
سلام. این اولین تست منه. اول تست رو بخونید فکر می کنید راجب اژدها سواران نیست ولی هست از تست پارت دوم میفهمید. داستان از زبان یه دختری به اسم اسکایلار هست فعلا بعدا یکی دیگه. این ماجرا ها ۶ سال قبل از فیلم اول هست.

سلام، اینجا fury هست (fury به فارسی یعنی خشم) یک جزیره خوش آب و هوا کلا یه جای بهشتی. فقط دو تا مشکل داره. یکیش اژدها ها هستن. یکی دیگه بچه های اینجا از ۷ سالگی دیگه بچه به حساب نمیان و تو جنگ و چیز های اینشکلی شرکت می کنن که یعنی بنده ۱ سال هست که آدم بزرگم و یه بی عرضه هستم. کشتن اژدها اینجا همهچیز و من اصلا بلد نیستم. گفتم که من دختر رئیس قبیله هستم؟ باید خودم رو به پدرم و قبیله صابت کنم. باید یه ستاره دنبالهدار بگیرم، افتخار زیادی داره. هیچ وایکینگی تا به حل یکی نگرفته. اگه من اولین وایکینگی باشم که یکی بگیره ، زندگیم از اینرو به اونرو میشه. شاید بپرسید که یه ستاره دنبالهدار به چه دردی میخوره. به این درد می خوره که اگه یکی بگیرم و بزارم تو سالن بزرگ شهر ، اژدها ها دیگه به قبیله نزدیک نمی شن. همونطور که داشتم تو جنگل راه می رفتم به این فکر می کردم که اگه ستاره دنبالهدار رو بگیرم چی میشه. هرچند اگه یه خشمروز بزنم بیشتر به دردم میخوره ولی همونطور که گفتم نمیتونم اژدها بکشم. بلد نیستم. ستاره های دنبالهدار خیلی شبیه خشم روز هستن. هردو نور بنفش شلیک می کنن یا انفجار پلاسما، و هردو سفیدن. وقتی هم که میان صدای مخصوصی تولید می کنن. یه ستاره دنبالهدار دیدم. تنها سلاحی که داشتم یه چاقو بود. با تمام قدرت بهش پرتاب کردم. یه اشتباه بزرگ، اون یه خشم روز بود. و خورد به دمش (همونطور که هیکاپ دم بی دندون رو در آورد ولی اسکایلار دم خشم روز رو زخم کرد که تا چندروز نتونه پرواز کنه و اینم بگم که خشمروز مثل خشم شب فقط ۱ دونه مونده) دیگه نصفه شب بود و من رفتم خونه. طبق معمول پدرم باهام دعوا داشت که چرا اینقدر دست و پا چلفتی هستم و به عنوان دختر رئیس قبیله باید بهتر باشم و... فردا صبحش رفتم دنبال اون خشم روز بگردم. تو راهه پیدا کردنش هی با خودم میگفتم من چه قدر بدبختم، مردم جوراب گم می کنن من یه اژدها. چند تا درخت شکسته دیدم،با خودم گفتم که حتما این مسیری هست که اون خشمروز موقع زمین خوردن به جا گزاشته. دیدم تو یه گودال تقریبا بزرگ با یه دریاچه کوچیک افتاده و خوابیده.(تو عکس گزاشتم اون گودال رو) وقتی رفتم اونجا با خودم یه تبر برده بودم. اون تبر یادگار مادرم بود، قبل از اینکه توسط بزرگراه ها به قتل برسه. اون تبر رو جلوی صورتش گرفتم. یهو بیدار شد و قلبم از ترس ریخت. انگار تسلیم شده بود چون تکون نمی خورد(عکس خشم روزه و هم گزاشتم). یه غرش خفیف کرد به معنا اینکه بکش منو. گفتم بهش:《 نه من تو رو نمی کشم. میخواستم تو رو بکشم ولی الان که تورو میبینم راستش، دلم برات میسوزه. منظورم اینه که شما ها رو ما خیلی کشتیم. چاره ای ندارین به ما حمله کنین. واقعا از طرف وایکینگ های دیگه متأسفم. هرچند که اونا نیستن. من این بلا رو سرت اوردم. بهت قول میدم که حالت رو خوب می کنم.》از دریاچه یکم اب خنک اوردم و ریختم رو زخم هاش. خون هاشو با برگ پاک کردم و با برگ های بزرگتر پانسمان کردم. از اون روز به بعد هرروز می رفتم پیشش و پانسمان رو عوض می کردم. چند روز گذشت و حال خشمروز بهتر شد. به این نتیجه رسیدم که اینجوری نمیشه صداش کرد پس اسمش رو گزاشتم نایتستار. به معنا ستاره در شب چون اولین بار که دیدمش فکر کردم یه ستاره تو شبه. حالش که خوب شد با هم دوست شدیم. روزا میرفت پرواز می کرد و کار های خودش رو می کرد و شبا با هم وقت می گذروندیم.
