15 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 322 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حس میکردم گوشام سنگین شده و قلبم نمیتپه. درست مثل عقب مونده ها سر کج کردم و با امیدی که نمیدونم از کجا نشات میگرفت گیج چی؟ ای گفتم تا شاید حرفش رو عوض کنه، چیز دیگه ای بگه، یا چمیدونم.. تکرار دوباره ی اسم آدرین توسط صداش باعث شد قلبم شروع کنه به تند تند تپیدن. حسگر ها اشتباه نمیکنن، کارمندا میتونستن با استفاده از اسم شرکت از مسئول های ثبت همه ی اثر انگشتا رو بگیرن و با اثر انگشت به جا مونده مقایسه کنن و اثر انگشت آدرین مطابق چیزی بوده که به جا مونده. ولی چرا باید پروژه رعد رو بدزده. نمونه اش که پیش خودشه. شاید فهمیده که رییس این شرکت منم. البته که نه، پس چی میتونست باشه؟ شاید من که نمونه رو بهش دادم پروژه ش رو دزدیده برای شرکت پدرش یا واسه خودش. محکم کوبیدم توی پیوشنیم، آخه آدرین اراده میکرد 10 برابر این پولای ناچیز گیرش میومد معلومه که واسه منفعت خودش نبوده. با اومدن مامان و بابا از فکر بیرون اومدم و برگشتم سمتشون. مامان ترسیده گفت: چی شده؟ فهمیدی کار کیه؟ آروم سری تکون دادم و خواستم از شرکت بیرون بزنم که بابا جلوم رو گرفت: وایسا. کجا میری؟ میخواستم بگم دنبال دزد میگردم ولی با دیدن یکی از کارمندا که عجیب نگاهم میکرد با خودم فکر کردم من چرا باید مجبور باشم توی این سن به بابام جواب پس بدم که کجا میرم؟ با این فکر دستش که جلوی شکمم بود رو پس زدم و بی حرفی از شرکت بیرون رفتم. داخل پارکینگ شدم و از نگهبان خواستم برام سریع یه ماشین بیاره. نگهبان که فهمیده بود عجله دارم دوان دوان اومد و سوییچی سمتم گرفت: بفرمایید. سوییچ اون ماشین تسلائه که اونجاست. نگاهی به جایی که اشاره کرده بود انداختم و در همون حال سوییچ رو گرفتم، با چند قدم به ماشین رسیدم و سوار شدم. بی معطلی با سرعت از پارکینگ شرکت بیرون زدم.
قطرات آب دونه دونه و پشت سر هم روی شیشه ماشین ریختن و نشونه از بارون میدادن. این اولین بار بود که از باریدن بارون خوشحال نشدم و دلیل خاصی هم نداشت. تنها احساسم عصبانیت بود، عصبی بودم و چیزی جز فهمیدن اینکه آدرین این کارو نکرده نمیخواستم. چیزایی توی سرم چرخ میخورد که اعصابم رو بدتر خط خطی میکرد. اگه آدرین واقعا من رو دوست نداشته باشه و دوباره دوستی با من فقط واسه دزدیدن پروژه رعد بوده باشه چی؟ شاید دلیل رفتارای مهربون و مرموزش همینه و مثل پروژه ای که از پدرش دزدید از منم یکی دزدیده باشه. ته دلم بهش اعتماد داشتم، آدرین آدم دو رویی نبود و به محض دیدنش میتونستی به پاکیش پی ببری. دلیلی هم نداشت که بخواد من رو گول بزنه. اون وقتی یه دانشجو بودم که به زور از خرج دانشگاهش برمیومد با خانواده ای که به زور نون شبشون رو داشتن من رو به خاطر خودم دوست داشت، بهش ایمان داشتم و مطمئن بودم حتی اگه کار خودش بوده باشه دلیل داره. با دیدن عمارت آگرشت ترمز کردم و دو دل به چراغای روشنش نگاه کردم. اگه همه ی اینا یه سو تفاهم بزرگ باشه و آدرین همونطور که معلومه از اینکه من صاحب اون شرکتم خبر نداشته باشه من الان با به عنوان مرینت پیشش رفتن و پرسیدن ماجرا خودم رو لو میدم. متفکر دستی به چونم زدم و دنبال راه حلی گشتم. با یاد آوری چیزایی که توی ماشین داشتم حالت استتار رو فعال کردم تا کسی دیدی به داخل ماشین نداشته باشه و تغییر قیافه دادم. لباسایی که پوشیده بودم برام مهم نبود چیه فقط میدونستم که سلیقه مرینت نیست و با ماسکی که صورتم رو پوشونده و دستکشی که کمک میکرد نه اثر انگشت به جا بذارم نه دستم پیدا باشه دیگه کسی من رو نمیشناخت. با این که عصر بود و هنوز یکی دو ساعتی به تاریکی هوا مونده بود ابر ها همه جا رو کاملا تاریک کرده بودن و بارون داشت شدید تر میشد. نگاه از آسمون گرفتم و محتاط پیاده شدم. گوشیم رو به گوشم چسبوندم: الو؟ تموم شد؟_: 5 دقیقه ی دیگه کار داره. کلافه تشر زدم: بهت پول میدم واسه چی؟ سیستم امنیتی این عمارت خیلی قدیمی شده چطور از پسش بر نمیای؟_: راستش همش رو از کار انداختم بجز دوربینا. معلومه مدلشون جدیده از کار انداختن اینا یکم زمان بره. بیخیال گفتم: دوربینا مهم نیستن. گوشی رو توی جیبم گذاشتم و مثل حرفه ای ها از دیوار بالا رفتم و توی حیاط پریدم. از پنجره مطمئن شدم کسی توی هال نباشه و درو باز کردم و داخل شدم. انگار همه توی اتاق خودشون بودن و این به نفع من بود. از پله ها بالا رفتم و گارد گرفته در اتاق آدرین رو باز کردم. آماده حمله و درگیری بودم ولی با دیدن اتاق خالی ماتم برد و همونجا خشک شدم. پس کجاست؟
