
ناظر جان منتشر کن همه قوانین و رعایت کردم از بی تی اسه ولی داستانه
از زبون ا.ت : مهمونی داشت کم کم شروع میشد امروز آخرین روز تابستون بود و آخرین روزی که خوش میگذروندم بابای من خیلی رو درسام حساس بود یاد حرفاش میفتادم که میگفت بهم باید آدم موفقی بشی . من توی مهمونی روی یکی از صندلیا نشسته بودم به همراه چند تا دختر همسن و سال خودم جمعیت خیلی شلوغی بود و مهمونی پر از تجملات بود من خالم با چند نفر داشت حرف میزد
وسط مهمونی بود و همه داشتن خوش میگذروندن تا اینکه من دوباره شنیدم دوباره صدای همون آواز بازم پشت سرمو همه جا رو گشتم اما نمیفهمیدم من چند قدم جلو تر رفتم بین شلوغی نمیتونستم بفهمم کیه هیچ کس متوجه من نبود برای من فقط مهم این بود که این کیه داره آواز میخونه هر کسی بود مطمئنم اون پسری که الان دیدم نبود.... تا اینکه یه پسرو وسط جمعیت دیدم که بهم خیره شده بودو یه حسی بهم میگفت اونه ولی تا متوجه شدم ناپدید شد با نا امیدی به طرف میز خودم رفتم که پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم ولی یکی منو گرفت بعد نگاه کردم ببینم کیه بازم همون بود دست از سرم بر نمیداشت اگه خاله مارو میدید خیلی عصبانی میشد تهیونگ : مواظب باش ا.ت خانم . ا.ت: م.. ممنون عا... تهیونگ : خواهش میکنم مایلی برقصیم ؟؟ . با حرفش خال اومد تو ذهنم و ترسیدم ا.ت : ن.. نه متاسفم تهیونگ: ا... اوکی پس حداقل میری بیرون یکم قدم بزنیم .. ؟ ا.ت : بسیار خب باشه . رفتیم بیرون *ویو تهیونگ و ا.ت که داشتن دور از بقیه توی باغ خونه قدم میزدن* ا.ت : راستی تو اسممو از کجا میدونی ؟؟ تهیونگ : من خیلی وقته میشماسمت... ولی تو منو یادت نیست ا.ت : واقعا مگه تو کی هستی ؟ تهیونگ : من همون پسری ام که تو بچگی بهش قول ازدواج داده بودی . ا.ت : چ... چی ؟
تهیونگ : من تهیونگم ... با گفتن حرفش تمام خاطرات بچگیم جلوی چشمم اومد اون درست میگفت ولی فک نمیکردم جدی باشه ما اون موقع فقط بچه بودیم ولی الان بزرگ شدیم شوخی که نیست در ضمن حرفهای خالمم بود که بهم گفته بود ا.ت : متاسفم ولی این مال خیلی وقت پیشه تهیونک : چی پس همه اونا الکی بود ا.ت : من چیز زیادی یادم نیست ولی ر... راستش ... تهیونگ بهم خیره مونده بود و منتظر بقیه حرفم بود ا.ت : ر.. راستش خالم گفته با هیچکس تو اینجا حرف نزنم و من مجبورم که برم... تهیونگ : صب... صبر کن ! ا.ت : باز چیه تهیونک : لطفاً راجب چیزی که بهت گفتم فکر کن .... بدون اینکه جوابشو بدم از اونجا دور شدم نمیخواستم اینقدر سرد رفتار کنم ولی چاره ای نبود به اتاقم رفتم و درو بستم جلوی در تکیه دادم و ولو شدم رو زمین و سرمو محکم به در اتاق کوبوندم دختره خنگگگ چرا اینکارو کردییییی چراااا . بعد از چند دقیقه صدای خاله اومد ا.ت حالت خوبه ؟ داری چیکار میکنی ا.ت : هیچییی خاله جون . درو باز کردم خاله اومد تو خاله : داشتی با کی حرف میزدی ا.ت : م... من ؟ با هیچکس خاله : عا.... اوکی نمیخوای برای فردا آماده بشی ؟ ا.ت : چ ... چرا الان میرم کیفمو بچینم خاله جونم دیگه کم کم باید بخوابم
خاله : اوکی پس... من فعلا میرم شب بخیر ا.ت : شب بخیر و خاله رو بوس کردم روی تخت دراز کشیدم به تمام اتفاقات روز فکر میکردم *فردا شد* ا.تتت پاشو مدرست دیر شدددد با صدای خاله آروم آروم چشامو باز کردم اولش همه چی مبهم بود تا اینکه به خودم اومدم ا.ت: اوه ببخشیددد الان حاضر میشمممم . سریع لباسای مدرسمو پوشیدم و حاضر شدم یکم آرایش ملیح زدم و به مدرسه رفتم خیلی استرس داشتم و هیجان زده بودم تا اونجایی که میتونستم به خودم رسیدم وارد فضای مدرسه شدم یکم آروم شدم نفس عمیقی کشیدم با خودم گفتم: خب خب ا.ت خانم هیچی نشده تو آدمی همه اینا هم ادمن من رو سیاره زمینم و همه چی عادیه . همینطوری وارد کلاس شدم و سلام کردم تو مدرسه بازم به حرفهای تهیونگ دیروز فکر میکردم نمیتونستم باور کنم..... ولی اون الان خیلی جذابتر شده بود هر وقت بهش فک میکنم پیش خودم میگم چرا اینطوری گفتمم یکم گذشت و زنگ تفریح خورد بعد از اون بچه ها تو همون مدرسه ناهار میخوردن من غذامو گرفتم روی یکی از میزا نشستم ولی بعدش صدای متوجه یکی بالای سرم شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععععرررررررررررررررر به توان ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ابخلژژطنلطنلط مرسیییی