
ناظر من این پارتو ویرایش کردم لطفا منتشر کن..
مادر نگاهی به دختر انداخت و گفت: قبول کرد کتابتو؟ دختر با ذوق پاسخ داد: خیلی خوشش آمد. + من ک فکر میکنم بیشتر از قیافت خوشش آمده. _ مامااان + واقعیته..کتابت داره تمام فرهنگ های جامعه رو نقص میکنه، مجوز چاپ نمیگیره. دختر درحالی ک شالگردنش رو دور گردنش میزاشت گفت: اگه دوباره نمیخوای ضدحال بزنی من دارم میرم بیرون. از خونه خارج شد و مثل همیشه به سمت خیابون های نسبتا شلوغ مسکو قدم گذاشت . با خودش فکر میکرد: ( این ی تیک رو نمیتونن بزارم..ولی خیلی قشنگ بود..اگه خواستین تو کامنت هه میزارم)؛ هیچ چیز خطرناک تر از شیر گرسنه ای نیست که آخرین وعده ی غذاییش کباب لذیذی بوده. دختر توی فکر بود ک گروهی از مردم در جایی جمع شده بودن مواجه شد. افراد به برگه ی روی دیوار خیره شده بودن و هم دیگه رو هُل میدادن تا بتونن راحت تر کلمات روی آگهی رو بخونن . دختر نگاهی به سمت چپش انداخت و همون آگهی رو روی دیوار دید ک کسی سمتش نمیرفت.. تمامی افراد میخواستن اونی رو بخونن ک کلی آدم دورش جمع شده بودن! دختر پوفی کشید و گفت: چشم هایشان را میبندند و به دنبال جمعیت میروند. دختر سمت آگهی رفت و خوندتش: آزمایشگاه کیم تهیونگ.. برای افرادی ک علاقه مند هستند صبح روز جمعه ساعت 6:56 دقیقه) دختر آگهی رو از دیوار کَند و توی جیبش گذاشت. لبخندی بخاطر اصرار های اون روزش به خیاط برای گذاشتن جیب کرد و گفت: دیدید بلاخره لازم شد!
دختر بعد از خوردن قهوه ی تلخی توی کافه به خونه رفت و آگهی رو روی میز گذاشت و خودش رو روی تخت پرت کرد و به فکر فرو رفت.. تصور اتفاقات و سناریو های مورد علاقه اش کار هر روزش روی تخت خواب بود و باعث رفع خستگی و ادامه ی زندگیش میشد. کیم تهیونگ لباس مناسبی پوشید و با کالسکه ی مورد علاقهش به سمت دَربار( دولت خانه) حرکت کرد . او یکی از افراد پرنفوذ دولت بود، مثل هر یک از نماینده ها و سیاست مدار ها دشمن های زیادی داشت و دست از سرکش بودنش بر نمیداشت و میخواست کار هارو خودش پیش ببره. او مخفیانه از افراد دربار متنفر بود اما تنها کسی ک با او مشکلی نداشت جئون جونگکوک بود.. اون هم بخاطر اینکه اقای جئون تنها کسی بود ک به او بدون چون و چرا پیروی میکرد! بعد از هر دستور کیم تهیونگ ، جونگکوک توی دلش میگفت وای به حال همس+ر ایندش ! به هرحال او خودش رو دوست کیم تهیونگ میدونست.. و بهش وابسته بود. تهیونگ امروز بیشتر از همیشه با نگاه های ناخوشایندی ک افراد دربار به او میکردند مواجه میشد.. این ی زنگ خطر بود! تهیونگ به محض رسیدن به خونه چیزی یادداشت کرد و برای پایان دادن به افکارش شروع کرد به خوندن روزنامه ی محلی درمورد آگهی پخش شده در صبح.