هرچند اون حرف نمیزد ولی دیگه کاملا منظورش رو میفهمیدم. تو قبیله همه فکر می کردن من یه دست و پا چلفتی هستم. یه شب پدرم کنجکاو شده بود من کجا میرم پس دنبالم اومد ولی مخفیانه. اتفاقن همون روزی که من میخواستم با نایتستار دیگه برای همیشه برم. رفتم به قرار گاه همیشگی مون، داد زدم:《نایتستار بیا بیرون، وقت برای قایموشک بازی نیست، باید از اینجا بریم، برای همیشه.》 بابام از بوته ها پرید بیرون و با طعنه گفت اینجوری که خیلی بد میشه خاعن بدون خبر بزاره بره.(چون میخوام دیالوگ طولانی اینجا بزارم واسه اسکایلار از ♧این نشان استفاده می کنم و برای پدرش ♤) ♧ اوه سلام پدر حالتون چطوره؟ متوجه اومدنتون نشدم. چه خبرا؟😟😬🥴 ♤با کسی میخواستی بری سفر خاعن؟😤😡 ♧من؟ سفر؟ نه بابا! 😖 ♤اِه؟ پس نایتستار چی اون دوست خشمروزت؟🤨😠 ♧من؟ خشمروز؟ دوست؟ نه بابا من اصلا نمیدونم خشمروز چه شکلیه😆 ♤مطمئنی؟ چون من این خشم روز به اسم نایتستار رو گیر انداختم و دیدم تو هرشب میای جنگل سوارش میشی و باهم پرواز میکنین. خیلیم دوستانه؟ ♧پدر حق با شماست. باید زودتر بهتون می گفتم. ولی واقعا نمیدونستم چجوری. میدونید راستش.😭😱😓 ♤۷۰۰ سال پیش دختر رئیس قبیله یه همچین کاری مثل تو کرد. جرم های سنگینی هستن. دروغگویی به قبیله، دوستی با اژدها، نکشتن اژدها وقتی فرصتش رو داشتن😏 ♧پس عصبانی نیستید؟😊 ♤البته که هستم، و تو قراره دقیقا مثل اون محاکمه بشی😡😡😡😡😡👿😈 ♧پدر ولی...😳 ♤شرایط ساده هست. تو با من مبارزه می کنی، در هر صورت چه برنده بشی چه نشی از قبیله اخراج میشی. اگه برنده بشی کشته نمیشید😤😡😠🤬😠😤😠😡😤🤬🤬
پریدم بقل پدرم و گردنش رو با دستم ماساژ دادم(البته انگار ماساژ داد. کارمن سندیگو رو دیدید؟ وقتی شدوسان بقیه رو با نینجا کاری بیهوش میکنه؟ اسکایلار همینکار رو کرد ولی با این تفاوت که ۱۰ دقیقه بعد بیهوش میشن) پدرم من رو پرت کرد اونور و گفت بجنگ! گفتم ولی من با شما نمیتونم بجنگم. ♤چرا ترسیدی؟🤬👺 ♧نه! شما پدر منین😞 پدرم یه اشاره کرد و شمشیر گزاشتن جلو سر نایتستار ♧باشه! باشه! می جنگم😭😭😭 پدرم با یه گرز بهم حمله می کرد و من با یه تبر جلوش رو می گرفتم. تقریبا ۱۰ دقیقه شده بود و من دیگه با تبر یه جوری که صدای بلندی بده ولی محکم نباشه زدم تو سرش. بیهوش که شد فقط برای ۳ دقیقه بود چون محکم ماساژ نداده بودم.(دوستان یادم رفت بگم تبر رو تو سرش نزد، دیدین وایکینگ ها یه کلاه های عجبی غریب دارن، ازد تو کلاه باباش و آروم ولی پر صدا) انقدر ناراحت شدم که نکنه بلایی سرش آورده باشم رفتم پیشش نشستم و گریه کردم. اشکم ریخت رو لباسش. یکم که گذشت به هوش اومد و من رو پرت کرد اونور. دستش رو گزاشت رو شونم و گفت:《تو برنده شدی، بی گناهی ثابت شد. ولی تبعید میشی. خودت و اون اژدها. یادت باشه تا ۵ سال دیگه حق نداری پات رو تو این جزیره بزاری. 》سوار نایتستار شدم و با هم پرواز کردیم . وقتی که میرفتم صدا مردم رو میشنیدم که میگفتن تو یه خاعنی، اجازه ورود نداری. صدای پدرم رو که شنیدم که گفت تا اون اژدها رو نکشتی برنگرد تبر یادگاری مادرم رو به سمتم پرت کرد. گرفتمش. تا یه سال هر کشتی دشمنی که میومد رو غرق می کردیم. یه جوری که من و نایتستار رو نبینن. اکثر اون ها برای گیر انداختن من و نایتستار به قبیله حمله می کردند. گهگاهی هم وقتی کسی تو روستا در خطر بود نجاتشان می دادیم. تا وقتی که پدرم متوجه شد و من و تا ۷ کیلومتری جزیره ممنوع کرد. بعد از اون یه روتین عادی بود. ۹ سالم بود و تنها با نایتستار تو جنگل زندگی می کردم، گاهی اوقات آتشفشان ها رو متوقف می کردم، بعضی وقت ها تو طوفان گیر می افتادم. زندگی تو ۴ سال بعدی تبعیدم یه روتین بود. روز ها تمرین مبارزه می کردم، پرتاب تبر، یه بازی داشتیم من تبر رو جایی که می خواستم پرت می کردم و نایتستار برام می آورد. شب ها غذا می خوردیم و پرواز می کردیم. گاهی اوقات درد و دل می کردم. ۵ سال تبعید گذشت.

