ببخشید با تأخیر شد 😁
فصل چهارم:
اگر می خواهی پیدا کنی،باید گم شوی
«بلند شین!»
بهاران توی تختش چرخید و با چشم هایی نیمه بازگفت:«ها؟»
اتوسا گفت:«اگه ولتون می کردم تا فردا می خوابیدین! »
بهاران گفت:«خب ولمون کن»
اتوسا با نجوای بلندی گفت:«برسی مخفی!برسی مخفی!»بهاران دیروز به اتوسا گفته بود که اگه نتونست بیدارش کنه این کلمات را بگوید.
پریدخت هم بلند شد و رفت لباس بپوشد.
اتوسا گفت:«لباس روشن نپوشین.اما یک جوری هم نپوشین که فکر کنن دزدیم»
پریدخت رفت و با یک لباس چسبان بنفش برگشت.هرسه موهایشان را گوجه ای کرده بودند و ماسک سیاه زده بودند.
اتوسا ماسکش را زد و گفت:«دنبالم بیاین»
پنجره را باز کرد و پرید تو.
بهاران چشم هایش را گرفت.اخر چگونه می توانست از عمارت چند طبقه ای بپرد؟
اتوسا سرش را از پنجره تو اورد و گفت:«منتظر چی هستین؟بیاین دیگه.از راه پله می ریم»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)