مادر دختر به اتاق دختر امد تا برای ناهار صداش کنه و دختر روی تخت خوابیده بود.. مادر نگاهی به میز انداخت و آگهی ای ک مادر دخترک از دور فقط میتونست کلمه (کیم تهیونگ) رو بخونه نظرش رو جلب کرد.. سمت میز رفت و آگهی رو برداشت و کمی به دخترش امید وار شد. دختر تکونی خورد و بیدار شد.. مادر با روی خوش و لبخند گفت: بیا پایین ناهار، غذای مورد علاقهات رو درست کردم. دختر بعد از خمیازه ای به سمت آشپزخونه رفت، مادر پلمنی* (یک غذای روسی) درست کرده بود و با لبخند به آرو نگاه میکرد. + اتفاقی افتاده؟ چقدر خوشحالی؟ این رو گفت و روی صندلی نشست.. مادر آگهی رو روی میز گذاشت و گفت: واقعا ازت تعجب کردم آرو، بلاخره ی تصمیم درست برای زندگیت گرفتی. دختر مقداری پلمنی رو توی بشقابش گذاشت و گفت: ولی من قرار نیست به اونجا برم. + چی؟ _ قصد ندارم به آزمایشگاه عجیب و قریب کیم تهیونگ برم. + معلومه ک میری.. دختر صداش رو بلند کرد و گفت: مامان تو اصلا میدونی این آزمایشگاه برای چیه؟ هیچ توضیحی توی این آگهی نیست. + و بخاطر همین باید بری اونجا؛ میتونی ایندت رو تغییر بدی . _ ولی این آینده ای نیست ک من میخوام. + اما من میخوامش. _ پس چرا خودت نمیری؟ + اگه همسن تو بودم حتما میرفتم؛ غذات رو زودتر بخور میخوام برم بیرون باید سفره رو جمع کنم. _ بااشه.
دختر شروع کرد و به غذا خوردن و حدود پنج دقیقه ی بعد مادرش ک لباس صورتی و سفیدی پوشیده بود گفت: من دارم میرم کافه همیشگی ، سفره رو جمع کن. و رفت.. دختر پوفی کشید و گفت: مگه نگفتی خودت جمعش میکنی؟ صبح روز جمعه ساعت شیش و سی دقیقه : دختر به اجبار مادرش از خواب پاشد و لباس مشکی ای پوشید از پله ها پایین رفت. + دختر این چه وضعشه مگه میخوای بری مجلس عزا؟ _ کم از مجلس عزا نداره. + بسه دیگه مزه نریز زودتر برو تا دیر نشده. خیابون ها دیگه شلوغ نبود این به این معنیه ک شاید همه خوابن یا برای آزمایشگاه کیم تهیونگ صف کشیدن. که حدس دوم درست بود.. صفی از دختر هایی ک بهترین لباس هاشون رو پوشیده بودن و پسر های عینکی ای که مشخصه همین دیروز آزمون تیزهوشان رو تموم کردن. دختر خودش رو توی صف جا کرد و منتظر شد.. پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت اما خبری از کسی نشد، دقیقا سر ساعت 6:56 دقیقه فردی از عمارت روبهرو بیرون آمد و به همه ی افراد اونجا نگاهی انداخت .. طوری با دقت همه رو نگاه میکرد ک انگار دنبال شخصی میگشت.. نگاهی به آرو، دختر داستان ما کرد و گفت: ......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانات عالین
من واقعا این داستان و دوست دارم،واقعا عالیه ادامش بدههه💜💜🍓🥹🎻🤎🤍🧋🐻
مرسی ..حتما، پارت بعد توی بررسیه
💜
این داستان مورد علاقه منهههه ولی نمیذاریشش
نمیذاری؟
امروز مینویسم میزارم
هولااا
پارت بعد ؟؟؟🤍🤎🎻
پس چرا نمیزاری پارت بعدو؟؟؟؟🥲
مایل به پارت بعد ایا؟
من منتظرم
پارت بعد کی تشریف فرما میشود،؟
من منتظرما