12 اسلاید صحیح/غلط توسط: MER انتشار: 2 سال پیش 20 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
و باز هم تاخیر در گذاشتن
هلنا به به اتاق خودش برگشت وارد جسم خودش شد . او بهوش آمده بود . همانطور که النا گفته بود اینقدر خسته بود که توان بلند شدن نداشت . پس مجددا چشمانش را بست و امیدوار بود با تمرکز انرژی اش باز گردد . هلنا بعد از صحبت کردن با النا حالش بهتر شده بود او الان میدانست هرچند اتفاقی کار درستی انجام داده بود و مسیر درستی را در پیش گرفته بود . شب از راه رسید آلیس دوست هلنا از راه رسید و متوجه بیحال بودن هلنا شد .
ـ هلنا حالت خوبه 😟
ـ فقط برام یکم نون بیار 😣
ـ تو باید بری درمانگاه 🙄
ـ خواهش میکنم آلیس زودتر یک تیکه نون بیار و لطفا در مورد من چیزی به مادرم نگو خواهش میکنم 🙏
ـ باشه باشه 😟«این دختره با این دعوا با مادرش خودش رو به کشتن میده ، خیر سرت مادرته دیگه بهش بگو کمکت کنه چرا خودتو اذیت میکنی 🤦»
آلیس به سرعت به سرسرا رفت ، در سرسرا همچنان بچه هایی بودن که مشغول خوردن شام بودند . آلیس به سرعت مقداری نون و یک تکه مرغ برداشت و سعی داشت به سرعت خودش را به هلنا برساند .
ـ آلیس ... وایستا 😐
ـ استاد گریفیندور 😰😰«دختره خل و چل ببین تو چه دردسری انداختیم 🤦»
ـ چرا غذا رو با خودت میبری ... 🤔 ... باید کمی بیشتر برای هلنا ببری 🙄
ـ بله ؟ 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
ـ امروز دیدمش با اون الگو که تون انرژی مصرف میکرد قابل پیشبینی بود 😔 خوشحالم دوستایی مثل تو داره 😏
گودریک یک نان و مرغ کامل را درون سینی گذاشت و تحویل آلیس داد دستی بر سرش کشید و به او گفت عجله کند .
ـ من فقط به یک تیکه نون لازم داشتم 😐
ـ راستش منم داشتم همین کار رو میکردم 😅 استاد گریفیندور خیلی هوای تو رو داره 😏 شنیدم باهاش فامیلی درسته 😅
ـ اون میدونه ؟ 😐 نباید بهش میگفتی 🤦 الان مادرم میفهمه بدبخت میشم 😰
ـ مشکل اینجاست که من نگفتم 😐 من فقط کمی نون و مرغ دستم گرفتم که بیام بیرون جلوم رو گرفت من رو که دید اول سوال کرد و بعد گفت غذا بیشتری برات بیارم 🙄
ـ ولی چطوری ؟ 🙄
ـ اتفاقا اینم گفت ، گفت امروز که تو رو دیده پیشبینی میکرده که این اتفاق بیافته 😐
ـ تا این حد 🙄 «اون دقیقا از من چی میدونه ؟ 😰 نکنه فهمیده باشه چه تمرینی میکنم 🙄»
صبح روز بعد ، هلنا ابتدا به کلاس تغیر شکل مادرش رفت .اینبار او فراموش کرده بود که تمریناتش را انجام دهد و بازم تحقیر و ملامت ، گویا بسیار عصبی بود مشخص بود تمرینات سلنا نتیجه ای نداشته و تنها برای گریز از نا امیدی و حال سلنا آن را انجام میدهند . هلنا از شدت ناراحتی چشمانش سرخ شده بود . بغض درون گلویش او را خفه میکرد . ده دقیقه ای را تحمل کرد و سپس بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون رفت . هرچقدر هم که مادرش او را صدا میکرد اعتنایی نمیکرد ، قدم هایش به دویدن تبدیل شد و با تمام سرعت از آنجا دور شد . رونا به کلاسش برگشت . دستی بر سرش کشید و نفسش را بیرون داد ، سری تکان داد انگار در دلش آشوب بپا شده بود عذاب وجدان داشت بند بند وجودش را از هم میدرید ، نمیدانست آیا رفتارش با هلنا مناسب است یا نه ، انگار الان درک میکرد چرا شش سال پیش هلنا جواب سوال آخر را نداد ،٫٫دوست دارید در کدام گروه باشید ؟ ٫٫ رونا لحظه ای تمام رفتار هایش با هلنا جلو چشمانش آمد . اکنون حال رونا بدتر از هلنا شده بود . بچه ها به وضوح متوجه حال بد رونا شده بودند .
