
Hi guys ✨ناظر جون جدت بزار منتشر بشه
تهیونگ اون روز مثل همیشه زنگ تفریح رو بدون اینکه کسی دور و برش باشه و در عین بی حوصلگی پشت سر گذاشت. ظرف غذای قدیمی ای هر روز مادرش داخلش براش غذا می گذاشت رو جمع کرد. اون روز به طرز عجیبی اشتهاش کم شده بود. خیلی سخت بود توی اون سن کم مجبور باشی به مسائلی فکر کنی که وظیفه ی تو نیست، اما تهیونگ شکایتی نداشت. اون عادت کرده بود به همه چیز فکر کنه. به وظایفش عادت کرده بود. به مشکلاتشون عادت کرده بود. اون فقط پونزده سالش بود ولی عادت کرده بود مرد باشه. نگاه همیشه خسته اش رو به ساختمون عظیم و تازه ساز مدرسه ی نظام داد. برای این که بتونه اونجا درس بخونه پدرش زحمت زیادی کشیده بود. اون مرد فقط یک دژبان ساده بود و حقوق قابل توجهی نمی گرفت. تهیونگ می دونست که برای استعدادش توی اون مدرسه ست برای همین هم خیلی سعی می کرد وقتش رو تلف نکنه و حسابی اون استعداد رو پرورش بده. طبیعی بود که بخواد خانوادهش رواز اون وضعیت نجات بده. از روی زمین بلند شد و لباس فرم سورمه ای رنگش رو مرتب کرد و تکون داد. حتی با دیدن اون لباس می شد حدس زد که گرون قیمته و تهیونگ همیشه سعی می کرد توی نگه داریش نهایت دقتش رو به خرج بده. مادرش معمولا یا سر کار بود یا داشت خواهر و برادر های کوچیکترش رو نگه می داشت و طبیعتاً وقت برای شستن با دقت اون یونیفرم رو نداشت و نهایتاً باید از خوابش می زد تا به یونیفرم گرون قیمت پسرش رسیدگی کنه. از مکان خلوتش که معمولا زیر یک درخت کوتاه بید بود بیرون اومد و به سمت مکان تجمع بچه های دیگه راه افتاد. معمولا اشرافی که اونجا درس می خوندن با چند نفر معدود دوست می شدن و کسایی مثل تهیونگ رو کلا آدم حساب نمی کردن. البته سیاست تهیونگ هم صد البته نسبت به اون بچه ها همین بود.
پشت در شیشه ی در سالن مدرسه اعلامیه ای زده شده بود. قرار بود امپراطور برای بازدید از مدرسه بیاد و همه باید با لباس های تمیز و مرتب میومدن. تهیونگ نفس عمیقی کشید و از اونجا دور شد. حوصله هیچی رو نداشت، حتی بازدید مسخره ی امپراطور! درسته که همه ی مردم امپراطور رو دوست داشتن و اون رو مرد با درایتی می دونستن، اما حتی فکر کردن به اون همه تشریفاتی که قبل از اومدن امپراطور باید تحمل می کرد و توشون کار می کرد، واقعا حالش رو بد می کرد. ...... روز بعد به اصرار مادرش حموم کرد و مو های مشکی و شلخته اش رو کمی با آب و شونه صاف کرد. تهیونگ هیچ دلیلی برای اون همه هیجان نمی دید اما مادرش به وضوح خوشحال بود. از وقت خوابش زده بود و علی رغم خستگی، یونیفرمش رو شسته بود؛ برای ناهار فردا غذای مورد علاقه ی تهیونگ رو درست کرده بود و هر جور توجه که تونسته بود رو به خرج داده بود. تهیونگ حس خوبی از اون همه تغییر یکدفعه ای نداشت و ترجیح می داد مثل هر روز با همون مو های نامرتب و یونیفرم خاکی بره مدرسه، اما مادرش کسی نبود که کوتاه بیاد! به محض ورود چشمش به صف های منظم دانش آموزان مدرسه افتاد که مثل همیشه خیلی مرتب و عادی ایستاده بودن و به جلو خیره شده بود. سرعتش رو تند تر کرد و بی سر و صدا به سمت صف خودش رفت. خوشبختانه به خاطر سخنرانی مدیر کسی متوجه تأخیرش نشده بود و تهیونگ تونست بی دردسر توی صفش بایسته. "پس همون طور که گفته شد و می دونید، عالیجناب والامقام امروز برای اولین بار شخصاً به بازدید این مدرسه میان و به هیچ عنوان دوست ندارم بی نظمی ای بین دانش آموزان ببینم؛ اینجا مدرسه ی نظامه و هر کس نمی تونه مهم ترین قانون اینجا رو حفظ کنه، می تونه بره و توی مدرسه های دیگه درس بخونه."
