ناظر عزیز اعلام حضور کنی بهت امتیاز میدم به شرطی که منتشرش کنی😉
مرینت: آروم چشمامو باز کردم. نوری چشمامو اذیت کرد ولی بعد برام عادی شد. اینجا کجاست؟ چه اتفاقی افتاد؟ یه خانم روبهروی تختم نشسته بود. - اینجا کجاست؟ - بیمارستان. - من چطور اینجام؟ - آقای آگرست شما رو که بیهوش بودید آوردن. - الان کجاست؟ - پیش دکتر. - ممنون. - خانم! - چیزی شده؟ - شما باردار هستید. -...(مکث کرد) میدونستم... پدرش... پدرش کیه؟ - نگران نباشید. پدرش آقای آگرست هستن. - واقعا؟ - بله. - وای خدای من... اشک تو چشمام جمع شد. با دستام پاکشون کردم. - میشه به آدرین بگی بیاد؟ - بله. پرستار بلند شد تا سمت در بره که یهو در با شتاب باز شد. آه. این مطمئناً کاگامیه.
🐲: مرینت! خوبی؟ 🐞: آره. خوبم. 🐲: وایییییی. اومد و محکم بغلم کرد. 🐞: کاگامی... داری منو له میکنی. 🐲: وای ببخشید. آروم خندیدیم. 🐍: سلام مرینت. 🐞: سلام لوکا. اریکو کجاست؟ 🐲: پیش پرستارشه. خب، باید همچی رو برام تعریف کنی. 🐞: باشه. ولی بذار وقتی مرخص شدم. 🐲: هرجور راحتی. 🐞: ببینم شما آدرینو ندیدین؟ 🐍: نه. 🐞: آم باشه. کاگامی، کمک میکنی بلند شم؟ پرستار: ولی دکتر گفت نباید بلند شین. 🐞: خیلی خب. ولی... میتونم بشینم؟ پرستار: البته. با کمک کاگامی تو تخت نشستم و همون لحظه صدای در زدن اومد و آدرین وارد شد.
🐈⬛: سلام. بعد نگاهشو تو اتاق چرخوند که به من رسید. منم تو چشماش نگاه کردم. 🐲(آروم): لوکا! بهتره تنهاشون بذاریم. 🐍: اوهوم. لوکا و کاگامی و همینطور پرستار رفتن بیرون و من و آدرین تنها شدیم. اومد پیشم نشست. 🐈⬛: خوبی؟ 🐞: آره. انگار حرفی برای زدن نداشتیم. یهو دستمو گرفت... 🐞: تو موفق شدی... نجاتم دادی... به قولت عمل کردی... تنهام نذاشتی... ترکم نکردی... تسلیم نشدی و بلاخره بعد از 5 سال... با اینکه الان کنارتم، دلم برات تنگ شده... احساس میکنم خیلی ازم دوری... احساس میکنم خیلی تنهام... 🐈⬛: تو تنها نیستی... مرینت به من نگاه کن. من همیشه کنارتم. همیشه پشتتم. از همه مهم تر، همیشه ع*ا*ش*ق*ت*م و د*و*س*ت*ت دارم مرینت... 🐞: نه... دستتو بر ندار... من تو این مدت غم های زیادی رو تحمل کردم... با اینکه همیشه سالم بودم، قلبم شکسته... خیلی هم بد شکسته آدرین... 🐈⬛: گریه نکن... وگرنه قلب منم میشکنه. بعد بهم نزدیک شد و... 🐈⬛: دیگه تموم شد. سختی تموم شد. از این به بعد فقط من میمونم با تو. 🐞: نه! من و بچهمون میمونیم با تو! بعد از گفتن این حرف انگار یه چیزی یادش اومده باشه، یهو ساکت شد. 🐈⬛: مرینت، من... باید یه چیزی رو بهت بگم. 🐞: چی رو؟ 🐈⬛: تو...
راوی: آدرین تمام موضوع رو برای مرینت تعریف کرد. بعد هم با ناراحتی پایین رو نگاه کرد تا مرینت نتونه اشکاشو ببینه. افکارش داشت دیوونهش میکرد. اگر مرینت رو از دست میداد چی؟ آه حتی فکرش هم دردناکه. اون تازه بدستش آورده... نباید از دستش بده. باید مراقبش باشه... پلکاشو رو هم فشار داد تا اشکاشو از بین ببره. سرشو بالا برد و به مرینت نگاه کرد. مرینت به پنجره خیره شده بود و لبخندی رو لبش بود. انگار داشت فکر میکرد. باد از پنجره به داخل میومد و پرده ها تکون میخوردند. مرینت یهو سرشو برگردوند که باعث شد موهای باز و بلندش تو هوا بچرخه. با شیطنت، مهربونی و یکم لرزش صدا گفت: من هرگز ترکت نمیکنم آدرین. نه تورو. نه بچمونو. من سعی میکنم پیشتون بمونم و از خودم و شما مراقبت کنم. بعد هم لبخند خیلی مهربون و بسیار قشنگی زد که چشماش بسته شد. آدربن هم لبخند زد. صحنه ی قشنگیه... بعد از مدت ها، اونا تونستن باهم باشن و آرزوشونو که رسیدن به هم بود برآورده کنن. 🐈⬛: خب، مرینت... آدرین انگشتری رو از جیبش در آورد و به سمت مرینت گرفت. 🐈⬛: قبول میکنی دوباره با من باشی؟ مرینت که اصلا انتظار اینو نداشت نفسش حبس شد. چشماش از اشک شادی پر شدن و دستاشو روی دهنش گذاشت. 🐞: البته...