با صدای آسلی بدنم بی اختیار لرزید: آهای. تو کی هستی؟ سریع بی فکر کردن داخل اتاق آدرین شدم و درو بستم و قفل کردم. بی توجه به سر و صدا هایی که آسلی مبنی بر بودن یه دزد توی خونه راه انداخته بود و سعی میکرد درو باز کنه پنجره رو باز کردم و با دستام ناودون رو گرفتم و تا پایین سر خوردم. پام که به زمین رسید کلاهم که داشت باعث خفگیم میشد رو برداشتم و سریع قبل از اینکه دیر بشه با دو از خونشون بیرون زدم و سوار ماشین شدم. همونطور که سعی در روشن کردنش داشتم برای خودم دلیل های احتمالی چیدم که چرا آدرین خونه نیست و زورو بازی من بی نتیجه موند. آدرین: بارون که شروع به باریدن کرد از خونم بیرون زدم تا یکم هوا بخورم. قطره بارونی که روی صورتم افتاد یاد مرینت انداختتم. انگار واقعا بارون میتونه قشنگ باشه؛ فقط باید دلیلش رو پیدا کنی. مرینت من رو پیدا کرده بود و من هم بالاخره اون رو... با این فکر سریع گوشیم رو بیرون اوردم و با لبخندی که نمیتونستم کنترلش کنم توی صفحه چتش رفتم و تایپ کردم: بارون رو دیدم و یاد تو افتادم... نه این خوب نیست، نمیگه سلامت کو؟ پاکش کردم و از اول شروع به تایپ کردم: سلام... دستم بالای کیبورد گوشیم بی حرکت موند. سلام چی؟ اه! دوباره پاکش کردم و اینبار چیزی رو نوشتم که توی دلم میگذشت: یه قطره بارون یادم اورد که چقدر دلتنگتم. دوست دارم زیر یه بارون دیگه هم باهات خاطره داشته باشم. من و تو کنار رود سن. بعد از فرستادن پیام چند ثانیه خیره به گوشی منتظر جواب موندم ولی تازه یادم افتاد مرینت همیشه گوشیش سایلنته و سالی یه بار چکش میکنه. با آخرین نیم نگاه گوشیم رو خاموش کردم، توی جیبم گذاشتم، سوار ماشینم شدم تا خودم برم پیشش... نه خونه ی خودش بود و نه خونه ی پدر و مادرش. برای آخرین بار ناامید به پیام بی جواب توی صفحه که هنوز سین نشده بود نگاه کردم. با فکری که به سرم زد چشمام گشاد شد: چطور یادم رفته بود؟ امروز دومین سالگرد تاسیس شرکتشه حتما یا مهمونیه یا داره واسش آماده میشه. گوشیم رو کنار گذاشتم و با سرعت از جلوی خونه شون گذشتم، اگه خودش نیست یه چیزایی ازش دارم که شاید کمی حالم رو خوب کنه...
جلوی خونه ی قدیمیشون ایستادم. از ماشین پیاده شدم و به ظاهر قدیمیش نگاه کردم. این همون خونه ای بود که وقتی سابین و تام میخواستن برن ترکیه ناشناس ازشون با اسباب و اثاثیه خریدم و دفترچه خاطرات و فلش و خیلی چیز های دیگه از مرینت رو اینجا پیدا کردم. داخل خونه شدم و از هال گذشتم و وارد اتاق مرینت شدم. به کامپیوتری که یه زمانی برای مرینت بود و هنوز هم کار میکرد لبخند زدم: سلام رفیق قدیمی! روی صندلی نشستم و روشنش کردم. با رد شدن از چند تا پوشه روی ویدیو ای از مرینت کلیک کردم. پلی شد و صدای خندون آلیا که داشت فیلمبرداری میکرد اومد _:جون من دوباره انجامش بده. مرینت نوجوونی که توی فیلم دیده میشد خندید و بی پروا بلند شد تا طبق خواسته آلیا ادای مدیر مدرسشون رو در بیاره ولی من فقط به صورتش نگاه میکردم. واقعا نمیفهمیدم چی توی این نگاه وجود داشت که هر بار به مرینتی که الان پیشمه نگاه میکردم منتظر دیدنش بودم و هیچوقت هم موفق به پیدا کردنش نشدم. به قیافه ی دلیر و ریز میز مرینت نگاه میکردم و حسابی توی فکر فرو رفته بودم تا اینکه فیلم تموم شد. پلک زدم و نگاه خیر و تارم که واضح شد ویدیو ها رو رد کردم و به عکسا رسیدم. یه قسمت جدا بود و عکسای نوجوونی من اونجا بود. با دوباره نگاه کردن به اسم اون قسمت که مخصوص عکس و فیلمای من بود روی لبم لبخندی نشست. اسم پوشه عکسای من رو my love گذاشته بود. آهی کشیدم، چی میشد اگه الان میفهمید من همونیم که یه زمانی عاشقم بود؟ اگه از یاد آوری خاطراتش فرار نمیکرد؟ اون موقع ها فکر میکرد هیچوقت نمیتونه حتی من رو ببینه و الان... وقتی عکسای بچگیش و ویدیو هاش رو میدیدم و خاطراتش رو میخونپم حتی اگه یه درصد دلم میخواست بهش بگم همه چی رو میدونم پشیمون میشدم چون اصلا نمیتونستم تصور کنم بعدش چی در انتظارمه. شاید حتی ازم متنفر میشد.
