ببخشید که دیر شد🙏🏻 ناظر میشه زود منتشرش کنی؟ تا همینجا هم خیلی دیر شده دیگه دیر تر نشه مررررررسی
راوی: مرینت رفت سمت اتاقش. خواست برای آخرین بار اونجا رو ببینه. اون خونه براش چیزی جز خاطرات بد نساخته بود. با نگاه کردن به هر جا، یاد گریه هایی که میکرد افتاد. یعنی واقعا دیگه تموم شد؟ دیگه میتونه با آدرین باشه؟ ولی... بچه ی تو شکمش چی؟ پدرش کیه؟ مرینت آهی کشید و به سمت پنجره رفت. ماه کامل بود... حالش دوباره داشت بهم میخورد. سریع پنجره رو باز کرد و نسیم خنکی به صورتش خورد. حالش بهتر شد. به برج ایفل نگاهی انداخت. نماد پاریس. برج فلزیی که دقیقا در وسط میدان شان دو مارس قرار داره. کنار رود سن. ماه، کنار ش قرار داشت و صحنه ی فوقالعاده زیبایی رو ساخته بود. مرینت محو تصویر روبهروش شده بود. زمان زیادی رو نگاه کرد و نگاه کرد. چراغ های برج، انگار با ماه ست شده بودن. مرینت نفهمید اما زمان زیادی نگاه کرده بود. میدونست احتمالا مایکل داره از طریق دوربینها نگاهش میکنه بنابراین عادی رفتار کرد. رفت و مسواکشو زد. بعد هم تو تختش دراز کشید و خودشو به خواب زد. دلش میخواست زمان زود تر بگذره تا پیش آدرین بره و زندگی عادیی داشته باشه... آدرین: دم خونهشون منتظر بودیم. 🐈⬛: نینو! تونستی دوربینا رو هک کنی؟ 🐢: یکم صبر کن... آممم... آره. درست شد. بیا ببین. رفتمو به صفحه ی لپ تاپ نگاهی انداختم. مایکل تو تختش بود و داشت با گوشیش یه کارایی میکرد.
👤: آقای آگرست! الان بهترین زمانه. 🐈⬛: نه. یکم دیگه صبر میکنیم. مدرک هایی که ازش داشتم، اونو به حبس ابد محکوم میکرد. 🐈⬛: حالا! همه ی مأمورا درو شکوندن و با عجله رفتن داخل. تفنگاشونو بالا گرفته بودن. 👤: آقای برتمن! هرچه سریعتر بیا بیرون. به نفعته م*س*ل*ح نباشی. 🐈⬛: من میرم... 👤: صبر کن. با دستاش به چند تا از مأموراش اشاره میکنه برن داخل خونه. 🐈⬛: اگه به مرینت آسیب بزنه چی؟ من باید برم پیشش. 👤: اما ش... نذاشتم حرفشو ادامه بده و سریع رفتم داخل. چشمامو چرخوندم تا پیداش کنم. اتاقش طبقه ی دوم بود. پس باید... درو باز کردم و مرینتو پشتش دیدم. 🐞: آدرین! پرید تو ب*غ*ل*م. منم ب*غ*ل*ش کردم و نفس عمیقی از موهاش کشیدم. 🐈⬛: خیلی خب بیا بریم پایین. 🐞: اوهوم. همونطور که تقریبا ب*غ*ل*م بود رفتیم پایین. مأمورا مایکلو گرفته بودن.
👤: آقای برتمن، هر حرفی دارید میتونید بگید. 🐁: مرینت! انگشترتو بده. 🐞: چی؟ چرا؟ 🐁: میخوام همینجا از هم ج*د*ا شیم. مرینت هم بی چون و چرا انگشترو بهش داد. بعد برگشت پیش من. مایکل انگشتشو روی الماس روی انگشتر گذاشت که یهو مدارکی که دست یکی از مأمورا بود آتیش گرفت و کاملا سوخت. همچنین شناسنامه ی مرینت که با فامیلی برتمن نوشته شده بود. 🐁: فردا شناسنامه ی جدیدت میاد. 👤: مأمورا! ببریدش. 🐈⬛: ممنون از کمکتون. 👤: خواهش میکنم. خانم دوپنچنگ! اگر ش*کایت*ی از ایشون دارید، فردا به دادگاه بیاید. 🐞: بله ممنون. بعد از کمی که حرف زدیم، همه رفتن و فقط منو مرینت موندیم. 🐞: من میرم وسایلمو جمع کنم. 🐈⬛: منم میام کمکت میکنم. 🐞: باشه. داشتیم به سمت راه پله ها میرفتیم که مرینت شروع به سرفه های خ*و*ن*ی کردن کرد.