تهیونگ چشم های خواب آلودش رو توی کاسه چرخوند و آه آرومی کشید. واقعاً حوصله ی اون همه حرف بیخود رو نداشت، از دیروز تا اون موقع این چهارمین باری بود که همچین چیزی رو از عوامل مدرسه می شنیدن. بعد از اتمام سخنرانی مدیر و رفتن بچه ها به سر کلاس، بعضی از بچه ها زمزمه های خودشون رو شروع کردن و تهیونگ طبق معمول قدم های سنگینش رو به سمت گوشه ی کلاس که صندلیش بود برداشت. وسایلش رو یک گوشه گذاشت و همونطور که دست هاش رو به عنوان بالش استفاده می کرد سرش رو گذاشت و چشم هاش رو بست تا قبل از اومدن معلم کمی چرت بزنه، البته صدای اون احمق هایی که میز جلو نشسته بودن کارش رو یکم سخت می کرد. "می گن قراره ولیعهد هم اینجا درس بخونه!" "واقعا؟ً مگه اون نباید توی قصر بمونه؟ من شنیدم اون اجازه ی خروج از قصر رو نداره و تا به حال هم از اونجا بیرون نیومده..." تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد؛ چه خزعبلاتی! مگه می شد کسی که قراره مهم ترین مقام کشور بشه، یک ترسو بار بیاد؟ پسر دیگه ادامه داد؟ "واقعاً تا به حال اجازه نداشته بیاد بیرون؟!" "پدرم اینطور می گفت... انگار ولیعهد یک ترسوعه!" تهیونگ سرش رو بلند کرد و نگاه بدی به اونا انداخت. درسته که موضوعی که در موردش صحبت می کردن به اون هیچ ربطی نداشت، اما یکجورایی دوست داشت دهن هاشون رو ببندن؛ هیچ حوصله ی این رو نداشت که ادامه ی بحثشون رو بشنوه. سرش رو بالا آورد و بی حوصله گفت: "هی, بهتره ساکت شید... موضوع مضخرفی رو برای صحبت انتخاب کردید." یکی از پسر ها ابرویی بالا انداخت و سمت تهیونگ خم شد. "هه! ببینید کی داره حرف می زنه؟! یک رعیت پاپتی! به تو هیچ ربطی نداره من در مورد چی حرف می زنم بچه گدا!"
تهیونگ بلند شد و جلوش ایستاد. "درسته. به من هیچ ربطی نداره که شما احمقا دارید در مورد چی شر و ور می گید، اما فکر می کنم این موضوع برای آقای مدیر خیلی جذاب باشه! مخصوصا که بفهمه چند تا احمق دارن ولیعهد رو ترسو خطاب می کنن!" پسر دست هاش رو عصبی روی میز کوبید و یقه ی تهیونگ رو گرفت و اون رو سمت در کلاس برد. وقتی اون رو از کلاس بیرون برد، محکم به دیوار کوبیدش و دو دستی یقه اش رو گرفت. "ببین بچه گدا، اگه خودت نمی فهمی که باید چطور با کسی مثل من حرف بزنی می تونم جور دیگه ای حالیت کنم!" تهیونگ به شدت دست های پسر رو از یقه ی چروک شده ش کنار زد و با اخم به چشم های پسر زل زد. "حوصله ی عوضی هایی مثل شما رو ندارم... دنبال دردسرم نیستم، فقط می خواستم دهناتون رو ببندید، رو مخم بود!" پسر محکم مشتی به صورت تهیونگ زد و هلش داد. "گفتم مثل آدم حرف بزن آشغال! مثل اینکه هنوز حالیت نشده با کی طرفی... بچه ها، بیاید اینجا!" پسر نیشخند کثیفی زد و با چشم هاش به تهیونگ اشاره کرد. "این سگ ولگرد فکر کرده آدمه! بیاید حالیش کنیم کیه و ما کی هستیم." پسر ها تهیونگ رو گرفتن و سمت یکی از کلاس های خالی بردن. ذهن تهیونگ می گفت که باید جلوی همه ی اون احمقای پولدار بایسته و حالیشون کنه که کی سگ ولگرده،اما یاد چیزی افتاده بود که جلوی حرکتش رو می گرفت... تهیونگ کسی بود که با اراده ی پدرای اون احمق ها می تونست برای همیشه تبدیل به یک پادو بشه و این چیزی نبود که پدر و مادرش بخوان. اون ها هر دو به سختی کار می کردن تا تهیونگ توی اون مدرسه ی لعنتی درس بخونه و آینده ای روشن تر از اون ها داشته باشه و تهیونگ نمی تونست به خاطر یک دعوای مسخره بیخیال اون آینده بشه. پس باید تحمل می کرد.
