ماریا دختری که با گرگ میرقصید

ماریا دختری ۱۵ ساله است که در کلبه ای کوچک در کوه زندگی می‌کند. ماریا پدر ندارد و با مادرش و مادربزرگش زندگی می کند. نام مادرش "روزیتا هست. (شب) ماریا:چی؟؟ مامان داره چی میگه ؟ درسته ماریا فالگوش وایستاده بو و حرف های مادرش را گوش می‌کرد.

روزیتا:مادر متأسفانه برای وعض تحصیل ماریا مجبوریم به شهر نقل مکان کنیم . ماریا:وای نه من نمی خواهم از اینجا بریم ...اون شب ماریا یکی از بدترین شب های زندگیشو تجربه کرد ماریا:چی؟؟این صدای چیه !؟ ماریا با گله ای از گرگ ها که به سمتش حمله ور شدند رو به رو شد..

ماریا مات زده به گرگ ها نگاه می‌کرد و ناگهان از ترس بیهوش شد اما وقتی از خواب بیدار شد دیگر روی تخت نبود... ماریا :چی شده اینجا دیگه کجاس من کجااام ؟؟؟ پَگ"یکی از گرگ ها": خوش اومدی یه ماسک میخوای ؟ ماریا:چییی؟؟تو منو آوردی اینجا ..همین الااان من را برگردون .

پَگ : آهای آروم باش ، کاری که بهت میگم رو انجام بده ..اول یه ماسک انتخاب کن و بزار روی صورتت ! همین که گفتمم ماریا :خب باش ...اون یکی رو بهم بده

ادامه دارد..... منتظر پارت ۲ باشید