داشتم میرفتم سمت قبیله. تصمیم گرفتم تا ۱ روز تو اتاقم قایم شم ببینم همه چی مرتبه یا نه. کلا یه آدم جدید شده بودم.(آدم جدید وایسید تا شخصیتش رو توضیح بدم، چیز های مبارزه اش مثل آسترید و اخلاقش بین هیکاپ و مالا. اگر نمیدونید مالا کیه عکسش رو گزاشتم) تو اتاقم که قایم شده بودم نایتستار دنبالم اومد. اول با عصبانیت بهش گفتم بره بیرون. ولی با یه غرش عجیب گفت خطرناکه من اینجا تنها بمونم پس اون پیشم میمونه. بهش گفتم باشه بعد اه کشیدم. بعد با جدیت بهش گفتم هر جا من رفتم تو هم میای. ۱ دقیقه هم نگزشته بود که پدرم دراگو Dragoو دوستش میلدر Milder اومدن تو و حرف میزدن.(برای دراگو از ♤و برای میلدر از ¤) ¤این برکی ها هم برات مشکل ساز شدن ♤اره یه هفته هست که هر اژدهایی رو که اسیر می کنیم آزاد می کنن. موندم چی کارش می کنن؟ ¤دامپنات و فورک(dumpnut and fork) رفته بودن جاسوسیشون. میخوان ارتش اژدها درست کنن. ♤این که خیلی خوبه با هم متحد میشیم. ¤زوق نکن. یادت نیست یهبار به برک حمله کردیم. استویک کینه جو رو یادت رفته؟ ♤حتما واسه انتقامه. بدبخت شدیم. ¤غم به دلت راه نده. ما یکی رو لازم داریم که بتونه اژدها تربیت کنه. ♤من از Skylar عذرخواهی نمیکنم ¤بابا، اون با اینکه تبعیدش کردی تا یه سال وفادار بود و جلو کشتی دشمن رو می گرفت. ♤با این حال اول به ما خیانت کرد ¤هر طور راحتی دختر تو هست. من میرم بخوابم (اسکایلار خیلی عصبانی، خجالت زده و ناامید بود) نایتستار Nightstar تلاش کرد حالم رو بهتر کنه. گفت یه نامه بنویسم همین کار رو هم کردم. پدرم داشت آتیش رو درست می کرد که من رفتم پایین تو اینه منو دید. خواست با شمشیر بزنه تو سرم تا منو بکشه ولی من با خونسردی دسته شمشیر رو ازش گرفتم و پرتش کردم تو جا شمشیری. با عصبانیت گفت اینجا چی کار می کنم. نایتستار چرا زندس... گفتم که گفتن این کلمات برام سخته. این نامه رو بخون. پدرم نوشته های منو با صدا بلند خوند:《سلام پدر. این منم، اسکایلار. میدونم گفتی تا نایتستار رو نکشتم اجازه ورود ندارم، ولی اون هزاران بار جون منو نجات داده. من اونو دوست دارم. بدون اون نمیتونم زندگی کنم. الان دیگه ۱۴ سالمه ولی فکر نکنم برات مهم باشه. منو ۸ سالگی تبعید کردی. حرف های تو و میلدر رو امروز شنیدم. میدونم منو نمیبخشی. من تو رو میبخشم. تو پدرم هستی. تبعیدم که کردی هر شکل مبارزه با تبر بود رو یاد گرفتم. بحث و تغیر نمیدم. میخوام برک رو از بین ببرم. تنهایی با نایتستار. یه سال به من فرصت بده تا ارتش اژدهای برک رو نابود کنم. بعد شما بیاین و حمله کنین. خواهش می کنم. باید خودم رو ثابت کنم.》به پدرم گفتم:《خواهش می کنم یه فرصت بده》گفت :《 ۱ سال فرصت میدم تو دخترمی و هر بچه ۸ ساله که تبعید میشد ۱ ماه نشده میمرد. بهت این فرصت رو میدم. اگه برک رو نابود کنی، اجازه ورود رو داری》داد زدم ممنون و سوار نایتستار شدم تا برک رو پیدا کنم. انقدر هیجان زده بودم نقشه یادم رفت.

