
خیلییی دیر شد و واقعا تنبلی کردم و میییدونم.. سعی میکنم امروز بازم پارت بزارم.
طوری با دقت همه رو نگاه میکرد ک انگار دنبال شخصی میگشت..نگاهی به آرو دختر داستان ما کرد و گفت: تو اول بیا. تمامی افراد حاضر در صف برگشتن و گفتن: چی؟! اون ک آخر صفه. + نوبتی نیست خانما. دختر همراه مرد وارد عمارت شد و در طبقه ی دوم..راه رو سمت راست پشت در اولین اتاق تنها گذاشته شد(یعنی مرد همراهش رفت) دختر نفس عمیقی کشید و در زد و وارد شد . مردی روی میز وسط اتاق نشسته بود.. ارورا اون مرد رو خوب میشناخت.. کیم تهیونگ! مرد اشاره ای به صندلی روبهرو میز کرد و گفت: بشین. و مشغول کاغذ بازی هاش شد.. بلاخره سرش رو بالا آورد و گفت: مدرک دانشگاهی؟ + من مدرکی ندارم آقا. _ اوه واقعا؟ من به دستیارم گفتم کسی رو بیاره ک مثل دختر های توی خیابون لباس نپوشیده و فقط برای آزمایشگاه و اهداف جدیدم امده باشه. + من با دختر های توی خیابون فرق دارم .. علاقه ای به اون لباسای پُفی و شما ندارم و.. آرو با نگاه کیم تهیونگ حرفش رو قطع کرد و مرد گفت: یعنی فقط برای اهداف علمی امدی؟ خب..بزار ببینم ادعات درسته یا نه.. فردا همین ساعت به اینجا بیا. سرش رو تکون داد و از عمارت خارج شد .. به محض بیرون آمدن دستیار کیم تهیونگ فرد دیگه ای رو به داخل عمارت راهنمایی کرد. آرو تازه جذب این ماجرا شده بود..میخواست هرجور ک شده شده اون آزمایشگاه ی کاری پیدا کنه و با این مرد خودخواه بیشتر آشنا شه. شاید با این کارش برای اولین بار مادرش جلوی دوست هاش سرش رو بالا بگیره و بگه.. این دختر منه!
صبح با کابوسی درباره ی کیم تهیونگ از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت[6:31] از تخت بلند شد و خمیازه ای کشید و آماده شد.. تمام راه رو به کابوسش فکر میکرد: [ پرتاب سفینه فضایی به سمت ماه و نامه ای روی میز.. با باز شدن نامه همه چیز تیره و تار شد، افراد سیاه پوشی ک با سلاح های ج+نگی دنبال آرو بودن.. چِشم و چِشم..همه جا!] بلاخره به عمارت رسید و با باز کردن در وارد شد ، فردی بلافاصله اون رو به اتاقی راهنمایی کرد.. با ورودش کیم تهیونگ و افراد حاضر در اتاق ک لباس سفیدی پوشیده بودن سرشون رو سمتش برگردوندن + عا..دیر امدم؟ کیم تهیونگ ادامه داد: از حیاط پشتی میتونید وارد آزمایشگاه بشید.. این ی برنامه ی بسیار پنهانی و محرمانهست، بخاطر همین اتاق خواب هایی توی همین عمارت بهتون داده میشه و با اجازه ی خودم میتونید از عمارت خارج شید. آرو در حالی ک به دیوار تکیه داده بود گفت: اگه ی پرونده محرمانهس چرا پوستر هاش رو سراسر شهر پخش کردید؟ کیم نگاه معناداری به آرو انداخت و آرو سرش رو پایین انداخت و با خودش گفت:[ خدا هرچی جذابیت بوده رو به این مرد هدیه کرده!] کیم تهیونگ سرش رو برگردوند و گفت: چیزی گفتی؟ آرو ک هول شده بود گفت: چی؟!نه!
وارد اتاق جدیدش شد و نفس عمیقی کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد.. اگه قرار بود اینجا بمونه باید به مادرش میگفت، واقعا چه اشتباهی کرده بود ک به مادرش چیزی نگفته بود و سرخود از خونه خارج شده بود. تصمیم گرفت از آقای خودنما [ لقب جدیدی ک آرو روی کیم تهیونگ گذاشته] اجازه بگیره و به خونه بره. از اتاق خارج شد و توی راهرو به دنبال اتاق کیم تهیونگ میگشت.. در قهوه ای رنگی که روش کلمه ی "за день" حک شده بود. ( روز موعود به روسی) آروم وارد اتاق شد و به اطرافش نگاهی انداخت، وسایل چوبی بهرنگ چوب تیره؛ برگه های پخش شده روی زمین و میز و.. کمی جلوتر رفت و با تهیونگ که روی میز تحریری با چوب گردو نشسته بود و مشغول نوشتن متنی روی سه تا برگه بود.. آرو با دیدن تهیونگ ج×یغ آرومی کشید و مرد آروم سرش رو به سمت دختر برگردوند. + تو نباید اینجا باشی. _ ببخشید..میخواستم اجازه بگیرم تا برم و به مامانم در این باره بگم.. کیم تهیونگ بیاهمیت به حرف آرو ادامه داد:
+چیزی از نامه ها ک ندیدی؟ _ چی؟نه..نه. کیم تهیونگ از جاش بلند شد و جثه ی قدرتمندش رو مقابل آرو قرار داد و چونه ی آرو رو با دستش گرفت و لبش رو برای گفتن جمله ای تکون داد اما با صدایی هردو سرشون رو برگردوندن.. صدای در بود! + ببخشید.. اقا، کارِتون دارن . آقای کیم درحالی که به بیرون از اتاق میرفت گفت: به مادرت تلگراف میزنم میگم. آرو گیج و منگ اطرافش رو نگاه کرد و چشمش به نامه ها افتاد. حس کنجکاویش فعال شد و با زدن لبخندی به سمت نامه ها رفت تا اون هارو بخونه .. دستش رو روی یکی از نامه ها گذاشت و ناگهان در باز شد..کیم تهیونگ با عجله گفت : بعدا به حسابت میرسم و با صدای شخص دیگه ای سریع رفت. آرورا فورا از اتاق خارج شد و به اتاقش رفت.. صدای ضربان قلبش رو میشنید و تنها چیزی که اون لحظه بهش نیاز داشت خواب ابدی ای بود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واایی خیلی خوبههه
عالییییی بود❥
وایبشششش:
عررر3>>>
یه سوال چرا جیغ زد ؟
ترسید ، شوکه شد..
آها تنکس
وایبش و واقعا دوست دارم🥹
ادامه بده ،فایتینگ💜
بالاخرهههه 😂💜
خوب؟ نهه عالیه این فیکت!!
رمز موفقیتت چیه انقد خوب مینویسیی؟ "_"
عه وا خواهرم چرا چند وقتیه ازت خبری نی؟
مرخصی گرفته بودم😂🤡
الان برگشتی یا قراره دوباره مرخصی بگیری🥺
چه عجب 🗿
فکر کردم مردی واست قبر سفارش داده بودم🗿
دستت درد نکنه🗿
محض اطلاع خیلی دیر میزاری🚶🍫
من خانه جدید رو موخوااام
تو برسیهه