هلنا به اتاق مخفی اش رفت . گودریک از قبل آنجا بود .
ـ ببخشید انگار در رو اشتباهی اومدم 😢
ـ صبر کن هلنا 🙂 ... آروم باش 😟 ... من میدونم که تو این اتاق رو ساختی که از مادرت مخفی بشی و خب تمرینای سختی هم انجام میدی 🙂
ـ شوهرخاله من میخوام یکمی تنها باشم 😭
ـ هوم بزار حدس بزنم 😤 ... رونا بازم کار همیشگی اش رو تکرار کرده 😒«آخر یاد نگرفت با بچه چطور رفتار کنه 🤦»
ـ بزارید تنها باشم 😭
ـ ببین هلنا تا دیروز فکر میکردم تو اینجا درس ها رو تمرین میکنی 😒 ... ولی الان یکچیز مهم فهمیدم 🙂 ... تمرینی که تو داری انجام میدی فراتر درسته 😏 برا همین وقت نمیکنی تکالیفت رو انجام بدی درست میگم 😉
ـ تو رو خدا به کسی چیزی نگید 😰 من کاری نمیکنم 😭
ـ بس کن هلنا 😒 من نیومدم تنبیهت کنم 😉 اومدم تشویقت کنم 🙂 و خب میتونم بهت یک کمک هایی هم بکنم 😉
گودریک چوبش را بیرون آورد و شروع به طلسم کردن اتاق شد . حدود چهل دقیقه طول کشید و اناق با انواع اقسام طلسم ها پوشانده شد و تغیر کرد .
ـ از اونجا که تو خیلی حساسی و علاقه ای به اینکه من بفهمم داری چیکار میکنی نداری 😏 میتونم یک کمک پایه بهت بکنم ، در این اتاق مخفی شده و فقط برای کسی که واقعا بهش نیاز داره باز میشه 😉 دوم اینکه اتاق هرچیزی که به اون نیاز داشته باشی و تو هاگوارتز باشه رو برات فراهم میکنه 😏
گودریک دستش را جلو آورد و سپس در دستش یک نان ظاهر شد
ـ اینجوری 😉
گودریک پس از خوردن نون از به سمت در خروجی رفت .
ـ خاله گفته بود مرد دوست داشتنی ای هستید 🙂
گودریک میخکوب شد . سرش را برگرداند و به هلنا نگاه کرد .
ـ النا دوست داشتنی بود نه من 😢
ـ ولی این نظر خودش بود 😏 وقتی باهاش تنها بودم بهم گفت 🙂«خوبه اینجوری دروغ هم نگفتم 👌»
گودریک سرش را پایین انداخت و رفت .
هلنا از امکانات جدیدش خوشش می آمد . شروع به تمرین کرد ، او کارش را با مدیتیشن شروع کرد و سعی کرد ذهنش را آزاد کند . ولی این کار جوابگو نبود ، حقیقتا این راهش نبود .
ـ باید از خاله فوت و فنش رو میپرسیدم 🤦
هلنا سه ساعت دیگر به این تمرین ادامه داد دیگر واقعا سرش درد میکرد .نمیدانست دقیقا باید چه کار انجام دهد تا ذهنش از بدنش جدا شود و به جستجو بپردازد . هر نوع سوال از دیگران هم مشکل را هادتر میکرد نظارت بر او را شدیدتر میکرد . هلنا از جایش بلند شد . سرش را گرفته بود . ناگهان یک تخت خواب و یک میز کوچک که روی آن معجون اعصاب بود از غیب ظاهر شد .(نویسنده : در دنیا هری پاتر چندین چیز هستند که نمیشه با جادو انجامش داد یکیش ظاهر کردن غذا از هیچی هست ، پس اینجا چطور شد ؟ این قدرت گودریک نیست در واقع چیز هایی که تو هاگوارتز هستند در اختیار کسی که داخل این اتاق که به اتاق ضروریات یا اتاق بیا و برو معروفه قرار میگیره)
ـ پس وقتی گفت هرچی لازم داشته باشم فراهم میشه منظورش این بود 😅
هلنا معجون اعصاب را خورد و سرش آرام شد . لبخند موذیانه ای زد و شروع به فکر کردم کرد . کتاب های خانواده ریونکلا مقابلش ظاهر شده بود . همان چیزی بود که لازم داشت ، هلنا شروع به خواندن کرد . انگار مسیر جدیدی برایش باز شده بود . هلنا برای یادگیری خیلی هیجان داشت . به این فکر میکرد که مادرش به او افتخار کند و دیگر تا این اندازه تحقیر و تمسخر نشود . امیدوار بود تبدیل به آدم مهمی شود و هیچکس نتواند به او توهین کند .