یکی از عکسام رو بازم کردم. یه عکس هنری برای زمانی که مدل بودم بود و مرینت اون رو ادیت زده بود و جدا از نور پردازی ها و کارایی که روش انجام داده بود، گوشه ش یه نوشته I ♡ you بود. به قبلا خودم هم حسودی میکردم. نمیدونم چرا احساس میکردم اون موقع ها خیلی بیشتر دوسم داشته .... غرق نگاه کردن به عکسا بودم که با صدای پیام گوشیم از جیبم بیرونش اوردم. مرینت جواب داده بود. "یه ربع دیگه میبینمت" این عادی بود؟ به خودم دلداری دادم؛ شاید لحنش سرد نبوده، چون پیامه اینجوری حس میشه. برگشتم و پیام خودم رو خوندم ولی واقعا تفاوتی بینشون بود که نمیشد نادیده گرفت، من انقد شاعرانه یه غزل سرودم تا بهش بگم میخوام ببینمت بعد اون فقط نوشته میبینمت؟ الان سرد رفتار کرده؟ بیخیال این افکار شدم و از خونه زدم بیرون. به هر حال الان همدیگرو میدیدیم و میفهمیدم. *** ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم. بارون شدتش خیلی زیاد نبود اما پنج دقیقه هم برای کامل خیس شدن کافی بود و نمیخواستم زیر بارون بمونیم چون میدونستم مرینت به اختلاف دما حساسه و ممکنه سرما بخوره. تو فکر بودم که با دیدن چیز آهنی ای جلوم ایستادم. سرم رو تا جایی بالا بردم که بتونم امتدادش رو ببینم؛
جایی که تموم میشد و یه لامپ روشن داشت. از سمت راست تیر چراغ برق نگاه کردم اما کسی رو ندیدم. منظورم از کسی مرینته وگرنه چند نفری هم پیدا میشد مثل ما دیوونه باشن و توی بارون بیان بیرون. دست به سینه به آهن سرد و خیس چراغ برق تکیه زدم و به ساعتم که بخاطر قطرات آب روش و نوری که از بالا مستقیم بهش میتابید درست متوجه محل عقربه هاش نمیشدم نگاه کردم. قبلا ها برای دانشگاه شاید ولی تازگی ها اصلا هیچوقت دیر نمیکرد. دستم رو پایین انداختم و سرم رو صاف گرفتم و با نگاه کردن به روبرو هنوز پوف از دهنم بیرون نیومده بود که نوری افتاد توی چشمم و باعث شد محکم چشمام رو روی هم فشار بدم. ماشینی که نورش توی چشمم بود خاموش شد و در کمال تعجبم درش باز شد و مرینت ازش بیرون اومد و با اینکه من رو دیده بود ریلکس و بی عجله در ماشینش رو بست و با قدم های متین و سنگین اومد تا رسید به منی که از تعجب فقط به قدم برداشتنش نگاه میکردم.
همین که کنارم ایستاد و نگاهم کرد سریع دستپاچه کمرم که روی تیر چراغ برق سر خورده بود و به این خاطر زانوهام هم کمی خم شده بود رو صاف کردم و راست ایستادم. چند ثانیه نگاهش روم چرخید و بعد شونه ای بالا انداخت و بی توجه به قیافه مات من دستم سرد شده ام رو گرفت و دنبال خودش کشید. مقاومت رو بیخیال شدم و دنبالش رفتم که در ماشینش رو باز کرد و با ابرو اشاره کرد بشینم. با تعجب توی ماشین نشستم و از شیشه مرینت که دور زد و سوار شد رو نگاه کردم. با دیدن این دختر متفاوت جلوم به کل همه چی یادم رفته بود. اصلا چرا میخواستم ببینمش؟ حالا چی داشتم بگم؟ با اینکه هنوز حرفی نزده بود از زبان بدنش، لباس پوشیدنش و رفتاری که از خودش نشون داد قشنگ میتونستم بفهمم 180 درجه تغییر کرده. نشست، به سمتم چرخید و نگاهم کرد. بی اختیار خودم رو عقب کشیدم که صاف نشست و عجیب نگاهم کرد: از من میترسی؟ انقدر تعجب کرده بودم که حتی به خنده دار بودن این حرف فکر نکردم، شایدم واقعا میترسیدم اما مهم نبود توی اون لحظه فقط تونستم مثل عقب مونده های ذهنی نگاهش کنم. با دیدن نگاه جدیش به خودم اومدم و سریع قیافم رو درست کردم و در حالی که نگاهم رو ازش میدزدیدم دستی توی موهام کشیدم: چیزه.. به اطراف نگاه کردم تا چیزی به ذهنم بیاد و اولین حرفی که توی ذهنم گذشت رو پروندم: نه من فقط یکم تعجب کردم. بی مکث و تامل جواب داد: از چی تعجب کردی؟ لحنش زیاد سوالی نبود بیشتر سرزنشگرانه بود. با چیزی که به ذهنم رسید یهو بی فکر کردن گفتم: تعجب کردم نخواستی زیر بارون باشیم، فکر میکردم عاشق بارونی. سمتم برگشت و با تردید نگاهم کرد. به چی شک کرده بود؟ نکنه فهمیده بود همه چی رو راجع بهش میدونم؟ وقتی دید از خودم مقاومت نشون میدم طرز نگاهش تغییر کرد و معمولی گفت: از دفعه قبلی خاطرات خوشی برام به جا نموند. اونقدر تعجب کرده بودم و پی کشف رفتار مرموزش بودم که حتی نخواستم حرفش رو تجزیه تحلیل کنم. هردو به هم نگاه می کردیم و حرفی نمیزدیم. انگار.. یه چیزی توی چشماش بود.
