
حالا زمان حال فعلا تا چند فصل با تینا کاری نداریم🙄داریما، اما خودش نیست
فصل سوم: جادو،یا توهم؟سوال این است... «یعنی می گین شما همینجوری ولش کردین رفتین؟» «نه ببین ما بیهوش شدیم!یعنی مقصر نیستیم» اتوسا به ان دو خیره ماند:«چرا؟» بهاران گفت:«نمی دونیم چه اتفاقی افتاد» اتوسا به دفتر چه اش نگاه کرد:«شاید یکی اونو دزدیده ،یک نور گنده گذاشته و عطر بیهوشی زده.یه کاری کرده که شما فکر کنین او جادو بوده!» پریدخت گفت:«پس اینو چی میگی؟ وقتی خانم مدیر پیدامون کرد دیگه راه پله ای وجود نداشت!حتی وسایل تینا هم نبود!» بهاران به اتوسا نگاه کرد:«راست می گه» اتوسا توی سرش زد.یک سال بود با این دو دختر دوست شده بود.انها کلینیک حل بحران راه انداخته بودند.اما یکدفعه فهمیده بود دوست های خودش به گمشدن افسانه ای دختری ارتباط داشته اند. پریدخت گفت:«ما این راز رو نگه داشتیم .هردفعه به انباری سر می زدیم اما فرقی نمی کرد.برای همین به تو گفتیم اما تو هم حرفمون رو باور نمی کنی» اتوسا گفت :«می کنم.اما تا انباری رو بهم نشون ندین که نمی شه!»

بهاران گفت:«خانم مدیر همین جوریش هم به ما مشکوک شده.هرروز به اونجا سر می زنیم،دقیقا در محوطه ی گمشدن بودیم و اون بهترین دوستمون بوده» اتوسا موهای صاف و مشکی ای داشت.همیشه موهایش را باز می گذاشت و از معما ها خوشش می امد.به نظر پریدخت او خوب با تینا دوست می شد. بهاران سرش را توی دست هایش گرفت که باعث شد موهای قهوه ای دم اسبی اش روی صورتش بریزد:«نمی دونم» پریدخت دست مشت شده اش را روی ان یکی دستش زد:«شب میریم» اتوسا گفت:«مطمئن نیستم امن باشه» بهاران دادزد:«اون دوستمونه باید پیداش کنیم!» «سسسس!» بهاران جلوی دهنش را گرفت.کلا یادش رفته بود توی کتابخانه هستند و این یک موضوع سری بود.

اتوسا گفت:«پخش شین.باید یک کتاب درباره ی تاریخ مدرسه پیدا کنیم تا ببینیم این اتفاق سابقه داره یا نه» اتوسا رهبر خوبی بود و دختر ها خوشحال بودن با او دوست شدند.از طرفی دیگر خوب بود رازشان را با کسی دیگر در میان می گذاشتند. پریدخت به طرف اولین قفسه رفت و یک کتاب کلفت را سرسری خواند.دوباره سرجایش گذاشت.اینکار غیر ممکن بود.به اتوسا نگاه کرد که سریع اسم کتاب هارا می خواند و سر جایشان می گذاشت. ناگهان بهاران از ان ور کتاب خانه داد زد:«بچه ها!»که باعث شد دوباره صدای هیس خانم کتابدار بلند شود. پریدخت و اتوسا به جایی که بهاران بود رفتند.بهاران کتابی با جلد قرمز را به سینه اش چسبانده بود. اتوسا کتاب را از دست او قاپید وگفت :«چی پیداکردی؟» بهاران به او که داشت کتاب را ورق می زد گفت:«صفحه ی صد و پنجاه و دو»
__________________________________________________________________________________________ سال هزار و سیصد و هشتاد و نه در دبستان مک واردرز،و در حوالی سال هزار و سیصد و هشتاد و نه،پسر بچه ای گم می شود. پریسا محسنی،آموزگار کلاس هفتم،در پانزدهم مهرماه،پسر یک ماهه ی خود را به دبستان می اورد.اما هنگامی که می خواست با آموزگار دیگری صحبت کند،پسر بچه را روی صندلی می گذارد اما هنگامی که برمی گردد.پسر ناپدید شده بود.او خود اینطور می گوید:وقتی برگشتم،هم شیشه اش بود هم پتویش اما اثری از خودش نبود!هیچ دوربینی هم این لحظه رو ثبت نکرده بود!حتی گریه هم نکرد! بعد از این حادثه ،پریسا محسنی دیگر در مدرسه کارنکرد. _____________________________________