خانواده ریونکلا واقعا توانایی های زیادی داشتند از قدرت درمانگری بی عیب و نقص گرفته تا جابجایی در ابعاد و جهش در مکان ولی چیزی که او احتیاج داشت را همچنان نتوانسته بود پیدا کند .
هلنا پس از خواندن صد صفحه واقعا خسته شده بود دوست داشت کمی بیرون برود و با دوستانش وقت بگذراند .
وقتی بیرون رفت ظهر شده بود . هلنا انتظار داشت که غروب شده باشد . هلنا به سمت سرسرا عمومی میرفت ، همه در تکاپو بودند و چیز هایی زمزمه میکردند . همه داشتند به سمت خوابگاه ها میرفتند .
ـ چه اتفاقی افتاده ؟ 😐
ـ میگن به هاگوارتز نفوذ کردند ، یکسری گنجینه دزدیده شده 🙄 چون نمیدونند کار کیه برای امنیت دانش آموزا گفتن بریم تو خوابگاه 😟
ـ دزدیده شدن یک گنجینه ؟ 🤔
هلنا به راه خودش به سمت سرسرا عمومی ادامه داد . گودریک ، رونا و هلگا مشغول حرف زدن بودند ، سلنا هم آنجا بود .
گودریک با دیدن هلنا به سمتش آمد .
ـ هلنا تو باید برگردی به خوابگاهت 😐 دزد ها اینقدر ماهر بودن که از اتاق رونا دزدی کردند 🙄 معلوم نیست چقدر قدرتمند میتونند باشند 😟
ـ چی دزدیدند ؟ 🤔
ـ کتاب های خاندان ریونکلا رو دزدیدن 😐
هلنا مو به تنش سیخ شد ، به افق خیره شده بود و نمیدانست چطور ماجرا را باید حل کند . سرخ سرخ شده بود .
ـ شوهر خاله میشه یکچیزی بگم 😣 ناراحت نمیشید ؟ 😭
ـ نه البته که نه بگو 🤔
ـ اون کتابا پیش منه 😐😭
گودریک مثل گچ سفید شده بود و به افق خیره شده بود و برایش قابل درک نبود .
ـ ولی چطوری ؟ 😐😦
ـ خب شما طلسمی تو اون اتاق گذاشتید که اگر به چیزی نیاز داشتم جلوم ظاهر بشه 😐
گودریک به پیشانی اش زد و دستی بر صورتش کشید و دنبال راهی برای توضیح این موضوع بود .
ـ باشه باشه خوب کردی گفتی 😣🙂 تو از زودتر برو به همون اتاق تمام آثار خودت رو پاک کن و اون کتاب رو همونجا بزار 😣
ـ رونا ... 😐
ـ چیشده گودریک 😒
ـ اطلاعاتی بدستم رسیده که میگه کتاب ها کجان 😣
ـ عم ... هلنا بهت گفته 😐
ـ عم چیزه 🤦 ... یک اتاق مخفی پیدا کرده به نظرم باید اونجا باشن 🙄
ـ چرا باید اونجا باشن هاگوارتز پر از جاهای مخفی هست که بدون اطلاع از هم ساختیمشون شاید یکی از همون مخفی های خودمون باشه 😒
ـ اگر قرار برسی کنیم به نظرم به دخترت اعتماد کن و اول اونجا رو بگرد 😒
ـ خاله بیا به حرف هلنا گوش کنیم ، حداقل بزار بفهمه بهش اهمیت میدی 😐
ـ حق با دخترته رونا تو با دخترت خیلی سرد رفتار میکنی 😡 امروزم که باهات قهر کرده از کلاس زده بیرون برای همینم هیچوقت چیزی رو مستقیم به خودت نمیگه هی میره به گودریک میگه 😔
ـ هلنا امروز از کلاس رفته بیرون ؟ 😟
ممنون از اینکه وقت گذاشتید 🙂
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالی بود عرفان سان
ممنونم 🙂 خوشحالم که خوشون اومده
خیلی هم زیبا .. 🥲😂👌🏻
ممنونم 😂
زیبا و خواندنی
ممنونم 🙂
ستاره ی بنفشم
به سمت پنجره ها قدم برداشتم مشغول تمیزکاریشون شدم که شازده غلتی تو جاش زد و باعث شد پتو از روش کنار بره.. زیر چشمی بهش نگاهی انداختم که با دیدن بدن بـ...ر...هــ....ـنـ..ـش چشام چهار...نه شصتا شددد!!! همینجوری مات بهش زل زده بودم که گفت:
مایلیداستانموبخونی?