بلخره بارون بند اومد. اروم بخارهارو کنار زدم واونودیدم!.درحالی که زیرلب اواز میخوند قدم میزد. محو صداش شده بودم. 0 جونگکوک کلاه هودی اش رو در اوردوتوی موهاش دست کشید0 - لورا؟... +عا بله؟. - چیکار میکنی؟مگه قرار نبود بری خرید کنی؟. + اه چرا. بارونم دیگه بند اومده!. - بجنب!. 0 کلاهشو سرش گذاشت و از خونه خارج شد0 ".پشت سرش قدم بر می داشتم که یهو برگشت و بامن روبه رو شد. اروم دسشتشو سمتم دراز کرد و موهای پریشون شدم رو توی کلاهم برد لبخند ریزی زد و... یهو به خودم اومدم که متوجه شدم رسیدم به فروشگاه. خیلی اوقات این توهمات ریز و بسی هیجان انگیز سراغم میان! داخل فروشگاه رفتم و کمی چیز میز خریدم. درحال برگشت به خونه بودم.
میتونستم سایه یک نفر رو از پشت دیوار خونمون ببینم. همون طور که ازم انتظار میرفت توقع داشتم کسی که اون پشته بیاد بیرون. اما سایه کوچیک شد و انگار دیگ کسی اونجا نبود!برگشتم تا برم خونه که با صورت یونگی مواجه شدم!. + معلوم هست چیکار میکنی؟. یونگی: ترسیدی؟.. +اره... داشتم میرفتم خونه. یونگی: جونگکوک و توراه ندیدی که؟. + عام.. نه چطور؟. یونگی: همین طوری. + اوهوم من دیگه میرم. " بهتر نبود بهش راستشو میگفتم؟... اصلا چرا پرسید؟. - لورا؟.. نمیخوای بیدار شی؟. " توی مدرسه همه جارو با چشمام جوریدم ولی نتونستم جونگکوک و پیدا کنم. مثل اینکه نیومده بود!. لیدا: لورا؟ حالت خوبه؟...از وقتی اومدی گیج میزنی!. + ن عا اره...حالم خوبه!... ۰لورا تو راه خونه دنبال جونگکوک میگشت که توی پارک نزدیک دریاچه پیداش کرد۰ + عم... سلام. - اینجایی؟... بیا بشین. ۰ لورا روی زمین کنار کوک نشست ۰ + امروز مدرسه نیومدی!... _ عاه اره... فکر کردم یکم تنها باشم بهتره. + میخوای من برم؟. - اوه نه!..." ناخوداگاه نگاهم سمتش میرفت.
" چشماش مث دو اهن ربای قوی بودند که چشمای منو سمت خودشون میکشوندن!. - میخوای چیزی بهم بگی؟. + من؟..نه. چی بگم؟. - ام.. نمیدونم!. ۰ لورا لبخندی زد ۰ + چیز خاصی نیس!. -اگه به من مربوطه نشدنی نیست!... بامن راحت باش.۰لورا که انگار کنترلشو ازدست داده بود با صدای سستی غرید۰ + چشات!... ۰ جونگکوک پوزخند ریزی زد و نگاهشو سمت دریا چرخوند. لورا به خودش اومد و ازجا بلند شد۰ + عا. ببخشید من باید برم. - خیلی خوب.. خداحافظ.۰دستشو سمت لورا دراز کرد. لورا دست جونگکوک رو گرفت و سمت خودش کشید. جونگکوک ازجا بلند شد و کم مونده بود بیوفته زمین. کوک لبخند زد و دست لورا رو تکون داد۰ - منظورم خداحافظی بود!. + عام... معذرت میخوام خداحافظ. " دستشو ول کردم و رفتم. یونگی رو توی راه دیدم که با ظاهر و نگاه عجیبی سمتم میومد. یونگی: ببین کی اینجاست؟.. مجنون قصه!. + حالت خوبه؟ چی داری میگی؟..
یونگی: دارم میگم جنون! دارم میگم اشتباه.... دارم میگم خطا!....این کاریه که تو میکنی! راه اشتباهیه که تو درای میری!... میتونی همین الان تمومش کنی!..." نه تنها متوجه حرفاش نمیشدم بلکه حتی سعی نمیکردم متوجهش بشم!.. یونگی: منظورم همون پسر پلیدیه که پشت نقاب جذابش پنهان شده. اون به هیچ وجه عاشق تو نیست وعاشقت نمیشه!...." بعداز تموم شدن حرفاش تنه ی کوچیکی بهم زد و از کنارم رد شد. تنها چیزی که از حزفاش فهمیدم فقط یک جمله بود!.. به هیچ وجه عاشق تو نیست و عاشقت نمیشه... که مدام توی ذهنم پلی میشد... ۰ لورا درحالی که روی تختش دراز کشیده بود. به فکر فرو رفته بود۰ " ممکنه یونگی بخواد کاری کنه؟.. شاید بهتر باشه با جونگکوک در میون بزارم و همه چی رو بهش بگم؟// عایشش..." بعد مدرسه پشت سر جونگکوک راه افتادم. به خیال خودم خیلی مخفیانه رفتار کردم. اما اون متوجه من شده بود. مابین راه برگشت و روبه روم وایستاد. - لورا چیزی میخوای بگی؟.. + ا...اره. - خب؟. + راستش من... نمیدونم باید چطوری بگم. اصلا باید چطور شروع کنم؟.. - امیدوار چیزی که من فکر میکنم نباشه!. + تو.. چه فکری میکنی؟. " خودمم نفهمیدم چطور کلمات رو به زبون میاوردم. اون کیه؟... فرشته ی بد اخلاق و بدجنس؟... یا شیطان مهربون و دلسوز؟... تو همین لحظه بود که به عقب کشید شدم!....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود