
ملـودی مرگـ...فصلـ1...پارتـ2
ملــودی مرگـ... آلیا:واووو تو دیگه کی هستی. تک خنده ای کرد و به بیرون نگاه کرد با رسیدن به ایستگاه مورد نظرش از آلیا خداحافظی کرد و خارج شد. فوریه بود و هوا کمی سرد. بیشتر توی خودش پیچید و به پاهایش کمی بیشتر سرعت بخشید تا سریع تر به خانه برسد. حرف زدن با آلیا کمی آرومش کرد و با دلیل آوردن های دوست صمیمی اش به این فکر کرد رفتن به چین و دیدار با عمه و دایی اش چندان هم بد نیست. ولی با فکر کردن به آن جشن نظری که داشت عوض میشد.
چه میکرد دیگر... اولین جشن توی پکن بود و بعد به مقصد بعدی یعنی شانگهای باید میرفتن. خوب بود یه مسافرت درست حسابی هم به خوردش میرفت. ولی با فکر کردن به چندین آدم باز هم از تصمیمش پشیمان میشد. کلید را از کیفش بیرون آورد و در خانه را باز کرد. آهی کشید و موبایلش را در دست گرفت و به پرواز های فردا و پس فردا برای پکن نگاهی انداخت با دیدن یک صندلی خالی آن هم برای فردا سریع رزرو کرد. دیگر حوصله گشتن نداشت و دلش نمیخواست بلیط هفته بعد را بگیرد که باز هم غر غر های مادر و به احتمال زیاد عمه اش را به جان بخرد.
با انگشت هایش روزهایی که قرار بود آنجا بماند را حساب کرد تا سریع برگردد اصلا به آن که قرار است پدر و مادرش را آنجا تنها بذارد توجه نکرد همان که قرار بود به آن جشن مزخرف برود خودش کلی بود دیگر به آن که تا آخر تعطیلات زمستان هم آنجا بماند خودش دیوانگی محض بود. کیسه خرید هایش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. باید قبل از ساعت ۱۲ شب فردا لباس و وسایلش را آماده میکرد تا آنجا حداقل بدون دغدغه گرفتار بقیه میشد. تیکی توی کیفش به خواب رفته بود. خوابی عمیق و لذت بخش.. لبخند کوچکی زد و آن را روی تختش گذاشت.
لباس هایش را عوض کرد و به لباس نصفه کاره اش خیره شد. مرینت: خب... بریم سراغ کار. ... دستی به گردنش کشید درد میکرد. از اتوبوس پیاده شد و زنگ در را زد. و منتظر ماند دوست صمیمی اش از خواب نازش بیدار شود و در را برایش باز کند. قرار بود بعد از امتحانی که برای قبولی دانشگاه بود برود دستیار یک خبرنگار شود. همش هم به لطف دوست عزیزش بود.
مرینت را دوست داشت و همین طور خیلی مراقبش بود البته این چند سال بیشتر حواسش را جمع میکرد تا مبدا دلخورش نکند چون همین جوری داغون بود. با باز نشدن چشم هایش را در حدقه چرخاند تا خواست دوباره زنگ را بزند صدایی از پشت سرش آمد. _ آلیا این جا چیکار میکنی؟ برگشت و با دیدن مرینت با کوله باری از وسیله چشم هایش باز شد. آلیا: اینا چیه؟ مرینت: وسایل ضروری سفر. کلید را در در چرخاند و رفت داخل. از جلوی در کنار رفت و رو به آلیا با چشم هایش اشاره کرد وارد شود. در را پشت سرش بست و از پله ها بالا رفت. آلیا: نگفتی چه خبره این همه وسیله. کیسه های خرید را گوشه ای رها کرد و سمت یخچال رفت. مرینت: گفتم که وسایل ضروری سفره.
قلپی از پاکت آبمیوه خورد و چشمکی زد. مرینت: برای در امان ماندن از دست اونا. تک خنده ای کرد و به سمت خرید های مرینت رفت. آلیا: ولی نگفتی چطور عمه ات که فرانسه بود با داییت که توی چین بود آشنا شدن. مرینت درجه وسیله گرمایشی را برد بالا تا خانه گرم تر شود. مرینت: هیچی. عمه از بابام بزرگ تره و با بابام رفت سر قراری که با مامان داشت از اون طرف هم داییم هم که از مامانم بزرگ تره با مامان رفت سر قرار اونجا با هم آشنا شدن و در آخر... خودش را روی مبل پرت کرد. مرینت: در آخر هم رفتن ژاپن به همین راحتی. آلیا: هنوز یه دایی دیگه داری، عمه نداری؟ مرینت ضربه محکمی به پایش زد که خنده اش بلند شد. مرینت: چیه به چی میخندی؟! سعی کرد خنده اش را بخورد. آلیا: آخه چرا با اونا رفتن سر قرار مگه نمیفهمیدن باید تنها باشن. مرینت شانه هایش را بالا انداخت. مرینت: اینو نمیدونم. گوشواره هایش چشمک میزدن. قیافه ناراحتی به خودش گرفت و رو بهش کرد و گفت مرینت: نگا کن حتی روز آخری هم دست از سر من بر نمیدارن. تیکی... بعد از تبدیل شدن با آلیا خداحافظی کرد و رفت. لبخندی زد و به دوستش که داشت برای یه جنگ دیگه میرفت نگاه کرد. آلیا: من که میفهمم چه خبره وگرنه تو این همه خوشحال و بیخیال نیستی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی
من یه فرودگاه باز کردم شما در اون میتونید هر جایی که میخوای سفر کنید که بوفه هم داره 😁
لینک
https://testchi.ir/tests/942493
واییییی عالییییییییییییی بود د پارت بععععععععد