مونده بودم بدون نقشه چجوری برک رو پیدا کنم. همونطور تا افق پرواز کردیم. بعد از ۳ روز پرواز یکسره یه کشتی دیدیم. یه آدمی به اسم تراک اونجا بود. بهم یکم غذا داد ولی بعد زندانیم کرد. بعد اومد به نایتستار غذا های خوشمزه داد. وقتی که رسیدیم به یه جزیره تراک گفت:《ای شکنجه دهنده اژدها، به جزیره مدافعان بال خوش آمدی. اینجا اژدها تو از دست تو آزاد میشه و تو دربند.》گفتم:《من شکنجه دهنده اژدها؟ نایتستار از دست من آزاد شه؟》تراک گفتم حرف هام رو برای ملکه مالا نگه دارم. منو با یه دارت بیهوش کرد. بعد که بهوش اومدم انگار ملکه مالا کنارم بود و داشت تلاش میکرد کاری کنه که نایتستار از دست من فرار کنه! فهمیدم اونا از شکنجه دادن اژدها بدشون میاد و طرفدار اژدها هستن. شاید به یه نوعی کمکم کنن تا ارتش اژدها برک رو آزاد کنم. من رو بردند به دادگاه. تبر مادرم رفت دست مالا. مالا گفت که اگر حقیقت رو نگم تبرم رو میشکنه. و گفت که اینجا یه مرد کور هست که میتونه از تون صدا آدم بفهمه دروغ گفته یا راست.(همونطور که تاف تو اواتار انگ میتونه). بهم گفت کل داستان رو بگم، چجوری نایتستار رو دیدم، و چجور از اینجا سر دراوردم. همه چیز و گفتم. وقتی داستان به اونجا رسید که پدرم و قبيله راجب نایتستار فهمیدم اشک از چشم هام می ریخت. تلاش کردم جلوش رو بگیرم ولی نشد. مالا گفت:《داستان قشنگی بود. حیف که خیالی هست.》 اون مرد کور گفت:《سرورم، ممکنه عجیب به نظر بیاد ولی دختره داره راست میگه.》مالا گفت که طبیعتا من دروغگوی خوبی هستم. گفتم من الان در دادگاه هستم. اون مرد کور گفت که دارم راست میگم و واقعا راست بود. مالا گفت که یه دروغ بگم. گفتم مالا لباس قرمز پوشیده. اون مرد کور گفت دروغه. مالا بلند شد و با مهربانی به من گفت:《ببخشید که با تو بد رفتار کردیم، تو واقعا دوست اژدها ها هستی. اگر اشتباه نکنم تو الان ۱۴ سالته. باید یکی رو داشته باشی مراقبت باشه. میتونی من رو به عنوان مادرت فرض کنی. این نقشه تمام مجموع الجزایر هست. برام نامه بفرست. منو در جریان بزار. دوست دارم تو رو اینجا نگه دارم ولی همونطور وز داستانت فهمیدم باید تنهایی برک رو نابود کنی. یادت نره نامه هرشب با تریبل ترور ها برام بفرست تا جواب منو دریافت نکردی جواب نده. برات ارزو موفقیت دارم.》 پریدم تو بقلش و ازش تشکر کردم. واقعا چیزی رو به من داد که خیلی وقت بود که میخواستم. محبت. با کمک اون نقشه برک رو پیدا کردم. حالا باید جاسوسیشون رو کنم تا نقطه ضعف اونا رو پیدا کنم و به پدرم اطلاع بدم.

این تست تموم شد و این هم عکس شخصیت ها. تو تست بعدی با عنوان اژدها سواران پارت ۲ (دوست یا دشمن) راجب سردرگمی اسکایلار راجب هیکاپ هست. امیدوارم لذت برده باشید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی باحال نوشتی ، فقط زیادی از اژدها سواران اصلی کپی کردی . یکم دیالوگا و اتفاقات تو داستانو متفاوت با فیلم بنویسی بهتر میشه 🙂
عــــالـــی بود👏
به داستان منم یه سر بزن 😉