وارث ریونکلاو💙🦅 part 5

اومدیم روی مبل نشستیم. زیاد نموندن ۱۵ دقیقه ای رفتن پانزده دقیقه بعد @: آخیش رفتن برم یکم بخوابم خیلی وقته یک خواب درست و حسابی نداشتم . تا می خواستم برم تو اتاقم مادر: فردا میری هاگوارتز ؟ گفتم: نه نمیرم پس فردا میرم . رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم اما خوابم نبرد رفتم توی اتاق دراکو اون خواب بود @:کاشکی منم خوابم می برد . رفتم توی آشپزخانه یک دونه بسته چیپس پنیری برداشتم اومدم توی اتاقم .

داشتم فکر می کردم که هاگوارتز بدون من چه شکلیه که یهو یک ورد یادم اومد توی یکی از کتابای قدیمی پدر رفتم برش داشتم مادر و پدر رفتن بیرون. توش نوشته بود باید یک دایره بزرگ بکشید با گچ که بتوانید داخلش بنشینید و منم دایره رو توی اتاقم کشیدم .

بعد باید یک مثلث وست دایره بکشید و شکل را نصف کنید دورتان ۵ شمع بچینید بعد وست شکل بنشینید و یک ورد که نوشته بود رو خوندم بعد روحم از بدنم در اومد و بدن خودمو می دیدم رفتم به هاگوارتز بچه ها جشن گرفته بودن روی یک تابلو نوشته بودن جشن ضد سِلِنا داشتم گریه میکردم و برگشتم به اتاقم .

بااین حال هنوز روح بودم نمی تونستم سمت بدنم برم یک حاله جادو ای منو به یک طرف دیگه پرت میکرد اون موقع کتاب اونور پرت شده بود دیدم توش نوشته هشدار ممکن است روح شما هیچ وقت به بدن خود بازنگردد گفتم چی یعنی من مُردم ؟ مادر و پدر برگشتن من رفتم سمتشون گفتم کمکم کنید اما اونا حتی منو نمی دیدن و صدامو نمیشنیدن.

کپی نکنید اما میتونید ایده بگیرید

روز خوبی داشته باشید