
مرینت: نظرت در مورد اینکه از خونه بری چیه؟ همراه با اون پسرت. آدرین: آخه... مرینت: ساکت تا جیغ نزدم. آدرین مظلوم روی مبل نشسته بود و صحبتی نمیکرد البته اگر این بچه ول کن موهایش بود. سه سال از زندگی مشترکشان میگذشت و تا الان بار ها و بار ها دعوا کرده بودند. تیکی و پلگ روی میز نشسته بودن و در حال شکلک در اوردن برای میکسای کوچک بودن. مرینت: من الان اون قبرستون رو چه غلطی کنم؟ آدرین: میگم بی... جیغ مرینت بلند شد. مرینت: گفتم ساکتتتتتتت. میکسا تند تند با اون پاهای کوچکش راه میرفت و از اون ور به اون ور حرکت میکرد. مرینت دنبالش دوید و بغلش کرد لباسش را مرتب کرد و توی بغل آدرین انداختش. مرینت: همین الان هر دو تون میرید بیرون از خونه تا دو روز اطراف خونه پیداتون نمیشه فهمیدی؟
آدرین سرش را پایین انداخت و خیلی سریع خارج شد تا دوباره جیغ های همسرش را نشنود. به سمت خانه پدرش رفت مطمئن بود همه آنجا دور هم بودن. همان که وارد شد همه ساکت شدن. میکسا را رها کرد تا برای خودش توی اون خونه بزرگ بچرخد. خودش را کنار متیو رها کرد و سرش را ماساژ داد. _ خبری شده آدرین؟ به مادرش نگاه کرد و آهی کشید آدرین: کاشکی سرم میشکست ولی این اتفاق نمیافتاد. مارتین: مگه چی شده. کمتر از این نیست که مرینت از خونه بیرون تون کرده. به مارتین خیره شد که کنار خواهرش نشسته بود شیش ماهی از ازدواج مارتین و آدریانا گذشته بود و الان هم از آمریکا برگشته بودن آهی از ته دلش کشید که همه اون رو جواب مثبت در نظر گرفتن. ماریلا: وای خدای من شوخی میکنی، انداختت بیرونننن! و بعد شروع به خندیدن کرد و پشت سرش همه خنده شان گرفت. دستش را روی سرش گذاشت و گفت: بخندید بدبختی من خنده داره کلا. متیو تک خنده ای کرد و ضربه ای به کمر آدرین زد. متیو: چیکار کردی که اینجور شده؟ آدرین: من فقط حواسم نبود امروز صبح...
صبح ساعت 9) مرینت: آدرین صبحونه آماده است من باید برم چند تا طرح رو تایید کنم ظهر برمیگردم مراقب میکسا باش خوابه فعلا عزیزم. خم شد و گونه آدرین را ب.و.س.ی.د و بعد از برداشتن کیفش از خانه شان خارج شد. سری به پسرکشان زد و با دیدنش که راحت خوابیده به سالن خانه رفت و روی مبل نشست. لپ تابش را باز کرد و به سراغ ایمیل هایش رفت. انقدر سرگرم کارش بود که حتی پسرک بیچاره که بعد از بیدار شدنش سرگردان توی خانه میچرخید هم توجه نکرد. وقتی سرش را بلند کرد با دیدن ساعت چشم هایش گرد شد. _ هومممم تا الان باید صدای گریه اش بلند میشد. به سمت اتاق میکسا رفت و با ندیدنش توی تخت خوابش فکر کرد قلبش از کار افتاده. خواست از تیکی و پلگ کمک بگیرد که یادش آمد با مرینت رفتن
همه اتاق ها را گشت دیگه کم کم داشت به لحظه مرگش نزدیک میشد پیدایش نمیکرد. اتاق کار مرینت را باز کرد و با دیدن پسرک که از سر و رویش اکلیل میریخت و همان طور نخ و روبان از سر تا نوک پایش آویزان بود و البته آثار جُرمش. لباس مدل مرینت تیکه پاره شده. هنوز هضم قضیه برایش سخت بود که صدای همسرش را شنید. مرینت: آدرین عزیزم کجایی؟... میکساااا. پسرک ۲ ساله را بلند کرد و شروع کرد به تکان دادنش تا اثر جُرم ازش پاک شود و بعد مانکن مدل را گوشه ای هل داد و تا خواست پسر را زیر بغلش بزند و در بروند در اتاق باز شد و با دیدن همسرش لبخند دستپاچه ای زد و گفت: ع...سرفه...هه عزی... اما مرینت با دیدن اتاق کارش الخصوص مانکنی که افتاده و از همان جا هم مشخص بود یک بلایی به سرش آماده حتی صبر نکرد آدرین جمله اش را تمام کند جیغی کشید که اگر کم دیگر ولومش بالا بود عمارت روی سرشان خراب میشد.