با تمام وجود سعی کردم بفهمم چی توی اون چشمای براق مرموز میگذره که سریع نگاهش رو ازم دزدید و به روبرو نگاه کرد. لبام رو جمع کردم و منم صاف نشستم و از شیشه جلوی خودم به روبرو نگاه کردم و حرفی نزدم. نمیدونم چقدر سکوت بینمون بود و من توی فکرم کلی دلایل مختلف برای تغییر رفتار مرینت میچیدم که بالاخره خسته شد و با تحکم و صدای کنترل شده ای سکوت رو شکست: میدونی؟ با تعجب سمتش چرخیدم: چی؟ با درد چشماش رو بست و وقتی بازش کرد انگار سد مقاومتش شکسته و دوباره به جای اون آدم جدی یه دختر مظلوم که سعی داشت قوی باشه دیده میشد. دستاش رو مشت کرد که نگاه هردومون به پایین سرازیر شد و اون زودتر نگاهش رو گرفت: گفتم میدونی؟ لعنتی راجع به من میدونی؟ نگاهم رو بالا اوردم. پس.. حدسم درست بود! ولی چطور فهمیده بود که میدونم؟ با یاد آوری آلیا نمیدونستم از خودم عصبانی باشم یا آلیا و یا مثل همیشه خونسرد باشم و سعی کنم مرینت رو قانع کنم. دستای مشت شده م رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم، باید گزینه آخر رو انتخاب میکردم: ببین نمیدونم آلیا چی بهت گفته.. اون هم نفس کلافه ای کشید: آلیا چیزی نگفته کار خودت تمیز نبوده. اثر انگشت به جا گذاشتی. با تعجب سمتش چرخیدم: چی؟ تو.. به اون خونه برگشتی؟ کی؟ اصلا چرا اثر انگشتای روی وسایلت رو برداشتی شناسایی کردی مگه انقد مهم بود کی راجع بهت فهمیده؟ گیج نگاهم کرد: چی؟ خونه؟ منظورت شرکته؟ معلومه که مهمه. جای هر چیزی که توی نگاهم بود رو ترس گرفت: شرکت؟ ببینم منظورت چیه؟ انگار فکر میکرد که خودم رو زدم به خنگی و سعی در فریب دادنش دارم که عصبی گفت: تو همین الان خودت رو لو دادی دیگه نیاز به انکار نیست. راستشو بگو پروژه رعد رو واسه چی میخواستی؟ تو که نمونه اش رو داشتی. با تعجب گفتم: پروژه رعد؟ چه ربطی به اون داره من چیکار به پروژه ی رعد دارم؟ وقتی دید گیج شدم و چیزی نمیفهمم همونطور عصبی خواست توضیح بده: منظورم اینه که تو.. یهو حرفش قطع شد و عصبانیتش پر کشید. ترسیده نگاهم کرد: ببینم نکنه واقعا نمیدونی؟ راستش رو بگو میدونی یا نه؟ عاقلانه با نگاه براندازش کردم: بستگی داره منظورت چی باشه. پوفی کشید و انگار زده باشه به سیم آخر گفت: به جهنم اصلا اگه دوسم داری باید باورم کنی تا آخر عمر که نمیتونم مخفی کنم باید بفهمم کار کی بوده.
سعی کردم جلوی پریدن پلکم رو بگیرم تا اسکل به نظر نیام و با حفظ خونسردی گفتم: خب اگه نمیخوای چیزی رو مخفی کنی واضح بگو تا منظورت رو بفهمم منم قول میدم روشنفکرانه بر خورد کنم ببینم چی میشه. انگار میخواد از این قسمت سریع بگذره تند تند شروع به حرف زدن کرد: خب ببین من اون موقع که فرانسه نبودم یه چیزایی خواب دیدم. یه شرکت باحال بود انگار من از یه دنیای موازی واردش شده بودم و خلاصه که خیلی کول بود و این حرفا.. بگذریم انگار یه رویایی قدیمی بود که منو به سمت تاسیس اون شرکت کشوند و انگار کارم خوب بود الان شرکتم همه جای جهان شعبه داره و فکر میکنم تو هم خوب بشناسیش. من که میدونستم اما سعی میکردم جوری نگاهش کنم انگار نمیتونم این حجم از اعتراف رو قبول کنم و خیلی تعجب کردم. نگاهم رو که دید گفت: حالا فعلا بیخیال اینا شو ببین میخواستم اگه بعد از تولید انبوه رعد از شرکتم برات جای تعجب داشت من چطور نمونه پروژه همین شرکتی رو دارم بهت بگم که من فقط طرحش رو به اون شرکت فروختم ولی الان پروژه ی رعد رو از شرکت دزدیدن و اثر انگشت تو فقط اونجاست. هیچ دوربینی فیلم نگرفته، هیچ ماموری هیچی ندیده و فقط یکی از حسگرا یه دونه اثر انگشت داره و من به خودم میگم کاش اون رباتای مخفی که فکرش به سرم زده بود رو میساختم تا... یهو نگاهش به من افتاد و بقیه ی حرفش رو خورد و با خنده ی عجیبی گفت: چرت و پرت گفتم ولش کن. خلاصه اش اینه میخوام بدونم چرا اثر انگشت تو اونجا بوده. البته نه اینکه فکر کنی خیلی بهت اعتماد دارم که رک و پوست کنده همه چی رو گذاشتم کف دستتا نه خیر فقط میخوام بفهمم کار تو بوده یا نه. خندم گرفته بود اساسی و نمیتونستم جلوش بخندم. دوست داشتم لپای قرمزش رو محکم بکشم بگم آخه گوگولی اگه بهم اعتماد نداری و فکر میکنی کار منه چرا صاف اومدی همه چی و بهم میگی که انکار کنم و بعد از دستت در برم؟ ولی به خودم مسلط شدم و در حالی که صاف مینشستم تا جدی باشم گفتم: نه خیر کار من نیست. پس کمکت میکنم بفهمی چرا اینجوری شده اما فردا، الان که نمیشه. دست به سینه زد: و دقیقا چرا نمیشه؟ پس لابد کار خودته میخوای فرار کنی. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده: آخه دختر خوب اگه کار من بود... بیخیال. الان که شبه فردا صبح میریم دنبالش. منم بهتره یکم با خودم کنار بیام که همچین چیزی رو ازم مخفی کردی چون این باید یه قرار عاشقانه میبود و اینکه که دوست دخترم... ؟ ادامه حرفم رو نزدم و نگاهش کردم. انگار فهمید قضیه از چه قراره و یکم خجالت کشید، سریع نگاهش رو دزدید: خب.. باشه ام... فردا میبینمت.
با خنده از این تغییر حالت و دوباره مرینت خجالتی شدنش سری تکون دادم و دوستانه دستم رو جلو بردم. با تعجب نگاهم کرد و وقتی منظورم رو فهمید با تردید دستش رو توی دستم گذاشت ولی توی یه ثانیه مثل برق گرفته ها سریع دوباره عقب کشید. با تعجب دستاش رو نگاه کرد و بعد کلافه مشت کرد. دستش خیلی سرد بود و میدونستم از سرما نیست. همیشه توی موقعیت های حساس اینجوری میشد. نمیتونستم بذارم همینجوری بره وگرنه تا صبح خود خوری میکرد. آروم سمتش خم شدم. تعجب کرده و ترسیده بود ولی تکون نخورد و بدون پلک زدن خیرم شد. شونه هاش رو گرفتم و فقط با یه صدم ثانیه نگاه کردن توی چشماش تونستم بفهمم که واقعا به آرامش نیاز داره. بغلش کردم و در حالی که آروم موهاش رو نوازش میکردم سعی کردم تمام آرامشم رو توی صدام بریزم تا این حس به وجود اون هم منتقل بشه: مطمئن باش همه جوره کنارتم. سعی کن بدون ترس هر روز بیشتر پیشرفت کنی. همیشه دنبال اهداف بزرگ باش و هیچوقت دست از تلاش نکش. تردید رو پس زدم و جمله ی آخر رو هم گفتم: بهت افتخار میکنم. از ماشینش پیاده شدم و بدون اینکه دوباره نگاهی بهش بندازم سمت ماشین خودم رفتم. کلویی: طبق نقشه کمین کرده بودم. تعقیبش کرده بودم و منتظر بودم تنها بشه. همین که آدرین از ماشینش پیاده شد با دیدن لبخندش دستم دور دسته ی چترم محکم حلقه شد و انقدر بهش فشار اوردم تا آروم شم و نرم همه چی رو بهم بریزم. به محض اینکه سوار ماشین خودش شد و شروع به حرکت کرد سریع چترم رو کنار انداختم و قبل از اینکه مرینت هم بره سمت ماشینش رفتم و اومدم مث فیلما درش رو باز کنم و کنارش بشینم و در جواب تعجبش بگم حرکت کن تا بگم اما در ماشینش قفل بود. عصبانی چند بار به شیشه ضربه زدم که با کمی تاخیر مرینت درو از داخل برام باز کرد. نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من توی بارون موندم میشه تا یه جایی برسونیم؟ با تعجب نگاهی به سر و وضعم انداخت: الان چند ساعته که داره یه بند بارون میاد و تو... مکث کرد چون میدونست منظورش رو فهمیدم و منتظر جواب بود. سریع گفتم: ها؟ نه یه مرد خوب گذاشت توی مغازش بمونم ولی دیگه بعد چند ساعت سر بار شده بودم خواستم یه کاری کنم که از شانس خوبم تورو دیدم. حالا میرسونی یا نه؟ با اینکه هنوزم کلی سوال داشت ولی میدونستم انقد مظلومه که تا آخر بازجوییم نمیکنه، مثلا چرا تاکسی نگرفتی یا از همون مرده نخواستی برسونتت و فلان. قیافش هم زیاد خوب به نظر نمیرسید و انگار سر در گم بود. همین که کمی شاکی شدم سریع ازم آدرس خواست.
وقتی آدرس رو شنید با تعجب نگاهم کرد که شونه بالا انداختم: یکی از دوستام منتظرمه. مشکوک ماشین رو روشن کرد و به سمت اون قسمت شهر و باری رفت که دقیقا کنار شرکت آگرست بود. از قصد اون رو پیشنهاد داده بودم و آقای آگرست هم استقبال کرده بود نقشه مون نزدیک خودش اجرا بشه تا بتونه پوششم بده. به نیمرخ دشمن کوچولوم موقع رانندگی که توی فکر بود نگاه کردم و با دیدن حالت درهم و عجیبش لبخندی زدم. انگار شانس باهامون یار بوده که همین امشب حالش خوب نیست و اینطوری میتونم بکشونمش توی بار و همونطور که معلومه توی عالم گیجی چیزی که میخوام رو بهم میگه. وقتی رسیدیم پارک کرد و منتظر شد پیاده شم. با تعلل نگاهش کردم که فهمید چیزی میخوام و گفت: چی شده؟ کمی من من کردم و بعد گفتم: خب راستش... من یکم میترسم. میشه باهام بیای؟ وقتی با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد قیافه مظلوما رو به خودم گرفتم و گفتم: آخه تو رییسمی خیلی آدم مهمی هستی فکر میکنم تنها کسی هستی که میتونی اگه قرار بود بلایی سرم بیاد کمکم کنه. به فکر فرو رفت. اون فکر میکرد و من مشتاق خیره بهش منتظر شنیدن باشه از زبونش بودم ولی لب از لب باز نمیکرد. بالاخره بعد از کلی فکر کردن گفت: اگه میتونی چند دقیقه منتظر بمونی بگم چند تا بادیگارد... سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه! اگه با بادیگارد برم شر میشه. توروخدا همراهم بیا. دو دلی تو نگاهش بیداد میکرد. با یکم خواهش و مظلوم بازی حلش کردم. قبول کرد همراهم بیاد ولی میگفت حتما زود برگردیم. همراه هم که داخل شدیم به مسئول بار چشمکی زدم که منظورم رو گرفت و گفت: خانوم بورژوا خوش اومدین. لطفا کمی منتظر بشینید مهمونمون الان میرسه. سری تکون دادم و به مرینت اشاره کردم که بشینیم. کنار هم که نشستیم فاز بعدی شروع شد. وقتی مسئول بار سفارش گرفت بهش گفتم دو گیلاس با درصد کم ولی خودش میدونست باید برای مرینت یکی از قوی ترینا رو بیاره.
وقتی رفت که سفارش رو بیاره مرینت گفت: اون که میدونست منتظری چرا سفارش گرفت؟ تو چرا سفارش دادی؟ الکی در گوشش خندیدم و گفتم: معلومه زیاد اینجاها نمیای بچه! اون که فکر میکرد سوتی داده ساکت شد و چقد تو دلم واقعا بهش خندیدم که انقدر ضعف از خودش نشون میده. وقتی سفارش رو اوردن یکی رو جلوش گذاشتم و گفتم: خواهشا آبرو داری کن. مرینت با اخم لیوان رو پس زد و گفت: یعنی چی؟ من نم... سریع جلوی دهنش رو گرفتم و به چند نفری که نگاهمون میکردن گفتم: چیزی نیست دوستم یکم حالش بده. بعد دستم رو برداشتم و زیر گوشش گفتم: دیدی که با درصد کم سفارش دادم. همین یه نمه نمیکشتت پس لطفا آروم طبیعی باش و انقدر آبروریزی نکن دیوونه. واقعا داری ضایع بازی در میاری. مرینت که ناراحت شده بود آروم سری تکون داد و لیوانش رو برداشت. با خوشحالی سریع لیوان خودم رو سر کشیدم و گفتم: ببین، من سالمم. مرینت که تعجب کرده بود نگاهی به لیوانش انداخت و انگار حرفام خیلی روش تاثیر گذاشته سریع مثل من همشو سر کشید. از تعجب دهنم باز مونده بود و مرینت توی یه چشم بهم زدن لیوان از دستش افتاد روی پیشخوان و از حالاتش معلوم بود سرش یهویی سنگین شده چون صندلی رو چرخوند، بلند شد و تلو تلو خوران در حالی که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود با سری پایین افتاده بین جمعیت در حال رقص رفت. سریع بلند شدم و دنبالش رفتم. مرینت دستش رو از جلوی دهنش برداشت و به پسری که داشت میرقصید نگاه کرد: وای! تو... داداشی! یهو پسره رو بغل کرد و شروع کرد به گریه و ناز کردن با این محتوا که داداش کجا بودی که حواست باشه خواهرت توی این روزگار طعمه گرگ نشه. فکر کنم با فیلم سینمایی اشتباه گرفته بود. به زور از پسره جداش کردم و به سمت یکی از اتاقا بردمش. پشت در گوش ایستادم و وقتی صدایی نشنیدم وارد شدم و مرینت رو انداختم داخل و درو قفل کردم و کلیدش رو برداشتم که نتونه تا من نخواستم جایی بره.
