داشتم از پله ها می رفتم بالا ... نمیدونم اگه جواب رد بده چی میشه ....یهو تعادلم رو از دست دادم اما خودمو نگه داشتم .... به بالا خیره شدم ....تو ذهنم هر چی خاطره داشتم باهاش رو به یاد آوردم.... احساسی که من تجربه کردم با من چی کرده ....اون آدرین مغرور چی شد .....نمیدونم چرا تا قبل از این خوب بودم اما.....اما الان انگار احساس می کنم می خوام چیزی رو از دست بدم چیزی که مدت هاست برام مثل یه مرواریده ...... مرینت : ۵ روز گذشته و من هنوز نمی دونم چی باید کنم ....هنوز تصمیمی نگرفتم ...اما خیلی ذوق داشتم .....از یک طرف هم خیلی دوستش داشتم نمی دونم چرا ....من که ازش متنفر بودن پس چی شد ...اصلا من چرا این حرفو بهش زدم ....همینجور با خودم کلنجار می رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت لوسی بالا سرم بود .....خوشبحالت لوسی....... تو یه گربه ای و گربه ها درگیر این مسائل نیستن که آیندشون قراره چی بشه و نمی دونن چند تا راه هست چون همش یک راه رو می رن و انتخاب می کنن اما انسان ها همش بین دو راه که آیندشون رو مشخص می کنه می مونن.... از جام بلند شدم موهام رو دادم پشت گوشم و رفتم پایین دیگه تقریبا وقت شامه .... کسی پایین نبود ....طبق معمول نودلی از یخچال برداشتم و سرد سرد شروع کردم به خوردنش .....* فردا*
طبق روند روزارنم تنهایی صبحونه خوردم لباسامو پوشیدم و کفشامو پام کردم و رفتم بیرون ......ای وای کیفم یادم رفت ..... بدو بدو عین چلا رفتم کیفمو آوردم و بدو بدو اومدم پایین اومدم پایین.....واییی موهام به. ریخت اما وقت ندارم ..... بدو بدو از خونه زدم بیرون به سمت متر در حالی که می تونستم ماشین بیارم همه تو مترو چشم گرد به من زل زده بودن البته خودم می دونم قیافم اونجا عین چی بود * شرکت * اینمو در آوردم که حداقل با این وضع نرم بزور موهامو مرتب کردم و رفتم داخل همه چی طبق معمول بود به چند تا از همکارا سلام کردم و رفتم طبقه بالا و رفتم تو دفتر کارم درو باز کردم ..... نشستم برای طراحی ................چند ساعتی گذشت که در اتاق کارم زده شد تعجب کردم آدرین بود .....حتما اومده بهم سر بزنه آدرین : می بینم داره خوب پیش میره مرینت : اوهوم آدرین: خب من دیگه برم مرینت : میدونستم برای چی اومده بود .....معمولا وسط کارم مزاحمم نمی شد .....از عرق سرد پیشونیش می تونستم دستشو بخونم و واقعا هم نامردیه بخاطر از خود گذشتگیش ردش کنم پس فکر کنم نتیجم معلوم شد حداقل شاید.......شاید اون تونست منو درک کنه و کسی هم مشکلی با این قضیه نداره ....پسسس دیگه فکر کنم کسی هم نیست که مخالفت کنه ....ای وای باید به طراحیم حالا بعدا بهاینا فکر می کنم برسم .........*عصر*
کاغذ هارو جمع کردم که تحویل بدم .....پنجره رو بستم و همه جا رو چک کردم و رفتم بیرون ....بعد تحویل دادن برگه ها به سمت دفتر رفتم ....در زدم آدرین : بفرمایید مرینت : آدرین ..... آدرین : بله کاری داشتی مرینت : خواستم ازت خداحافظی کنم آدرین : اوه باشه مرینت : خب من دیگه میرم ....خداحافظ آدرین : سرمو تکون دادم ....اوهوم باشه خداحافظ مرینت : از تو دفتر اومدم بیرون ......واییی چقدر خونسرد بود ....اما حتی نگامم نکرد ...آه بیخیالش من چم شده این من نیستم و از شرکت رفتم بیرون .....چرخی زدم و به آسمون خیره شدم ..........بریجیت : لباسایی رو از فروشگاه قرض گرفتم .....فروشنده : هی وایسا کجا میری پولشو بده بریجیت : نمی تونم بذارم مرینت با خوشی زندگی کنه و ادرینو ماله خودش کنه پس منتظر باش مرینت کاری می کنم دست به زانوم بیوفتی ......... آدرین : در زده شد ....مرینت بود ....نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم مطمئنم خندش می گرفت اگه براش قیافه ای رو که الان بودم توضیح می دادم ..... جلو اومد اما فقط برای خداحافظی .......عجیب بود معمولا برای اینجور چیزا خیلی بهم سر نمی زد شاید احساسی بهم داشت البته از قیافه سرخش می شد راحت فهمید .....سرمو کردم تو برگه محکم اصلا در نمی آوردم.....
.الان حتما پبش خودش فکر می کنه که من دیگه چه آدمیم..... منم کلمه خداحافظ رو گفتم و رفت .....بعد از رفتنش برگه ها مو جمع کردم وپشت سرش رفتم بیرون خیلی ازش فاصله نداشتم همینطور حدود ۵ دقیقه در حال رفتن بودیم که دیدم لبه خیابون رسیده سرش پایین بود ....حواسش نبود که چراغ قرمز شد و ازش رد که نوری به سمتش تابید نه امکان نداره و داد زدم مرینتتتتت مرینت : سرم پایین بود تو خودم بودم از طرفی برای فردا هیجان زده بودن که یهو نوری تو چشمم تابید و صدایی باعث شد به خودم بیام که دیدم چراغ راهنمایی قرمزه چرا متوجه نشدم که صدایی از پشت شنیدم آدرین: مرینتتتتتتت!!!!!! مراقب باش !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رزی داستان جدیدمو یه نگا بکن
دیدمش عزیزم قشنگ بود 🙂❤