پریدخت سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت:«یعنی دوازده سال پیش هم همین اتفاق افتاده !درست مثل مال تینا.اون هم وسایلش را جا گذاشت!» اتوسا گفت:«وای» اما وای او به خاطر کتاب نبود،بخاطر کسی بود که بالای سرشان بود. خانم کتابدار بالای سرشان بود و به انها چشم غره می رفت:«اولا،شما نباید کتاب های این گروه سنی را بخوانید،دوما،چرا هرچی می گم نمی شنوین؟شب شده!کتابخونه تعطیله»بعد هم کتاب را از دستشان کشید و سر جایش گذاشت. بچه ها از کتابخانه بیرون رفتند و به سمت مدرسه قدم برداشتند. بهاران گفت:«بچه ها؟یک مشکلی داریم.مامان من میگه باید قبل از نه خونه باشم» اتوسا گفت:«به مامان بابا هاتون بگین میاین خونه ی ما شب اونجا می خوابیم.ساعت دو ی شب بیدار می شیم،به مدرسه میریم و قبل از ساعت هفت برمیگردیم» پریدخت گفت:«ببخشید خانم معلم،چرا ساعت دو ی شب؟» اتوسا تیکه ی پریدخت را نادیده گرفت و گفت:«چون مامان بابای من ساعت دوازده می خوابن و ساعت یک خوابشون سنگین نشده،اگر ساعت سه بلند شیم هم تا ساعت هفت وقت کم میاریم»
بهاران و پریدخت همدیگر را نگاه کردند.درست بود اتوسا رییس بازی درمی اورد،اما نقشه هایش حساب شده و دقیق بودند. پریدخت و بهاران انقدر گرم صحبت شده بودند که متوجه نشدند اتوسا مسیر را عوض کرده و انهارا به خانه ی شان اورده. بهاران به خانه ی اتوسا نگاه کرد و گفت:«وای!عجب عمارتی»خانه ی اتوسا یک عمارت سفید و بزرگ چند طبقه بود.در بزرگی داشت که با یک پله بهش می رسیدی. اتوسا خندید و در را باز کرد.وارد راهرویی شدند و از پله های مرمری بالا رفتند، ، اتوسا انهارا به طبقه ی دوم برد و یک در را باز کرد. پریدخت با تعجب به اتاق زل زد.اتاق بزرگی بود که به در و دیوارش وسایل کاراگاهی وصل بود.اندازه های مختلف ذره بین،لیزر،پودر تشخیص اثر انگشت،انواع چراغ قوه(کلاهی، انگشتری،دستبندی)... بهاران گفت:«یاخدا» اتوسا با بی تفاوتی توی اتاق رفت و گفت:«اینچا هرچی می خوایم هست.برای این شب کسی متوجهمون نشه،اتاق مهمان سه نفری ای که به این اتاق راه داره رو انتخاب کردم.» در دیگری را باز کرد . اتاق خیلی بزرگ بود و یک نیم طبقه هم داشت.در طبقه ی پایین سه تخت طلایی با ملافه های بنفش قرار داشت. اتوسا پرسید:«نظرتون چیه؟» پریدخت سریع روی یک تخت پرید و گفت:«همه جوره پایه ات ام»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
.....۱....فقط.... ......