مرینت بی توجه به من نشسته بود روی زمین و متفکر به لامپ بالای سرش نگاه میکرد. از خدا صبری خواستم و روبروش نشستم روی زمین: مرینت! سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد: آره.. موز؟ من عاشق موزم. بعد دستش رو اورد سمت موهام و شروع به کشیدن موهام کرد. حالا موهای من چیش شبیه موز بود که میخواست به قول خودش عین پوست موز بکندش خدا میدونه. دستاش رو گرفتم و توی چشماش نگاه کردم و دوباره صداش زدم: مرینت! با تعجب نگاهم کرد که جدی پرسیدم: تو ایده ی شرکتت رو از آقای آگرست دزدیدی، همینطور پروژه رعد. درست میگم؟ دستی به چشماش کشید و گفت: منظورت چیه؟ چرا آقای آگرست باید پروژه رعد رو ازم بدزده؟ اون که کار آدرین بود. کمی فکر کرد و گفت: البته مطمئن نیستم آدرین... من از خنگ بازیش کلافه و اون هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای قفل در هردو به اون سمت چرخیدیم و من محکم تر دستای مرینت رو فشار دادم. در باز شد و در کمال تعجبم آدرین داخل اومد و با دیدن مرینت سریع سمتش اومد و روبرومون روی زانو نشست: مرینت! خوبی؟ یهو مرینت شروع به گریه کرد و محکم دستاش رو از دستام بیرون کشید: شما موزا چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ به خدا من هیچ کاری نکردم فقط میخوام مثل یه آدم عادی باشم. همونطور روی زمین عقب عقب رفت تا به دیوار رسید. پاهاش رو جمع کرد و دستش رو دورش حلقه کرد و سرش رو روی زانوش گذاشت و با گریه ادامه داد: اگه دنیا پر از آدم خوبه چرا یکیش هم جلوی من ظاهر نمیشه؟ مگه گناه من از اولش چی بود؟ من فقط میخواستم راه زندگی رو یاد بگیرم. مثل آلیا که همیشه آزاد زندگی میکنه میخواستم ازش یاد بگیرم باید چطوری یه آدم عادی باشم ولی همه دوسم داشته باشن. من از نظر خودم بی نقص بودم اما به چشم هیچکس نمیومد. چندین سال عاشق بودم اما نمیدونم عاشق کی؟ ازش هیچی به یاد ندارم جز یه چیز کوچولو ته قلبم که بعضی وقتا هواش رو میکنه. اون... مطمئنا من رو قبول نمیکرد. من هنوزم بلد نیستم چطور آدم باشم پس اسم و اعتبار و عشق به چه دردم میخوره؟ میخوام جوری باشم که دوستم داشته باشن اما نمیتونم خودم نباشم. من هنوز نمیدونم کی ام پس چطور به بقیه کمک کنم؟
بعد شروع به هق هق کرد که آدرین سمت من برگشت در حالی که در عین جدیت سعی میکرد احترام رو رعایت کنه گفت: چیکارش کردی و تو کی هستی؟ اخم کردم: من دوستشم تو کی هستی؟ خوب میدونستم اون کیه و جایگاهش توی زندگی مرینت چیه ولی اون نمیدونست که من میدونم. جواب سوال خودش رو گرفته بود و بی توجه به من، حضورم و سوالم رفت سمت مرینت و میخواست دستش رو سمتش ببره که مرینت هلش داد: به من دست نزن کله موزی. چون دوست دارم هوا برت نداره که بخوای هرکاری کنی وگرنه اون چشمای سبز متعجبت رو... سکوت کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت، انگار حالش بد شده باشه سعی کرد ادامه بده: من... آدرین کلافه بغلش کرد و بی توجه به تقلا و جیغ جیغاش از جلوی چشم متعجب من بیرون بردش. فقط یه فکر توی ذهنم میگذشت: آدرین چطور اومد اینجا؟ گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و با آقای آگرست تماس گرفتم. جواب داد و بی مقدمه گفت: تموم شد؟ عصبانی گفتم: چرا نگفتی آدرین داره میاد اینجا؟ از پشت تلفن هم میتونستم بفهمم با تعجب اخم کرده و داره این حرف رو میزنه: چی؟ نفس عمیقی کشیدم و شمرده گفتم: پسرت مرینت رو از اینجا برد. گند زد به همه چی. آقای آگرست عصبانی گفت: پس تو ماست بودی اونجا؟ طلبکار گفتم: چمیدونستم اگه ببرمش توی اتاق و در رو قفل کنم پسرت میاد کلید یدک میگیره و با اسب سفید به نجات عشقش میشتابه؟ جمله آخر رو با تمسخر گفتم که باعث شد عصبانی بگه: به درد هیچ کاری نمیخوری. از اولم میدونستم باید به آسلی میسپردمش. قبل از اینکه حرفی بزنم صدای بوق توی گوشم پیچید. آدرین: در حالی که مرینتی که تقلا میکرد رو محکم تر بغل میکردم کلید رو به مسئول بار تحویل دادم. نفسی گرفتم و سعی کردم آروم باشم، همین که سالم توی بغلم بود جای شکر داشت. همونطور میرفتم بیرون و فکر میکردم اگه من نمیرسیدم و یه چیزیش میشد باید چیکار میکردم؟
قسمتی از پارت بعد: آدرین به پشت برمیگرده و لارا اون رو سمت پنجره هل میده. با دستش از پنجره به بیرون اشاره میکنه: اونجاست. نگاه آدرین هم به کنجکاوی از پنجره به ماشین قرمز خیره میشه... آدرین به مرینتی که توی بغلش آروم گرفته نگاه میکنه و در همون حال قدم برمیداره که مرینت با حلقه کردن دستش دور بدن آدرین، باعث میشه پاهای اون از حرکت بایسته... آدرین و مرینت سوار ماشینن. آدرین سمت مرینت خم میشه و مرینت محکم چشماش رو میبنده... مرینت به آدرین که در حال رانندگیه نگاه میکنه و کنجکاو و سردرگم میگه: تو عاشقی؟... آدرین قهوه به دست در ماشین رو باز میکنه ولی با ندیدن کسی اول با تعجب ماشین و بعد هم بیرون رو نگاه میکنه... آدرین و مرینت بالای پشت بوم، زیر آسمون پر ستاره و نور های رنگی اطرافشون انگار تعریف دیگه ای از عشق رو ارائه میدن. کنار هم نشستن و مرینت با لبخند کوچک و قشنگی که تا حالا بر لبش دیده نشده و چشم هایی که عشق رو فریاد میزنن آدرین رو بغل میکنه...