پسر ها بعد زدن چند تا مشت و لگد ولش کردن و به کلاس برگشتن. تهیونگ به سختی نشست و به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد. شکم و سمت راست پهلوش به شدت درد می کرد. مزه ی خون دهن خشکش رو پر کرده بود و می تونست حدس بزنه که گوشه ی لبش پاره شده. با به یاد آوردن اتفاقی که افتاده بود خندید. انگار دیوونه شده بود! برای لحظه ای از همه چیز متنفر شد. از اون مدرسه... از اون اشراف زاده های عوضی... از امپراطور... و حتی از ولیعهد! تهیونگ ترسو نبود. اما مثل یک ترسو کتک خورده بود. دوباره خندید. تا کجا دوام میاورد؟ تا کی می تونست اون وضع رو تحمل کنه؟ چشم هاش رو بست و گذاشت قطره اشکی طول صورتش رو طی کنه. خیلی خسته بود... خیلی... و گذاشت خوابش ببره. هم روح و هم بدنش شدیدا حس می کرد نیاز به استراحت دارن. ... با شنیدن صدای زنگ بلند شد. از درد آخی گفت و با کمک دیوار بلند شد. باید کمی سر و وضعش رو مرتب می کرد. از بلندگوی مدرسه صدایی میومد که نشون می داد برنامه ها دارن شروع می شن. به سمت دستشویی راه افتاد. همه ی بچه ها داشتن بیرون می رفتن و تهیونگ می تونست هیجان توی چهره هاشون رو ببینه... چقدر مسخره! بعد از شستن صورت و تمیز کردن یونیفرمش به سمت حیاط رفت و توی صف خودش ایستاد. همه ی بچه ها بدون کوچک ترین صدایی ایستاده بودن و مدیر با تکبر روی سکوی مرمری مدرسه راه می رفت و از پشت عینک گرد زنگاریش، بچه ها رو زیر نظر گرفته بود. بالاخره ایستاد و سخنرانی رو شروع کرد.
امروز... امروز روزیست که همه ی شما باید بهش افتخار کنید! امپراطور بزرگ امروز در حضور ما هستند و برای دیدن شما تشریف آوردن... کشور مفتخر ما به علت حضور ایشان روز به روز در حال پیشرفته و همه ی شما باید تمامی تشکرتون رو امروز با نظمتون به نمایش بگذارید." بعد از صحبت های مدیر، بالاخره مراسم های تشریفاتی شروع شد و با موسیقی و رژه ی خاص، کلی مرد محافظ و سرباز توی حیاط مدرسه ظاهر شدن و بعد از همه ی اون ها مردی با ابهت که هانگوک سلطنتی به تن داشت ظاهر شد و در کنارش پسری قد کوتاه که ظاهراً هم سن و سالشون بود ظاهر شد. تشخیص این که اون پسر ولیعهد باشه کار ساده ای بود. اما اون چهره واقعاً با چیزی که هر کس می تونست تصور کنه متفاوت بود. با اون لب های صورتی و پفکی و اون صورت بانمک و زیبا باورش سخت بود که اون پسر ولیعهد باشه. اون همه ابهت و وقار در واقع بیشتر بانمکش می کرد و تهیونگ برای لحظه ای حس کرد که خیلی دوست داره لپ های اون ولیعهد بانمک رو بکشه و مو هاش رو نوازش کنه! از افکار احمقانه اش خنده ای کرد و سرش رو تکون داد. اون افکار کاملا غیر ممکن بودن! توی کل مدتی که امپراطور در مورد پیشرفت و نسل آینده صحبت می کرد کل حواس تهیونگ به ولیعهد زیبایی بود که گوشه ای ایستاده بود و با جدیت تمام محیط مدرسه رو زیر نظر گرفته بود. بعد از سخنرانی و نمایش های نظامی بچه های مدرسه به افتخار امپراطور، مدیر لیستی رو به امپراطور داد که به گفته ی خودشون لیست دانش آموزان نمونه ی مدرسه بود و قرار بود امپراطور شخصاً از اون ها تقدیر کنه. تهیونگ چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و پوفی کشید. همیشه میدونست همه چیز اون مدرسه دروغه و باز هم شک نداشت که طبق معمول به جای اون اسم یکی از همون بچه پولدار های لوس توی اون لیسته. امپراطور صداش رو صاف کرد و شروع به خوندن کرد.دانش آموزان برتر سال سوم؛ کیم سوکجین، سونگ هیون ریو، شین گونگچان..." هر کدوم از سال سومی ها به ترتیب بالای سکو رفتن و بعد از گرفتن نشان های افتخار از شاه، احترام مخصوص رو به جا آوردن و عکاس درباری یک عکس دست جمعی از امپراطور، ولیعهد و اون دانش آموز ها گرفت. کنجکاوی تهیونگ برای دیدن چهره ی ولیعهد جلوی دوربین برانگیخته شده بود و همین بود که تهیونگ رو کمی مشتاق می کرد تا ادامه ی اون برنامه ی اهدای نشان رو ببینه. با دیدن دست عکاس ولیعهد لبخندی زد و عکس گرفته شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تست اخرم رو ببینید
پین؟
عالییییییییییییییییییییییییی