر عزیز خواهش میکنم منتشر کن بخدا این بار سومه که میذارم جان هرکی دوست داری چیز بدی نداره که تروخدا منتشرش کن
اون یه مرد با موهای طلایی بود😳محافظ جادوی شفا بخش؟ یعنی نوا واقعا داشت به خواب عمیق فرو میرفت؟ یعنی روح نوا داشت تسخیر میشد؟ ، همه ی اینا تقصیر خودمه، من بودم که این کارو کردم 😔مرده بهم نزدیک شد دستاش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :هی مرد جوون نگران چی هستی؟ معطل چی هستی؟ بلندش کن ببرش اون به تو نیاز داره پاشو این چند سالی که توی بد*ن اون بودم فهمیدم که هیچ کس تو دنیا شبیه اون نمیشه! ، لطفا نجاتش بده باشه! / آرسام :من باید نجاتش بدم؟، من که نمیتونم اونو از خواب بیدار کنم؟؟/محافظ:معلومه که میتونی! به زودی خودت به این موضوع پی میبری، تو تنها کسی هستی که میتونی اونو از این خواب بیدار کنی! تو تنها کسی هستی که میتونی ازش محافظت کنی، ازت خواهش میکنم 🙇( از زبان آرسام ) چرا جلوی من زانو زد، یعنی نوا انقدر براش با ارزشه، اون دختر کسیه که تو دل همه میره و به همه کمک میکنه، سعی میکنه نذاره کسی گرسنه بمونه وسختی بکشه، اما خودش چی؟ اون سختی های بیش از اندازه ای رو تحمل کرده حتی اگه بخاطر اونم باشه، باید به همه کمک کنم باید زنده نگهش دارم جلو محافظ تعظیم کوتاهی کردم همین که خواستم برم یاد محافظ جادوی آب افتادم برگشتم سمتش که محافظ گفت :من مراقب لوئیس هستم مرد جوان برو باید نوا سالم باشه، /آرسام :لوئیس؟ /نگهبان :آره لوئیس برو /آرسام :باشه چشم به سمت بیرون غار رفتم.. زمین به طرز عجیبی داشت یخ میزد!.. اینا چه معنایی دارن؟
یعنی چی؟.. مثل دفعه قبل پریدم توی آب! آب ها خود به خود یخ زدن؟ اینا همه اش بخاطر نواعه؟.. به چهره بقیه خیره شدم همه تعجب کرده بودن!.. آسمون؟!... مه اون داشت کم کم ناپدید میشد!.. یعنی کل نیرو واقعا دیگه درون جعبه ذخیره شده؟.. روح نوا داره بیشتر عذاب میکشه!... نه من باید نجاتش بدم! به سمت جمعیت رفتم... به چهره اما هانا خیره شدم و گفتم :خواهش میکنم یه اسب بهم بدید، خواهش میکنم! /هانا :آروم باش پسرم برو سمت شهر... طرف های قلعه.. اسب های زیادی وجود دارن.. میتونی ازشون استفاده کنی! /آرسام :ازتون ممنونم 🙇همبن که خواستم برم جولی به سمتم اومد /جولی :آرسام چه اتفاقی افتاده؟... چی شده؟... نوا چش شده؟.. خواهش میکنم حرف بزن پسر! /آرسام :ببین جولی وقت زیادی نداریم که توضیح بدم.. اگه میخوای باهام بیای.. پس راه بیوفت دنبالم.. اگه نمیخوای همین جا بمون.. من باید نوا رو ببرم به قصر میفهمی؟... و بعد راهشو کشید و رفت /جولی :آرسام.. صبر کن!... آه پسره ی کل*ه ش*ق.. ( از زبان آرسام ) مثل دیو**ونه ها توی شهر میدویدم... به سمت قلعه رفتم.. راست میگفت اینجا اسب های زیادی وجو دارن.. به سمت یکی شون رفتم... سوارش شدم.. نوا رو سفت توی ب*غ*ل*م گرفتم افسار اسب رو کشیدم و به سمت ورودی جنگل رفتم... خدا، خدا میکردم که بتونم رد بشم... آروم، آروم ازش عبور کردم 😳
