5 اسلاید صحیح/غلط توسط: TUX انتشار: 2 سال پیش 175 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممم
امیدوارم دوست داشته باشید...ناظر لطفا منتشر کن!
با کلی از انباری بیرون امدم مادام فلارا پوزخندی زد و گفت=مثل همیشه نبودت خیلی مفید بود!دیگر نگاهای پر از تاسف در کار نبود!)چشم غره ای رفتم ولی انقدر نامحسوس که مادام فلارا متوجه اش نشه...مادام فلارا گفت=کلی...اشپزخانه.....توماس..فرش ها....کلارا .....استبل....)چرااا چراهمیشه کثیف ترین جا ها میوفته به من؟؟؟توماس و مکلین و بقیه پوزخندی زدند .وسایلم رو برداشتم و به اصطبل رفتم....کارم رو دوست نداشتم اخه کی این کار رو دوست داشت؟کار بیهوده ای بود...حتی حقوقی هم نداشت ما کار میکردیم که زنده بمونیم غذا و جای خوابی بهمون برسه خواهر کوچکم..یادم میاد اون موقع که به اینجا امدم ۲ ساله یا شایدم ۳ سالش بود...الان دیگه باید ۹ ساله شده باشد...شایدم...سرطانی که داشت کارش را ساخته باشد...
من چقدر بدبخت بودم ..شاید بدبخت واژه حقیر و کوچکی در برابر مشکلاتم باشد...حاضرم نصف عمرم بدهم شایدم کلش را تا یک بار خواهرم و مادرم را ببینم اگر خواسته ی زیادی است...باشد!حداقل نامه ای برایم بفرستد...کافیست دیگر نه؟همان طور که اسب ها را تمیز میکردم به فکر فرو رفتم...به فکر...کار همیشگی ام بود...به فکر فرو رفتن را میگویم..
گاهی رمان هم مینویسم از مشکلات به رمان ها پناه میبرم...مادام فلارا نمیفهمد اگر بفهمد نمیدانم چه میشود ولی هرچه است دلیل خوبیست برای اخراجم!گاهی شب ها گاهی وسط کار هایم مینویسم یا میخونم...از نظر من نوشتن یا خوندن رمان زندگی در بعد های دیگریست...تجربه در مواقع گوناگونیست...شکست یا پیروزی نیمه کاره ایست...هرچه هست هست و کاریش نمیتوان کرد و من ازین بابت خوشحالم..ولی میدانید فرق من و رمان ها چیست؟این است که رمان ها ساخته اند و میتوانند به راحتی با جابه کردن دو سه کلمه زندگی شان از این رو به ان رو عوض شود ولی من..کارم حالا حالا ها طول میکشد..داستان من تازه شروع شده است
کار تمیز کردن اسب ها اصطبل هرچه بود تمام شد...خیلی فلسفی حرف میزنم نه؟نگران نباشید...عادت میکنید...مادام فلارا وارد شد گفت=با کی حرف میزنی؟)عادت بدم بود...گاهی وقتی تنها میشم بجایی که در دلم حرف بزنم بلند صحبت میکنم...حواسم نیست چون این ها از درونم میاید و کنترلش دست خودم نیست ...به مادام فلارا گفتم=چیزی نیست...)مادام فلارا گفت=فکر کردی برام مهمه؟؟)گفتم=نمیدانم...کار اصطبل تمام شد)مادام فلارا ایستاد و از کنارش رد شدم...ایکاش همیشه جرئت اینو داشتم که حرف بزنم..سکوت نکنم و برای خودم بجنگم..زندگی دو روز است اگر قرار باشد روز اول را نجنگی روز دومت با باد میرود ...نه اینطور نیست؟؟
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
دبس دبس عالی💚💙
مرسسی
مادام فلارا خود خودددد امبرینجه😐😐
حققققق
عالللیییی
مرسیییی
عالیییی بودد ادامه بدههه:)
تنک😃💜💜💜
منتظر پارت بعدیمم
مرسییی
خیلیییی خوب بودد
مرسی