
ببخشید با تأخیر شد 😁
فصل چهارم: اگر می خواهی پیدا کنی،باید گم شوی «بلند شین!» بهاران توی تختش چرخید و با چشم هایی نیمه بازگفت:«ها؟» اتوسا گفت:«اگه ولتون می کردم تا فردا می خوابیدین! » بهاران گفت:«خب ولمون کن» اتوسا با نجوای بلندی گفت:«برسی مخفی!برسی مخفی!»بهاران دیروز به اتوسا گفته بود که اگه نتونست بیدارش کنه این کلمات را بگوید. پریدخت هم بلند شد و رفت لباس بپوشد. اتوسا گفت:«لباس روشن نپوشین.اما یک جوری هم نپوشین که فکر کنن دزدیم» پریدخت رفت و با یک لباس چسبان بنفش برگشت.هرسه موهایشان را گوجه ای کرده بودند و ماسک سیاه زده بودند. اتوسا ماسکش را زد و گفت:«دنبالم بیاین» پنجره را باز کرد و پرید تو. بهاران چشم هایش را گرفت.اخر چگونه می توانست از عمارت چند طبقه ای بپرد؟ اتوسا سرش را از پنجره تو اورد و گفت:«منتظر چی هستین؟بیاین دیگه.از راه پله می ریم»
اتوسا سرش را از پنجره تو اورد و گفت:«منتظر چی هستین؟بیاین دیگه.از راه پله می ریم» بهاران سرخ شد و به دنبال پریدخت و اتوسا از پنجره رد شد و پاهایش را روی راه پله ی اهنی سبز گذاشت. اتوسا ارام گفت:«یا دتون باشه،اگه کسی دیدتون می گین از کلاس ژیمناستیک اومدین و توی راه گم شدین» خیابان خلوت بود.هر ازگاهی یک ماشین رد می شد که حواس راننده اش هم به دختر ها نبود. پریدخت گفت:«خونه تون خیلی به مدرسه نزدیکه؟» اتوسا سرش را تکان داد.باورش نمی شد گذاشته بود همچین کسایی باهاش بیایند. پریدخت گفت:«خودشه»دبستان،ساختمانی بلند و مستطیل شکل بود.رنگش کرم بود اما بعذی جاهایش اب داده بود و خیس بود.حیاط بزرگی داشت و دیواراجری بلندی از مواظبت می کرد. بهاران ارام پرسید:«حالا چطوری بریم تو؟» بعد صدایی امد که اورا سرجایش نگه داشت. در باز شد خانمی با شال بنفش بیرون امد.پریدخت و اتوسا سریع پنهان شدند،اما وقتی بهاران فهمید چه کسی از مدرسه بیرون امده،جرئت نفس کشیدن را هم از ازش گرفت.
ارام گفت:«ما...مامان؟» مادر بهاران معلم بود و بعضی روز هاتوی مدرسه بود.بامروز هم از اون روز ها بود و بهاران یادش رفته بود. به دنبال بهانه ای گشت تا اینجا بودنش را توجیح کند،اما ذهنش قفل شده بود.بهانه ی پیشنهادی اتوسا هم مناسب نبود چون مادرش می دانست که او به کلاس ژیمناستیک نمی رود. مادرش گفت:«بهاران ؟تو اینجا چیکارمی کنی؟» ترجیح می داد الان به جای مادرش،روبرویش یک غول ادم خوار باشد،اما مادرش انجا بود و منتظر جواب بود.مادرش را نگاه کرد و چشمش به کیف مادرش افتاد. گفت:«کیفم رو جا گذاشته بودم.الان برش داشتم و دارم می رم خونه ی اتوسا» مادرش یک ابرویش را بالا برد و گفت:«الان کیفت کجاست؟» «ام...پشت درخته» «چرا اونجا؟» «گذاشتم پشت درخت تا استراحت کنم.اگه جاش امن نباشه می دزدنش» اتوسا داشت از گفت و گو خسته می شد.اگر همینجا می موندن،وقتشان تمام می شد. «مادر اتوسا چطور اجازه داد تنها بیای بیرون؟باید باهاش صحبت کنم» «نه اون رسوند منو.داشتم استراحت می کردم تا بیاد» «چرا لباست اینجوریه؟» «چون مامان اتوسا لباس هام رو شست و الان خیس بودن.تنها لباس استفاده شون همین بود» «حالا چرا الان اومدی کیفتو برداری؟» بهاران دیگه داشت کم می اورد ،پس سعی کرد بازی را برعکس کند. بهاران گفت:«خودت چرا الان اومدی مدرسه؟» مادرش که نمی خواست جواب دخترش را بدهد،گفت:«خداحافظ!مواظب خودت باش.رسیدی خونه ی اتوسا بهم پیام بده» بهاران خداحافظی کرد و بالاخره توانست نفس راحتی بکشد.صبر کرد مادرش دور شود و به دختر ها گفت:«چرا تنهام گذاشتین؟