بلاخره تونستم... اسب رو با سرعت بیشمار به سمت قصر هدایت کردم... از دروازه اصلی شهر گذشتم و رسیدم به شهر... توی شهر همه با حیرت به من و نوا نگا میکردن، اما من توجهی نکردم به سمت در اصلی قصر رفتم.. نگهبان ها همین که منو دیدن تعظیم کوتاهی کردن و درو باز کردن،. بمی از نگهبان ها به طرف قصر رفت، فکر کنم رفت تا به ملکه و پادشاه خبر بده، برام اهمیتی نداشت چی کار میکنن.. پله هارو سمی به دو طی کردم.. با تمام سرعت به سمت اتاق نوا رفتم.. باید ع**ش*ق واقعی نوا رو پیدا میکردم... چقدر احم**قانه رفتار کردم، چرا گذاشتم این اتفاق بیوفته.. تو افکار خودم غرق شده بودم که صدای عالیجناب منو از افکارم در آورد /پادشاه :آرسام، چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ نوا کجاس؟ حالش چرا بد شده؟ حرف بزن پسر جون به لبمون کردی! / آرسام :متاسفم 😔همش تقصیر منه،.. ببخشید که نتونستم از پرنسس محافظت کنم!.. متاسفم! منو ببخشید سرورم 😢😔 خواهش میکنم، معذرت میخوام /پادشاه :هی بچه این کارا یعنی چی؟.. بلند شو.. تو یه مردی، بلند شو! در واقع تو به خوبی از نوا مراقبت کردی!..این ما بودیم که نتونستیم ازش محافظت کنیم تو بیشتر از هر کس بهش اهمیت دادی! تو غم ها و شادی هاش شریکش شدی! بهش امید به زندگی دادی!.. بچه جون تو تنها رفیق و هم**دم دخترم شدی..
پس هیچ وقت نگو تو مقصری!.. ولی یه سوال نوا که هنوز 19سالش نشده چطور به خواب عمیق فرو رفت؟ اون 18سالشه نه 19 /ملکه :یادت رفته اگه زودتر جادو روش اثر کنه.. زودتر به خواب عمیق فرو میره! /قلبم درد گرفت یعنی چی آرسام پسر همه اش بخاطر توعه میفهمی 😔/ملکه :مادر فدات بشه!.. الهی مادر قربونت بشه.. دختر قشنگم.. دختر خوشگلم.. فدای اون لبخند هات بشم من!( مود مامانا وقتی مریض میشیم 😐💔) /پادشاه :بس کن الیزا، اون حالش خوب میشه! /ملکه :چی میگی رابرت 😢بچم چجوری خوب میشه هان، تو که مادر نشدی بفهمی من الان چی میکشم( جمله معروف مامانم خطاب به بابام 😐💔)( یعنی من موندم حتی یه ملکه هم اینو به شوه**رش میگه 😐💔) وای مادر فدات بشه!.. الان کجاست آرسام؟.. بچه ام کجاست 😢/آرسام :من پرنسس رو گذاشتم توی اتاقشون 😔 /ملکه :آخ دخترم 😢( خوبه حالا توهم 😐) /آرسام :عالیجناب میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ /پادشاه :بله بفرمایید /آرسام : سرورم!.. شما کسی رو نمیشناسید که پرنسس نوا ع*ا*ش*ق**ش*و*ن باشن؟ /پادشاه :چرا یکی هست!( از زبان آرسام) وقتی گفتن یکی هست قلبم به درد اومد! ولی مجبورم بودم که بپرسم کی پس پرسیدم :کی؟ /ملکه :خودت😢/آرسام :جانممم؟ 😳 من؟ 😳/ملکه :آره خود، خودت 😢 سرخ شده بودم یعنی چی من؟ آه بیخیال چرا من؟ سرمو انداختم پایین و...