آدرین: و اره همین... حالا اون بچه نیم وجبی رو دعوا نمیکنهاااا من بدبخت رو دعوا میکنه. ادوارد پدر مرینت خنده اش را تمام کرد و گفت: آدرین انتظار نداری که بچه دو ساله حرف های مرینت رو بفهمه. آدرین: اما... _ بابا انتظار نداری که این بچه هم حرف های تو رو بفهمه. مرینت اومده بود. ترسیده بازوی متیو رو گرفته بود که باعث شد خنده متیو بالا برود. مارتین: مرینت چیکارش کردی که میبینتت تا مرز سکته میره. مرینت با دستش به مارتین ضربه محکمی زد و گفت: تو دخالت نکن بزغاله. به بزغاله نیومده حرف بزنه. اصلا مگه بزغاله ها هم حرف آدمیزاد رو میفهمه؟! نکنه نسل جدیدی؟ و بعد چشم غره وحشتناکی به مارتین رفت و کنار پدرش نشست. مارتین دستش را جای ضربه مرینت گذاشت و ماساژ داد. مارتین: به مسیح قسم تو هر سال دستت سنگین تر میشه. دلم خوش به این بود بچه بیاری آدم بشی وگرنه اصرار نمیکردم بچه بیاری. مرینت بی توجه به غر غر های مارتین سمت پدرش برگشت. مرینت: بابایی قربونت برم من دارم دو تا بچه بزرگ میکنم مگه نمیفهمی. نگا یکیش رو به روته اون یکی هم داره دیوار های خونه خاله رو رنگ رنگی میکنه .
با این حرفم مامان چنان سریع بلند شد که کمر دردش رو فراموش کرد و دوید تا جلوگیری از خرابکاری بیشتر دیوار هایش را بگیرد. مرینت شانه ای بالا انداخت. مرینت: بچگی آدرین اینجور بوده. ادوارد ابرویی بالا انداخت و گفت: پس حتما من بودم بچگی از دیوار بالا میرفتم. مرینت لبش را گاز گرفت و گفت: بابااا چرا تهمت الکی میزنی اون مارتین بود که عین این مارمولکا از دیوار بالا میرفت. ادوارد: پس اون که تو زیر زمین کارخرابی میکرد کی بود؟ مرینت: اون که دیگه شخص شخیص متیو بود یادت نمیاد از ترس میرفت اونجا کار خرابی میکرد؟ ادوارد چشم هایش را ریز گرد و گفت: اینو نمیتونی بزنی زیرش کی بود صبح ها بیدار میشد و درخواست بستنی از اونایی که اون بستنی فروش معروف میفروخت میکرد و وقتی میگفتیم بسته است یکی میزد تو گوش من. مرینت چشم هایش را گشاد کرد و ضربه ای به پایش زد. مرینت: این که دیگه ماریلا بود کی به غیر از ماریلا این همه خر بازی در میاره؟ مریلا و مارتین و متیو با تعجب به مرینت خیره شدن که با اخم و چشم غره مرینت سرشان را پایین انداختن. آدریانا دست مارتین رو گرفت و کشید تا با هم به اتاقش بروند. متیو بلند شد تا به نامزدش زنگ بزند و همین طور مریلا از جایش بلند شد و رفت تا به تماس مدیرش پاسخ بدهد آقای آگرست و ادوارد از جایشان بلند شدن تا به کمک خانم آگرست به دنبال آن وروجک ۲ ساله بگردند. با قرار گرفتن کسی کنارش سرش را بلند کرد با دیدن مرینت لبخندی زد. مرینت سرش را به شونه آدرین تکیه داد و موهایش را که جدیدا کوتاه کرده بود تکان داد. مرینت: ببخشید میدونی زود از کوره در میارم. دستش را توی دستش گرفت تا گرم شود سرش را روی سر مرینت گذاشت و چشم هایش را بست. آدرین: مشکلی نداره. مرینت چشم هایش را باز کرد و با آن چشم های گرد به آدرین خیره شد. مرینت: میدونی که دوستت دارم نه؟ پیشانی از را به پیشانی مرینت چسباند گفت بیشتر از هر چیزی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا همه پارت ها حذف شده؟؟😭😭😭
جایی دیگه نداشتی؟؟
یا پیش نویسشو؟
من خیلی دوستش داشتم این رمانو
چرا همه پارت هارو حذف کردی من هرشب میخوندمش
منممممممممم😭😭😭
عالییییی بود
من دو سال پیش داستان رو دنبال میکردم و آمرور خودم ریختم پشمام موند که پارت جدبد اومد🗿ادامش میدی یا فقط همین یه پارته؟
راستش رو بخواید نویسنده عزیز خودش این رو نداشته و دوستش یعنی من گذاشتم
جینا یه کم زیادی رو داستان هاش حساسه بخاطر همین نمیذاره کسی بخونه منم اکانتش رو برداشتم و قراره داستان هاشو بذارم بدون اینکه خودش خبر داشته بود و راستش همین یک پارته دو سال پیش فقط ملودی مرگ رو تموم کرد
یه مدت افسردگی گرفته بود چون داستانشو از اول خونده بود و میگفت این چه سمی بوده نوشتم
اوه🗿اوکیه من کلا هر وقت بزاری هستم که بخونم
دستتم هم درد نکنه که میذاری داستان رو😁
عالی بود
نظر لطفته
ناظر من بودم:)
خیلی ممنونم بابت بررسیت
:)☆