نامردا!ترجیح می دادم جلوی یک غول شاخدار بودم تا مامانم!» اتوسا گفت:«خب تو هم باید فرار می کردی!» بهاران دست به سینه شد و اخم کرد. پریدخت از فرصت استفاده کرد و رهبر گروه شد:«خب بریم»و از تورفتگی های دیوار شروع به رفتن کرد بنظر خودش سریع رفت و مطمئن بود جلو افتاده است. از دیوار پرید پایین .ناگهان صدای شوکه اش کرد:«سلام پریخت!» پشتش را نگاه کرد.بهاران و اتوسا پشتش ایستاده بودند:«چی؟» بهاران گفت:«مامانم وقتی من رو دید و گرم صحبت شد،کلا یادش رفت درو ببنده!» حالا نوبت پریدخت بود که دست به سینه شود. اتوسا گفت:«خب،انباری کجاست؟» بهاران گفت:«از اون طرف»و جلو افتاد.پریدخت هم مسیر را می دانست و کنار بهاران راه رفت. درختی را دور زدند،ابخوری را جا گدذاشتند و از قسمت سنگی وسط باغچه رد شدند. پریدخت به در فلزی ای اشاره کرد و گفت:«اینه.اما نود و نه درصد مواقع قفله» اتوسا به طرف دررفت و ان را هل داد.در باز شد و گردوخاک از به پرواز در امدند:«به این میگین قفل؟» رنگ بهاران سفید شد،دست پریدخت را محکم گرفت و جیغ زد:«خودشه!خودشه! راه پله!دوباره ظاهر شده!اون می خوار مارو هم غیب کنه» ته راه پله نور کوچکی سوسو می زد.از دیدن این سحنه و به یاد اوردن صدای جیغ تینا در دوسال پیش،قلب پریدخت و بهاران به درد امد. حتی اتوسا را هم که به شجاعت می شناختن،جرئت وارد شدن نداشت. پریدخت گفت:«نکنه می خواد اتوسا رو هم بدزده؟من دیگه تحمل سحنهای مثل مال تینا رو ندارم.»
آتوسا آب دهانش را قورت داد و گفت:«ما باید بریم .این معما نباید نا تمام بمونه» بهاران با صدایی که معلوم بود از ترس نزدیک بود گریه اش بگیرد گفت:«وایسا اتوسا.همه با هم می ریم» و دست ان دورا گرفت.ارام از حیاط خارج شدند و جونشان را به راه پله سپردند. هوا گرمی داشت و هر از گاهی به سرما می زد.راه پله از اجر بود و بعضی از جاهایش شکسته بود. نور هنوز سوسو می زد و بچه ها احساس کردند هر چی بهش نزدیک تر می شدند،شدتش پر رنگ تر می شد.بعد از یک جایی احساس کردند مه هم در هوا جریان دارد. بهاران دست پریدخت را فشار داد.شاید این اخرین باری بود که نور را می دید،او داشت جونش را برای دوستش فدا می کرد،اما الان دیگر مطمئن نبود دلش بخواهد اینکار را انجام دهد.سرش را برگرداند و پشت سرش را نگاه کرد،در بسته را.اما دیگر راه برگشتی نبود. وقتی با احتیاط پایشان را روی پله یه اخر گذاشتند اتوسا رفت رفت تا نور را ببیند.یک دفعه سرجایش میخکوب شد و گفت:«پ...پس ای...این نور بوده» اتاقی دیگر روبرویش بود.اما به جای اینکه بتوانندتوی اتاق را ببینند،فقط نور می دیدند. انگار نجوایی را می شنید که خیلی خیلی ضعیف بود،اما باز هم شنیده میشد.با این فکر لرزید.انگار کسی داشت جیغ خفیفی می زد،یا شاید هم فقط یک نوای ریتم دار بود،معلوم نبود خواننده اش زن بود یا مرد،فقط...معلوم بود ترسناک است. بهاران دست اتوسا را از پشت گرفت و داد زد:«نه !نه...نباید تکرار شه!فرار کنین» نور به بهاران گوش نمی داد و از چهارچوب جلوتر امد.سرعتش زیاد بود و قبل از اینکهدختر ها بخواهند از راه پله فرار کنند ،ان را هم غرق در نور کرد. پریدخت،اتوسا و بهاران به دیوار چسبیدند. پریدخت همان طور که به نور زل زده بود ارام گفت:«خدایا نجاتمون بده!نجاتمون بده...نجاتمون بده» اما بهاران طاقت دیدن نداشت.پشت به نور کرد ،اتوسا را بقل کرد و دست پریدخت را محکم فشار داد. نور به کارش ادامه داد و خیلی زود،کل اتاق را برگرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)