گفتم :چرا این حرف رو میزنید؟ /پادشاه : پسر ما میدونیم که شما دوتا ع*ا**ش*ق هم هستید، پس لطفا قضیه رو نپیچون( آرسام کله پ*و*ک این پدر دختره فهمید تو نفهمیدی 😐 یعنی خاک دوعالم رو سرت 😐)همه میدونن تو چه حسی به پرنسس داری، از وقتی دیدمت اینو از تو چشمات خوندم!/سر در نمیارم، ق*ل*ب*م میگه آره اونو میخوام، اما مغزم فرمان میده نه آرسام شاید داری اشتباه میکنی، نباید یه عضو از خانواده سلطنتی رو 💏 اگه اشتباه کنیم خیلی بد میشه، اما اگه واقعیت داشته باشه چی، ما وقت زیادی نداریم.. چون پادشاه و ملکه هم راضی به این کار هستن یعنی انجام بدم( الان بچه ها دارن ذوق میکنن و میگن اولین صحنه تو داستان های نوا😐 میخواید وسطش همه چیو بهم بریزم 😈😀) به سمت امپراطور رفتم تعظیم کردم و گفتم قربان اگه شما موافق باشید من این کارو انجام میدم /پادشاه :معلومه که موافقم، من میدونم که در انتخاب تو هیچ شکی نیست!( چه زود پسر خاله شد 😐😂) به طرف اتاق نوا رفتم درو باز کردم و بعدش بستم به سمت تختش رفتم و در گوشه ی تختش نشستم شروع کردم حرف زدن باهاش /آرسام :سلام بانوی زیبای من! میدونی دلم برات تنگ شده! ، حتی برای چند دقیقه! میدونی چقدر م*ی*خ*و*ام*ت( عررر😐😂) ببخشید که نتونستم ازت مراقبت کنم، 😢ببخشید که در همون اولین دیدار یه د*ل نه صد دل ع*ا**ش*ق*ت شدم 🙂😢
دستشو آروم گرفتم و بردم سمت ❤و بعد ادامه دادم میبینی؟ این ❤ فقط برای شما می**تپه! برای بانوی من! اگه شما نباشید منم نیستم و، وجود ندارم بانو! ، مقصر همه ی این اتفاق ها منم میدونم! بانوی من میشه بیدار بشی 😢 میشه؟ آروم نفس عمیقی کشیدم وقتش بود خم شدم و...( خودتون میدونید دیه😐) ازش جدا شدم پس از چند دقیقه دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد!.. میدونستم که اینجا فقط منم که ❤ بهش وصله! ببخشید که اون کارو کردم معذرت میخوام!.. دست نوا رو از روی ❤ برداشتم و کنارش گذاشتم همین که خواستم پاشم دستم توسط یکی کشیده 😳نزدیک بود بیوفتم روش که بازم lipsم رفت رو lipsش متعجب داشتیم به هم نگا میکردم! بانوی من! اون بیدار شده بود یعنی من تونستم؟ یاخدا یعنی اونم ع*ا*ش*ق منه؟ یه صدم ثانیه هم نشد از روش بلند شدم و سرمو اون وری کردم قرمزه، قرمز شده بودم نمیتونستم به چهره نوا نگا کنم😶، چه گندی زدم الان بیا جمعش کن، آه پسر همیشه خراب میکنی 😩 گفت یه بار این کارو انجام بده نگفتن که دوبار 😪/نوا :آ.. آرسام 😶/حالا چی بگم 😓 سرمو انداختم پایین و گفتم ج*ان*م! چیز یعنی بله 😶😓/نوا :ببخشید بابت الان معذرت میخوام /آرسام :اشکالی نداره .. چیز یعنی اشکال داره یعنی نداره 😶😓/نوا :آرسام؟ 😶/آرسام :بله /نوا :d*و*س * tt دارم 😶 /سرخ، سرخ شده بودم وای خدا این چه حسیه اخه به عنوان یه پسر 21ساله خیلی برام عجیب بود!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی عالی بود
بر.گا.م ریخت
آجی پارت بعد؟؟؟
سلام اجو اصفهانیم زیاد وقت نمیکنم ولی اگه وقت کردم میذارم
باشه آجی خوش بگذره
ممنون اجو، امروز میذارم دارم مینویسمش
عالی اجی خوشگله
مرسی فدات بشم من ❤🙂
عيدت مبارک باشه اجوی نازم ❤
همچنین
عالیبییییی بود
مرسی عزیزکم ❤🙂
عيدتم مبارک باشه ❤
وای خیلی رمان.تیک بود
عالیییی بود
مرسی عزیز دلم ❤😊
با این پارت از داستانت منو تشویق کردی به عا*شقانه کردن یکی از پارتای جاسوسان نامحسوس
اووووو 😄
عاشق داستانتم حتما این کارو بکن اجو ❤😀
ممنون❤️
عيدت مبارک اجو جونم❤🙂
مرسی آجی قشنگم عید تو هم مبارک💕
چقدر قشنگ بود😍❤️
بخدا اگه ادامهش ندی باهات قهر میکنم😁
مرسی خوشگل من 😙
نه بابا این چه حرفیه معلومه که ادامه میدم 😀
خواهش
مرسیی
واییییی نوا🥺
تو موفق شدی دوباره منو گریه بندازی😭
بلاخره اتفاقی که منتظرش بودم افتاااااااااااد
قربونت بشم من ❤😀
🤍