میدونم دوباره چند وقت نبودم... دلایلشم زیادن اما خب سعی میکنم جبران کنم. اگه حمایت کنید و به بقیه هم بگید که برگشتم خیلی خوشحال میشم و قطعا در زودتر گذاشتن پارت بعد تاثیر داره. دلم واسه تستچی و این حال و هوا تنگ شده بود، مدرسه دست و بالم رو بسته فقط دلم تابستون میخواد. معدل کل کارنامه نوبت اولم 20 شده و معلم نگارش واسه یه جشنواره که مربوط به نویسندگیه داره باهام کار میکنه، معلم زبان واسه یه امتحان یا مسابقه یا همچین چیزی ازم انتظار شرکت داره. البته خودم و سه تا از دوستام میخوایم شرکت کنیم بیشتر واسه اینکه کلاس هفتم الف با ما تو رقابت افتادن و ما باید نشون بدیم که واقعا بهتر از اوناییم چون ادعا دارن یکی از دوستام پارتی داره😂 در آخرم مدیر و معاون واسه یه امتحان از همه ی کتابامون قول اجباری گرفتن چون میخوان که ما واسه مدرسه مون افتخار بیاریم و چاره دیگه ای هم نداریم😐🤝🏻 و کل اینا میشه مدرسه که یکی از دلایل نبودنمونه. ☆البته سخنای بالا فقط اتفاقاییه که واسم افتاده فکر نکنین جنبه ی تعریف از خود یا همچین چیزی داره، مثل همیشه که از اتفاقات زندگیم واسه آدمای مهم زندگیم میگفتم خبر از چیزاییه که باعث میشه بعضی وقتا نتونم پیشتون باشم. کسایی که میشناسنم میدونن. راستش خیلی وقته نبودم و حتی نمیدونم شمایی که سر صحبتم باهاتونه هنوز تو تستچی هستین یا نه اما اگه هستین و من رو یادتونه واقعا بابت وفاداریتون و دوستی واقعیتون ممنونم و قول میدم حتی اگه نتونم داستانم رو هم بذارم بازم سعی کنم باشم و باهاتون صحبت کنم.
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
*جهت حمایت از شما
سلام هدیه
میتونی تو یه پست چند تا فن ارت ادرینتی بزاری؟؟
سلام قشنگم
حتما، فقط بهم بگو که میخوای مناسب کاور باشه یا فرقی نمیکنه
نه فرقی نمیکنه:)
تست در خواستیت منتشر شد✨
مرسیییی
ناظران عزیز من ۵ ماهه منتظر پارتم💔😔
لطفا منتشر شده
منم یکی از قدیمی ترین دنبال کننده های رمانهاتم.
عالین.
فقط نمیشه قاتل احساسات رو ادامه بدی؟
نظر لطفته
راستش و بخوای نمیتونم دلیلشو توضیح بدم، اما واقعا حتی دلم نمیخواد به ادامه دادنش فکر کنم
ببخشید منظوری نداشتم.
ناراحت نشدم قشنگم❤
سلام هدیه، پارت بعد منتشر نمیشه؟
راستش من یکی از دنبال کننده های قدیمی توام. از رمان «قلبم با این دروغ تپید»، رمانهات رو دنبال میکنم و میخونمشون و به نظرم واقعا قلمت خوبه!
و خب دلم میخواست که قبول کنی و اگر نکنی هم اشکالی نداره. مایل به دوستی؟🤍
سلام قشنگم، راستش واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم که منتشر شه
واقعا با خوندن کامنتت خیلی خوشحال شدم
اصلا فکر نمیکردم هنوز کسی تو تستچی باشه که از قبلا منو یادش باشه🥲
البته، چی باید صدات کنم؟🧡
داستان منم سه هفتهست که منتشر نمیشه نمیدونم چرا،
آره خب، من خیلی قبل تر از اینکه عضو تستچی بشم بازدید کننده بودم
اسمم نیلوفره✨
امتحانا تموم شد ؟
آره، گذاشتمش تو بررسی ولی چون خیلی وقته تستچی نبودم خبر ندارم انتشار تستا چقدر طول میکشه
عکس نقاب کم رنگ 46
نقاب کم رنگ 46 (بررسی)
11 سوال صحیح/غلط 0 نظر 0 مرتبه انجام شده 1 هفته پیش ثبت شده دسترسی: عمومی
تست شما در صف بررسی است. مدت زمان انتظار بررسی بستگی به شلوغی صف بررسی دارد.
نمیدونم این مدت تو صف بودنش عادیه یا نه
بعدی کجایی؟
بعد از امتحانا میذارم..
اوک
عالی بود هدیه 🤍
و امیدوارم زود تر تابستون بیاد😁
نمیدونستم کجا باید ازت تشکر کنم اومدم تو آخرین تستت ، خیلی ممنونم واسه امتیازا قشنگمم :>>
نوروز تنها فرصتیه که میشه دلارو خوشحال کرد
چه آشنا چه غریبه، همه لایق حال خوبن و امیدوارم تونسته باشم حتی یکم و برای چند ثانیه این حس رو بهت یادآوری کنم... عیدت مبارک❤✨
گوود-!
happy new year❤
هالو ابجی
ناموسا معدل بیست؟گریه زیاد
من شدم 18.29
عیدت مبارک داداشی:))
عید تو هم مبارک ابجی 🙃