🐈⬛: مرینت! دویدم سمتش و چند بار تکونش دادم. 🐈⬛: خوبی؟ مرینت! بعد از چند ثانیه، بیهوش افتاد تو ب*غ*ل*م. منم براید استایل ب*غ*ل*ش کردم و به سمت ماشین رفتم. به بیمارستان زنگ زدم و گفتم تا دکترا رو آماده کنن. با بالا ترین سرعت بلاخره رسیدیم بیمارستان. پرستارا با برانکارد بردنش تو اتاق و چند تا دکتر هم پشت سرشون رفتن. منم پشت در موندم و منتظر بودم. استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. یعنی چیشد یهو؟ نکنه اتفاقی براش بیوفته؟ من تازه بدستش آوردم اگه... با فکر کردن بهش اشک تو چشمام جمع شد. سعی کردم خودمو آروم کنم. منتظر موندم و منتظر موندم. تا اینکه بعد از تقریبا یه ربع یه دکتر با چند تا پرستار اومدن بیرون. دکتر تقریبا بالای 60 سالش بود. به من نگاهی انداخت و گفت تا دنبالش برم. منم رفتم و به اتاقش رسیدیم. با دستش اشاره کرد تا بشینم. 🧓🏻: شما چه ارتباطی با خانوم دارید؟ 🐈⬛: من... ن*ا*م*ز*د*ش هستم. 🧓🏻: پس که اینطور. 🐈⬛: حالش چطوره؟ 🧓🏻: نگران نباش پسرم! حالش خوبه فقط استرس باعث شده تا اینطوری شه. این یه بیمارییه که بعضی از آدما دچارش میشن. وارد جزئیات نمیشم فقط باید خیلی مراقبش باشی. وقتی استرس بگیره، شوکه و متعجب بشه، اینطوری میشه. درضمن. نباید سخت کار کنه. رژیم غذاییش باید متناسب با شرایطهاش باشه.
🐈⬛: شرایطهاش؟ 🧓🏻: بله. ن*ا*م*ز*د*ت*و*ن ب*ا*ر*د*ا*ر هستن دیگه. 🐈⬛: چی؟ ب*ا*ر*د*ا*ر*ه؟ 🧓🏻: نمیدونستید؟ 🐈⬛: نه. چیزی بهم نگفت. 🧓🏻: بفرمایید. اینم برگه ای که ثابتش میکنه. دکتر یه برگه گذاشت روی میز. آروم گرفتمش و بازش کردم. تقریبا سه ماه شده. گروه خونیش AB منفی؟ این که... 🐈⬛: پدرش منم؟ 🧓🏻: بله. انتظار داشتید کس دیگه ای باشه؟ 🐈⬛: میتونم ببینمش؟ 🧓🏻: البته. رفتیم تو اتاق مرینت. دکتر هم رفت و از کامپیوترش فیلم رو نشونم داد...
و این پارت هم به پایان رسید... ممنون که خوندید🤍 پایان این فصل از رگ گردن به شما نزدیک تر است😂. آنچه خواهید خواند: پدرش کیه؟.. بهتره تنهاشون بذاریم... دلم برات تنگ شده... قبول میکنی دوباره با من باشی؟..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
_پدرش منم؟
_بله انتظار داشتی کسی دیگه ای باشه؟
😂😂😂😂😂😂😂😂😂
چرا مایکل به همین راحتی از مری گذشت؟
چون عاشقش نیست
پس چرا بچه میخاس💀
چون مجبور بود برای کشتن مرینت بهش نزدیک بشه و چه چیزی بهتر از یه بچه
منطقیه
نمیدونه*
دارم فکر میکنم مری چرا نمیتونه بچه از کیه🧑🦽...
خب احتمالا میدونی که کاراکتر ها اینجور مواقع خنگ میشن و منم از همین تو داستانم استفاده کردم😁
جررر
اجوووو پارت بعد کجاست 🙁
تو صف بررسی😭😭
عالیییی بود
مرسییی
عالییییی
مرسییی
اجوووو خودت به من میگی پارت بده خودم پارت نمیدی 😐
واا تازه سه روز شد
تو که تقریبا یه هفته، دو هفته بعد پارت میدی
اجو پارت ۸ میخوام یادت بدم رو گذاشتم منتشر نشده هنوز 😐
شاید کمی این پارت اشک آور باشه، ولی خب در اون حد هم نی 😐
همین الان منتشرش کردم
قشنگ بود❤️
مرسیییی دوستت دارم اجی ❤😘
خواهش میکنم
منم همینطور ❤️
میشه پیویت رو چک کنی؟
چشم
بسیار بسیار عالی
متشکرم🤍
عالی
مرسی🤍