پارت 20 ناظر پلیز منتشر💙
لورا : میشه بپرسم چرا؟ دراکو با همون لحن سردش ادامه داد دراکو : چون...من ازدواج کردم لورا : چ..چی داری میگی دراکو : من 3 ساله ازدواج کردم میفهمی ؟ نمیخوام دیگه ببینمت...تا جایی که یادمه به خاطر انتقام باهات آشنا شدم حالا که دیدمت امیدوارم آخرین دیدارمون به عنوان لورا و دراکو باشه....از الان به بعد ارتباط من و تو در حد قرارداد شرکته خانم وینسلت لورا : بغض توی گلومو نتونستم نگه دارم....و اشکی از روی گونم سر خورد...منه احمق و باش که 5 سال تموم زندگیم به خاطر تو داغون شد میفهمی پنج سال منتظرت بودم تحقیر کردنمو تحمل کردم با اینکه همه می گفتن مُردی من باور نمیکردم...منتظرت بودم حالا...حالا که تو اینطوری میخوای باشه آقای مالفوی از حالا به بعد نمی خوام چشمم به چشمات بیوفته خوشبخت بشی ایزابل : دراکو وقت شرکت تموم شده نمیای بریم خونه؟ دراکو : باشه ایزابل برو تو ماشین تا بیام لورا : بهتره منم برم معذرت می خوام مزاحم شدم آقای مالفوی...سرمو انداختم پایین و آروم راه میرفتم تو شوکه حرفاش بودم باورم نمیشه...دراکو منو فراموش کرده...به همین راحتی اشکام بی اختیار از روی گونم سر میخورد و من تلاشی برای جلوگیری ازشو نداشتم قلب شکستم بدتر خورد شد رفتم تو ماشین توانایی رانندگی نداشتم مدتی وایستاده بودم که دراکو از شرکت اومد بیرون و با لبخند رفت سمت ماشین و چیزی به ایزابل گفت و شروع به حرکت کرد ازت متنفرم دراکو...کاش هیچوقت نمی دیدمت کاش هرگز نمیومدی تو زندگیم ضربه محکمی به فرمون زدم لعنتی! با سرعت بالا رانندگی می کردم اشکام جلوی دیدمو گرفته بود چند بار نزدیک بود تصادف کنم اما بالاخره به خونه رسیدم منی که تا چند ساعت پیش از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم حالا دوباره توی غم فرو رفتم پوزخند تلخی گوشه لبم نشست زندگی همینه....کسی که با تمام وجودش دوستم داشت حالا ازدواج کرده ازت متنفرم دراکو...متنفرم برگشتم تو اتاقم و نگاهی به عکسای دراکو که روی میز بود انداختم عکسارو تو دستم نگه داشتم و به لبخندش خیره شدم تو یه حرکت پارش کردم هرچی عکس روی میز بود و پاره کردم و توی شومینه ای پر از آتیش درخشان که هر ذره ایش وجودمو آتیش میزد انداختم و به سوختنش خیره شده دختره دیوونه این همه منتظر دیدنش بودی آخر سر با یه حرکت با یه حرف نابودت کرد با صدای زنگ گوشیم به عقب برگشتم شاید تنها کسی بود که می تونست آرومم کنه گوشیو دم گوشم گذاشتم که صداش تو گوشم پیچید دریغ از یه کلمه به حرفاش گوش می دادم هری : لورا چی شده نمی خوای جواب بدی؟ لورا : ازش متنفرم...هری : از کی؟ لورا : مالفوی زندست...از..دو..اج کرده هری : چی داری میگی لورا.. .لورا : دلم میخواد ببینمت!
هری : ببین آخه ما خیلی از هم دوریم لورا : با..باشه خودتو درگیرش نکن...مجبورم باهاش کنار بیام خدافظ...هری : الو..الو لورا اَه از این مالفوی متنفرم هربار یه جور قلب لورا رو میشکونه...لورا : گوشیو پرت کردم رو مبل و چشمامو بستم.... ( فردا صبح ) توی آینه نگاهی به خودم انداختم زیر چشمام گود افتاده بود بی حوصله موهامو شونه کردم و لباسمو عوض کردم سوییچ و برداشتم و شروع به رانندگی کردم بعد از چند مین رسیدم شرکت با قدم های آروم رفتم داخل خواستم وارد آسانسور بشم که با صدای منشی وایستادم × خانم وینسلت آقای کلاوس گفتن برید به اتاقشون لورا : اریک یا ؟ × نه خود آقای کلاوس ، مدیر شرکت لورا : باشه ای گفتم و وارد آسانسور شدم آهنگ ملایمی توی فضا پیچیده بود در سریع باز شد و رفتم بیرون ضربه ای به در زدم که گفت : بفرمایید دستمو روی دستگیره گذاشتم و رفتم داخل با من کاری داشتید ؟ آقای کلاوس : بله...این پرونده ها رو ببرید برای آقای مالفوی لورا : اسمش که به گوشم خورد برای یه لحظه قلبم ایستاد...نمیشه..نمیشه یکی دیگه به جای من.. آقای کلاوس : خانم وینسلت تنها کسی که بیکاره شمایید اینا رو سریع تر به دستشون برسونید لورا : چشم کاغذارو از دستش گرفتم و رفتم بیرون.....دوباره باید باهاش روبه رو بشم شونه ای بالا انداختم و سوار ماشین شدم دستمو روی فرمون بود و فکرم درگیر دراکو....خودمو جلوی شرکت بزرگش دیدم سرمو بالا گرفتم و وارد شدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا تقه ای به در زدم که با همون صدای سردش گفت : بیا داخل... دستای لرزانم و روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم دراکو : سلام خانم وینسلت لورا : هروقت منو به فامیلی صدا میکرد قلبم می شکست اهمیتی ندادم و رفتم سمتش که صدای زجر آور ایزابل توی گوشم پیچید ایزابل : شنیدم با دراکو دوست بودی لورا : چیزی نگفتم که اومد سمتم و تو چشمام زل زد ایزابل : چیه زبون نداری دختر جون؟ دراکو : ایزابل ولش کن کاری داشتید؟ لورا : آقای کلاوس گفت..این..این پرونده ها رو بهتون بدم دراکو : ممنون...جلسه بعدی کیه؟ لورا : خبر ندارم ایزابل : مگه تو اون شرکت کار نمیکنی ؟ لورا : با نفرت توی چشمام بهش خیره شدم آره ولی مسئول زمان جلسات نیستم...ایزابل : بالاخره حرف زدی زیاد دور و بر دراکو نباش لورا : نگاهی به دراکو انداختم هیچ حسی توی چهرش نبود...من فقط...برای کارای شرکت مجبورم ببینمش... حالام نمیخوام بیشتر از این حضورمو تحمل کنید ایزابل : وایستا من حرفام تموم نشده لورا : ولی من حرفی با تو ندارم ایزابل : اما من حرف دارم!
