
بعد از سال ها🙄
🕸️فصل چهارم:🕸️ حقیقت تلخ،یا خیلی خیلی شیرین. «اَاَاَاَاَاَاَاَ!» ناگهان موجی سرشار از ابشور دریا سرازیر شد. بهاران سریع دهانش را بست.دست و پا می زد و سعی می کرد شنا کند. دست و پایش را محکم باز و بسته کرد تا توانست لحظه ای هوا را تنفس کند. اما اب نامرد بود و اورا دوباره در خود فرو برد.لحظه ای بعد،دو ادم دیگر به اندازه ی خودش به درون اب افتادند.وقتی دقت کرد فهمید.انها پریدخت و اتوسا بودند. انگار ان دور دور ها،چند سایه در اب پایین می رفتند،اونا چی بودن؟بهاران نگاهش را دزدید،به اندازه ی کافی ترس و نگرانی داشت.
دوباره تقلا کرد و خودش را به اب رساند.اندفعه توانست بیشتر روی اب بماند.از دودست،تعداد زیادی برج و یک در دید. یکدفعه حواسش جمع شد.اب،قلعه؟اینها توی مدرسه چکار می کردند؟نور مدرسه را عوض کرده بود یا... ناگهان چیزی چسبناک پایش را گرفت.فکر کرد کسی امده نجاتش بدهد،اما وقتی پایین را نگاه کرد ،باعث شد بیشتر دست و پا بزند. هشت پایی به اندازه ی خانه پایش را گرفته بود.هشت پا پوستی لزخ و بنفش داشت و چشم هایی قرمز وحشتناکی اش را کامل می کرد. هشت پا،با یکی دیگر از پاهایش،کمر پریدخت را چسبیده بود.اتوسا دست پریدخت را گرفته بود و سعی می کرد اورا ازاد کند.هشت پا حواسش بود و پای دیگر را دور اتوسا حلقه کرد و اورا بدجور گیر انداخت.
بهاران جوری به بالای اب نگاه می کرد که انگار قرار بود دستی بیاید و نجاتش بدهد.از طرفی دیگر،بچه ها باید نفسشان را نگه می داشتند تا غرق نشوند. هرچه هشت پا پایین تر می رفت،نور هم کمتر می شد. هر بار اتوسا تقلا می کرد،هشت پا حلقه ی دور او را تنگ تر می کرد.و هر بار که بهاران تقلا می کرد،پا های دیگری به سراقش می امدند.پریدخت نجات برایش مهم نبود و داشت سعی می کرد نفسش را نگه دارد.اگر از این ماجرا جون سالم به در می بردند،بعد فکر و ذکرش می شد نجات. هشت پا بالاخره کنار غار بزرگی توقف کرد.غار با مرجان و جواهرات تزیین شده بود و سنگ بزرگی راهش را می بست.دو کوسه دو طرف غارواساده بودند و نگهبانی می دادند. بهاران جیغ خفه ای زد که باعث شد اب شور توی دهانش برود. کوسه ها به هشت پا سلام نظامی دادند و در غار را باز کردند.هشت پا بچه هارا توی غار انداخت و سریع در را بست.
توی غار اب نبود و هوا در جریان بود.بوی شوری اب می امد و همه جا سنگی بود. پریدخت نفس نفس می زد و اب توی دهانش را تف می کرد.گفت:«اینجا چه خبره؟ماکجاییم؟» بهاران با صدایی گرفته گفت :«نمی دونم» اتوسا هنوز روی زمین افتاده بود و سرفه می کرد. انها در اتاقی بزرگ بودند و میله هایی سنگی پوشیده از مرجان انهارا از بقیه ی غار جدا می کرد. اتوسا یکی از میله هارا گرفت و با کمک ان بلند شد.گفت:«چرا...اینجا...هوا داره؟» «چون بانو اینجا رو طلسم کرده» اما صدایی که این را گفت،صدای هیچ کدوم از حاضرین اتاق نبود.
کسی پشت میله ها ظاهر شد.موهایی سیاه داشت و پوستی ابی.خستگی در چشمهایش موج می زد و خیلی لاغر بود. اتوسا با دیدن او میله هارا ول کرد و روی زمین افتاد. پریدخت گفت:«تو...تو کی هستی؟» دختر جلو امد و رو بروی انها قرار گرفت. بهاران به پاهایش زل زد:«امکان نداره» دختر پانداشت اما،به جای ان ،دم ماهی داشت. سر اتوسا گیج می رفت،نفس نفس می زد و به دختر زل زده بود:«تو...» «پری دریایی هستی»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به تستم سر بزن
بک میدمممممممم