راوی: آدرین تمام موضوع رو برای مرینت تعریف کرد. بعد هم با ناراحتی پایین رو نگاه کرد تا مرینت نتونه اشکاشو ببینه. افکارش داشت دیوونهش میکرد. اگر مرینت رو از دست میداد چی؟ آه حتی فکرش هم دردناکه. اون تازه بدستش آورده... نباید از دستش بده. باید مراقبش باشه... پلکاشو رو هم فشار داد تا اشکاشو از بین ببره. سرشو بالا برد و به مرینت نگاه کرد. مرینت به پنجره خیره شده بود و لبخندی رو لبش بود. انگار داشت فکر میکرد. باد از پنجره به داخل میومد و پرده ها تکون میخوردند. مرینت یهو سرشو برگردوند که باعث شد موهای باز و بلندش تو هوا بچرخه. با شیطنت، مهربونی و یکم لرزش صدا گفت: من هرگز ترکت نمیکنم آدرین. نه تورو. نه بچمونو. من سعی میکنم پیشتون بمونم و از خودم و شما مراقبت کنم. بعد هم لبخند خیلی مهربون و بسیار قشنگی زد که چشماش بسته شد. آدربن هم لبخند زد. صحنه ی قشنگیه... بعد از مدت ها، اونا تونستن باهم باشن و آرزوشونو که رسیدن به هم بود برآورده کنن. 🐈⬛: خب، مرینت... آدرین انگشتری رو از جیبش در آورد و به سمت مرینت گرفت. 🐈⬛: قبول میکنی دوباره با من باشی؟ مرینت که اصلا انتظار اینو نداشت نفسش حبس شد. چشماش از اشک شادی پر شدن و دستاشو روی دهنش گذاشت. 🐞: البته...
پایان... خب، از اونجایی که داستان هنوز تموم نشده چیزی راجب عشق نمینویسم ولی یکی خوبشو برای پایان کلی داستان آماده کردم. خب این پایان فصل اول بود. و ببخشید که بد شده چون اولی داستانی هست که مینویسم. سعی میکنم تو داستان های بعدی قشنگتر بنویسم... یه مدت پارت نمیدم تا فصل دومو آماده کنم ولی حتما منتظر ادامهش باشین. و این داستان رو فراموش نکنین چون حالا حالا ها با شماست🙂😉❤️ لطفا نظراتتونو راجبش بگید. نقاط قوت و ضعفش چی بود؟ و اینکه حتما از پیسنهاداتتون برای فصل دومش استقبال میکنم. پس منتظر نظراتتون هستم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعد هم پرید تو ب*غ*ل آدرین. اونم دستاشو دور مرینت حلقه کرد و دم گوشش چیزی رو زمزمه کرد.
🐈⬛: بلاخره مال خود خودم شدی مرینت...
🐞: نه، ما دوتا جاسوس نامحسوسیم که مال همدیگه شدیم. 🐈⬛: جاسوسان نامحسوس؟
آدرین آروم خندید. حق هم داشت. لقب عجیب و بامزه ای بود. جاسوسان نامحسوس...
یه اسلاید جا مونده بو
ناظرش من بودم :>
پین؟
قلبمم
🤍✨
نیلوفر یه سوال 😐💔
اجو چرا فصل دوم داستان رو نمیدی دقیقا 😐
شده توماس و جرمی برا ما، عه، عه 😐💔
آجی سرم شلوغه خب
روزی سه_چهار بار عید دیدنی رفتن خیلی زمان بره. یه روزی هم که نمیریم اونا میان خونمون😂
باشه هر وقت تونستم میذارم ببخشید که دیر شد❤️🥺
پارت اول فصل دوم منتشر شد🌸
حرف حق 😂😐
😊❤
سلام بر اجوی خوشگل موشگل ما چطوری
سلام
راستش خیلی خوب نیستم😭
دلم میخواد یه دنیا گریه کنم ولی نمیشه
چرا اجو چی شده 🙁
واقعا نمیدونم چرا
یه بغضی تو گلومه ولی دلیلشو نمیدونم
انگار خالی از هرگونه حسی هستم
البته که الان پارت جدید داستانتو خوندم و قلبم اکلیلی شد😉
🙂❤
اجو یه نگا به پی ویت بنداز ❤😊
چشم
اجوووو پارت ۸ پرنسس جادویی منتشر نمیشه 😢 یه بار رد شد دوباره گذاشتمش منتشر نشد اگه تونستی میشه منتشرش کنی 😢❤
باشه الان نگاه میکنم
عالی بود
خوشحال میشم به تست های منم یه سر بزنی :)
ممنون🤍
حتما
کی گفته بد شده میشه بهم بگی؟ میکشم اونیو که گفته داستانت بده البته اگه خودت نباشی 😐😅
مرسی
خودم بودم😂
😅😂
پارت اول فصل دوم منتشر شد🌼
پارت بعددد عالی بود عالی بودد
مرسیی
فصل دوم رو بعد از عید میذارم