
ملـودی مرگـ...فصلـ1...پارتـ3
پاسپورتش را برداشت و سرش را کمی خم کرد و تشکر کرد. چمدان هایش را پیدا کرد و در موبایلش دنبال آدرسی که از قبل مادرش برایش فرستاد گشت. با پیدا کردنش نفس آسوده ای کشید دستی تکان داد تا تاکسی برایش پیدا شود. چمدان هایش را در صندوق گذاشت و خودش روی صندلی های عقب نشست. _ کجا میرید خانم؟ رسیده بود به چین و زبان فرانسوی رو باید کنار گذاشت. خوب شد برای حواس پرتی از (آن موضوع) سعی کرد زبان چینی اش را تقویت کند. لبخندی زد و موبایلش را جلوی چشم راننده تاکسی گرفت _ میخوام برم اینجا. مرد راننده سری تکان داد و استارت ماشینش را زد.
سعی کرد تا رسیدن به مقصدش نفس های آرامی بکشد و خودش را آرام کند و عصبی نشود. دوام آوردن آن هم توی آن خانه غیر ممکنه... فقط دلش میخواست توی آن چند روزی که قرار است برایش عذاب آور باشد کمی آرام باشد. بد است مگه؟؟؟ _ خانم بفرمایید. مبلغی پرداخت چمدان هایش را از صندوق در آورد سرش را بلند کرد و با دیدن آن خانه که فرقی با قصر نداشت مواجه شد. لبخند حرص دراری زد و زمزمه کرد. _ خیلی زیاده روی نیست؟ تیکی با چشم های خواب آلودش به مرینت خیره شد _ چیزی شده مری؟ دستی به سر تیکی کشید و گفت. _ بهتره که سعی کنی آروم باشی و توی کیفم باشی تیکی تا وقتی خودمون تنها نشدیم در نیا باشه؟ سر و صدایی هم شنیدی تا خودم نیومدم سراغت در نیا. حتی تیکی هم ترسید مگر این جشن چی بود؟ یه جشن معمولی نبود؟
زنگ در را که زد حتی به یک ثانیه هم نکشید که صدای جیغ و دست همه از آن قصر به اصطلاح خانه شنیده شد. گوشه لبش به زور بالا رفت. _ انگاری امسال از سال قبل بدتره. چمدانش را همراه خودش کشید و داخل رفت. به مادرش نگاهی انداخت که روی صندلی توی باغ به همراه خاله هایش و همین طور عمه اش نشسته بودند و داشتن با هم صحبت میکردن. هر ثانیه با خودش زمزمه میکرد _ چیزی نیست مرینت. فقط چند روز این وضعیت رو تحمل کن تو میتونی. این چیزی نیست بهتر از نبرد با هاکماثه.
ولی چی میشد که این برای مرینت بدتر از نبرد با هاکماث باشه. _ آه خدای من ببین کی اینجاست بالاخره صاحب تولد هم اومد. عزیزم چرا این همه دیر اومدی. سانی بود یکی از خاله هایش که هر وقت برای یک پروژه می رفت چین با روی باز استقبالش میکرد. لبخندی زد و چمدانش را وسط راه ول کرد و سانی را بغل کرد. _ دلم براتون تنگ شده بود. سانی دستی به کمر خواهرزاده اش کشید و گفت _ میفهمم بخاطر این آدم ها نمیای ولی نترس خودم فراریت میدم. مرینت تک خنده ای کرد و گفت. _ باور کن اگه فراریم بدی بعدش باید خواهرت رو بگیری که منو نکشه. با کشیده شدنش توسط یک نفر مکالمشان به اتمام رسید. _ خیلی وقته ندیدمت مرینت.اینطور نیست؟
لبخند زورکی زد و گفت. _ منم همین طور عمه خیلی دلم براتون تنگ شده. _ حیف شد واقعا که رابین هم اینجا بود فوق العاده میشد تولدت مگه نه؟ _ همین طوره عمه. لپش را از داخل گاز گرفت تا آن پسرک را به بد بیراه نکشد. _ بیاین داخل هوا سرده باید برای جشن کم کم آماده بشیم. بالاخره تولد برادر زاده عزیزم و همین طور جشنی برای سلامتی اون و رابین. چقدر در دلش میخواست آن پسرک اینجا نباشد و با فهمیدن آنکه نیست چقدر خیالش آسوده شد. سانی دستش را دور بازوی مرینت انداخت و گفت. _ میبرمش به اتاقش حتما خسته است. و بعد چمدان مرینت را هم با آن دستش گرفت و سریع از آن جمع دور شدن.
بعد از قفل کردن اتاق و نبود کسی پشت در برگشت سمت خاله اش. _ واقعا نیست؟ سانی که روی مبل های رومی ست اتاق خوابیده بود و داشت دونه به دونه انگور در دهان خودش میگذاشت برگشت طرف مرینت و با چهره شادش رو به رو شد. دونه انگوری که در دهانش بود را پایین فرستاد و گفت. _ انقدر خوشحال شدی نامزد عزیزت نیست. مرینت رو به روی سانی روی دو زانوهایش نشست و دونه انگور بزرگی در دهان سانی فرستاد. _ برای بار هزارم اون حتی منو ندیده چه برسه که دوست پسرم باشه نامزد بره تو دیوار. بلند شد و دور خودش چرخید _ مشخصه چقدر خوشحالم؟ سانی روی مبل نشست و پاهایش را جمع کرد. _ خیلی مشخصه بخاطر همین سریع از جلوی رومینا جمعت کردم. مرینت خودش را روی سانی پرت کرد و گفت. _ وایی فکر کنم این جشن کمی قابل تحمل تر شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
......۱.....فقط.....😉......
عالی بود💖🙂
عالی بود
....