دراکو که چیزی در موردت نمیگه خودت بگو چه نسبتی باهاش داری؟ دراکو : ایزابل صد بار گفتم من نسبتی با خانم وینسلت ندارم لورا : آره درست میگه اون فقط ازم متنفر بود من بودم که تمام فکرم شده بود دراکو من بودم که 5 سال زندگیم به خاطرش نابود شد دستشو برد بالا که بهم سیلی بزنه اما از پشت دستش گرفته شد دراکو با عصبانیت بهش خیره شده بود و دستشو محکم گرفته بود ایزابل : چکار میکنی دراکو : بس کن هرچیزی که لازم بوده رو بهت گفتم هرچیزیم که نگفتم لابد نیازی به گفتن نبوده گذشته ها گذشته و هرچی که بین منو لورا بوده تموم شده لورا : غرق حرف زدن با ایزابل بود و تمام نگاهش به من...لورا : من دیگه میرم دراکو : بله بهتره برید خانم وینسلت خدافظ لورا : به محض اینکه از اتاق رفتم بیرون زدم زیر گریه از اون شرکت لعنتی رفتم بیرون و سوار ماشین شدم سرمو روی فرمون گذاشتم تا حالا انقد بی رحم و سرد ندیده بودمش هیچوقت فکر نمیکردم انقد حرفاش آزارم بده سرم بدجور درد میکرد تک تک حرفاش تو سرم مرور میشد و باعث میشد ازش متنفر بشم اما هنوز این حس ، حسی که نمیزاره ازش متنفر باشم وجودمو گرفته.... از ماشین پیاده شدم و وارد آسانسور شدم...بدون اینکه در بزنم در اتاقشو باز کردم ترسیده بهم نگاه کرد اریک : س..سلام لورا چیزی شده گریه کردی؟ لورا : شاید اتفاقی افتاده و قلب شکستم از قبل خورد تر شده اریک : داری نگرانم میکنی چی شده؟ آقای مالفوی چیزی بهت گفته؟ لورا : در موردش حرف نزن اریک : لورا از وقتی مالفوی اومده رفتارت تغییر کرده تو اونو میشناسی ؟ لورا : حتی بیشتر از خودم می شناختمش...اما این مال قبلا بود نه الان که باعث شده دوباره زندگیم تیره و تار بشه اریک : از حرفات سر در نمیارم لورا : هیچوقت کسی حرفامو نمی فهمه سعی کردم کمکش کنم سعی کردم درکش کنم اما همیشه کاری کرد ازش متنفر شم ولی منه احمق احساسم نسبت بهش تغییر نمیکنه...اریک : امروز قرار بود برم پیشش لورا : خب برو.. اریک : اما اون قلب تو رو شکسته لورا : مهم نیست...باید سعی کنم فراموشش کنم چون..چون اون.... از...دو..اج کرده اریک : سعی میکنم باهاش حرف بزنم لورا : در مورد من حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزن نمی خوام خودش و ایزابل به خاطر من زندگیشون خراب شه مثل اینکه از زندگیش راضیه پوزخند تلخی روی لبم نشست...اریک : واقعا آدم مهربونی هستی اون قلبتو شکونده ولی تو....لورا میخوای باهم بریم ؟ لورا : نمیخوام بیشتر از این مزاحمش بشم اما دلم میخواد ببینمش یه حسی بهم میگه یه چیز این اتفاق درست نیست اریک : پس بیا...لورا : فکرامو میکنم الان میتونم برم خونه؟
اریک : باشه برو...دیگه گریه نکن لورا : نمیتونم...خدافظ دراکو : تا کی باید زندگیم اینطوری باشه تا کی باید نقش بازی کنم!!..
ناظر عزیز لطفا منتشر کن💚لایک و کامنت فراموش نشه:)...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هارتم💔💔💔💔💔💔💔💔😭
💔😔ساری هیچوقت نشکنه
عالیییییی
ولی طبیعیه که میخوام ایزابل رو ج.ر بدم؟
مرسییی خفنم💙
آرع واقعا رو مخه😂
هههههقققق
هی آروم باش ☺
تنکس کیوتم💙
عاالیهعع
مرسییی خفن💚