
لایلا پارت ۹ "آرامش قبل از طوفان"

🌌۳ سال بعد.۲۰۱۱.نیومکزیکو🌌 خانه لارسون ها🌌 در باز شد و یه دختر وارد شد.دختر مو های تقریبا کوتاهی داشت که به زور تا شونه هاش میرسید و مدل خواب زده باحالی داشت که ترکیبی از قرمز و آبی بودن که به بنفش میزد و در نگاه اول یه رنگ موی حرفه ای به نظر میرسید اما اگه دقت میکردی شاید متوجه میشدی که این رنگ اصلی مو های اونه.چشم های دو رنگ هم مثل موهاش آبی و قرمز و بنفش طوری بودن.قد خیلی بلندی نداشت اما کوتاه هم حساب نمیشد.جوری لباس پشیده بود انگار کل وجودش رو با هم ست کرده بله درست حدس زدین لباساش هم دقیقا با همون ترکیب رنگی مو و چشاش بودن.یه دستکش بنفش کوتاه تا مچ دستش کرده بود.لبخند قشنگی داشت که وقتی می دیدیش دلت می خواست بخندی.یه عینک گرد نقره ای هم زده بود که چشاش رو بیشتر از قبل بزرگ نشون میداد. لایلا گفت:من برگشتم خاله میشل.🌌 (عکس پارت لایلاست) (دوستان عکس از لایلا دیگه نداشتم واسه همین با اپ Dollify یه عکس جدید ساختم واسه همین یکم لایلا عوض شده. متاسفم )

🌌میشل گفت:خوش اومدی لایلا. میشل پنجاه ساله با مو هایی که خیلی زودتر از موعد سفید شده بودن و چشمای قهوه ایش لبخندی مهربون به لایلا زد و گفت:به موقع اومدی لایلا.ناهار اماده ست برو مکس رو صدا کن تا برای ناهار بیاد و از طرف من بهش بگو که بی خیال معاشرت با صندلی هاش بشه و یکمم با خانواده وقت بگذرونه.لایلا خنده ای کرد.این شوخی همیشگی خاله میشل با شوهرش بود.مکس با این که ارتباط خوبی با خانواده اش داشت و اونا رو دوست داشت اما به خاطر کارش که نجاری بود خیلی از وقت رو تو کارگاه بود و کارای مشتریاش رو راست و ریست میکرد. لایلا بعد از چند ثانیه کوتاه خنده گفت:نگران نباش خاله. عمو مکس تو رو بیشتر از اون صندلیا دوست داره. و بعد بدو بدو به حیاطپشتی رفت و از در کارگاه وارد خلوت عمو مکسش شد و گفت : عمو مکس...عمووو مککسسس...عممموووو مممککککسس بببیییاااا ناهار آماده ست. مکس دستگاه تراشکاری رو خاموش کرد و رو به لایلا گفت : سلام فرشته بنفش.اومدم فقط بزار این دستگاه رو از برق بکشم بعد میام🌌 (عکس پارت میشله فقط یکم پیرترش کنید تا درست شه)

🌌همه سر میز نشسته بودن و داشتن از پاستایی که میشل درست کرده بود لذت میبردن.هم زمان لایلا داشت با دهن پر هر اتفاقی که از صبح براش افتاده بود رو تعریف می کرد.اونا یه خانواده بودن.با این که هیچ شباهتی به هم نداشتن.مکس با مو های جو گندمی و چشای سبزش ، میشل با مو های سفید و چشای شکلاتیش و لایلا سرخابی ما . هیچیشون شبیه نبود اما هر کی اونا رو می شناخت می دونست اونا دیگه یه خانواده ان.از روزی که سه سال پیش این دختر فراموشی گرفته تو حیاط خونه سقوط کرد این خونه انگار جون گرفت.میشد کنار وسایل خیلی عادی اون زوج آثار وجود لایلا رو دید. کتاباش که گوشه کنار خونه پیدا میشدن و رنگ هایی که به خونه بخشیده بود همه جا بودن . به معنای واقعی کلمه رنگ های زیادی به این خونه بخشیده بود.لایلا هنرمند ما آثار زیادی روی در و دیوار این خونه داشت؛یاآور بار هایی که قلم مو از دست سقوط کرد و کف زمین رو آبی کرد یا وقتی که حس کرد دیوار هال خونه خیلی بی روحه و یه نقاشی کهکشانی روش کشید یا وقتی که با بهترین دوستش بلیندا با قلم مو می جنگیدن و کلی رنگ جدید به پرده ها ، لباسا ، زمین ، دیوار و حتی خودشون اضافه کردن که تا مدت ها ازش به عنوان انفجار رنگ یاد می کردن. لایلا حالا خیلی شاد تر بود.وقتی ناهار تموم شد لایلا گفت:مرسی خاله میشل.خیلی خیلی خیلی خوشمزه بود.اگه دستپخت تو باشه حاضرم تا اخر عمرم هر روز همینو بخورم.میشل گفت:مرسی عزیزم.فقط یه چیزی قبل از این که یادت بره...تکالیف تاریخت هنوز مونده ها...تا وقتی یادت نرفته انجامشون بده که نمونه فردا قبل کلاس انجامش بدی. لایلا با حالت مظلوم نمایانه ای گفت : من که همه تکالیفمو به موقع انجام میدم خاله. ابنو در حالی می گفت که داشت بدو بدو به سمت اتاقش میدوید تا سریع اون تکالیفو انجام بده و راحت بشه🌌 (عکس مکس.اینم یکم پیرتر تصورش کنید تا درست شه)
🌌لایلا از پله ها بالا رفت تا به طبقه بالا رسید. بدو بدو به ته راهرو رفت،اخرین در رو باز کرد و وارد اتاقش شد.اتاق به معنای واقعی کلمه طوری بود که انگار یه رنگین کمون توش ترکیده.همه اسباب و اثاثیه با رنگ هایی بی ربط ولی در عین حال مرتبط رنگ شده بود.دیوار ها پس زمینه کهکشانی داشتن و نقاشیی از یک رنگین کمان همه دیوارا رو مثل یه پل به هم وصل کرده بود.لایلا دستکش ها رو در اورد و نشست.اون عاشق این اتاق بود،چون تنها جایی بود که همه چی ساکت بود.این دستکش ها رو از وقتی که اولین چیز رو در مورد خودش فهمیده بود دستش میکرد.روزی که میشل اولین بار دستش رو گرفت و بلندش کرد و بعد لایلا در یک لحظه جوری میشل رو شناخت که انگار سال هاست که اونو میشناسه.حس آشنایی داشت اما حس خوبی نداشت.اون لحظه به سختی وانمود کرد که خوبه و هر رفتار عجیبی هم که داشت میشل و مکس به حساب این گذاشتن که الان از ناکجاآباد سقوط کرده تو حیاط خونه شون سقوط کرده.اما اینجا ساکت بود.موجود زنده با حتی کامپیوتری نبود که اون بتونه همه چیش رو ببینه.البته این یه داستان دیگه بود اما لایلا میتونست تمام داده های یه کامپیوتر رو ببینه انگار که برنامه های کامپیوتر ها هم مثل یه ذهن بودن و اون همه چیشون رو میدید.پس اینجا عالی بود نه ادم نه کامپیوتر.خودش و ذهنش و افکارش و سال ها خاطرات نداشته برای مرور.البته الان وقت این فکرا نبود.اون حالا شادی و خوشبختی و خانواده و دوست داره.اون خاطرات بر باد رفته هر چی که بودن قطعا به اندازه این زندگی خوب نبودن.وقتی تکالیف درس تاریخ بود.کتاب رو باز کرد و درس مورد نظر رو باز کرد،وایکینگ ها و اسطوره های اسکاندیناوی.باید یه روزنامه دیواری می ساخت و توی اون درباره یکی از ایزادان اسکاندیناوی به همراه خاستگاه،زندگی نامه و جالب ترین روایت در موردشون توضیح می داد🌌
🌌خب دوستان سلام. من برگشتم با یک پارت دیگه. این پارت و احتمالا دو سه پارت بعدی آرامش قبل از طوفان نام دارن. فکر کنم بدونین چرا. خب مرسی که می خونید و از لایلا حمایت میکنین و هراهش هستین. امیدوارم تا اخرین پارت لایلا با ما باشین🌌
🙏🏻از ناظر برای تایید و شخصی نکردن ممنونم🙏🏻 🌌خب دیگه دوستان🌌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واووووو
🌌💚
مایلبهحمایـتبیـوم؟))اگهدوستنداشتـیکامنتوبپاک..
پاک نمیکنم حاجی
خیلیییییی عالی هست داستانت هر چه زود تر ادامش بده
تنکیو فور انگیزه🌌🥰🥺
عالییییی بود
عین خودت🥺🌌